چی میگی تو من نمیفهمم.
یه مشت آیه و شعار کلیشه ای رو تکرار میکنی.
من میگم زندگی گسترده تر و پیچیده تر و دشوارتر از این حرفهاست.
خدای شما میگه زنها رو آفریدیم که در کنار اونا آرامش پیدا کنید، در حالیکه ازدواج کردن و بعدش ادامه دادن خودش کلی خرج و هزینه و دردسر و نگرانی داره که از اون آرامش و لذت بنظر من خیلی بیشتره!
ضمنا من خودم یه زمانی عرفانی و اینا بودم بعد یه مدت خیلی کوتاه رفتم توی یه اداره دولتی کار کنم، روزهای اول سعی میکردم دید و تفکر و عمل معنوی و عرفانی داشته باشم و آدم متعهد و مفیدی باشم، ولی در عرض یک هفته چنان فشار روحی-روانی و جسمی سهمگینی به من وارد شد و چنان برام این مسائلی که فکر میکردم توی دنیا وجود داره در عمل غیرقابل تحمل و اعمال شدن در اون محیط، که مثل یک آتشفشان شدم که هر لحظه ممکن بود بترکه و فوران کنه؛ البته خوشبختانه من مجبور نبودم و زن و بچه نداشتم و آدم پپه ای هم نبودم و اون کار خیلی سریع و راحت رها کردم. یادمه قبلش و اولاش که رفته بودم با خودم میگفتم اگرم دیدم نمیتونم یا نمیخوام، یک ماه قبلش بهشون اطلاع میدم تا فرصت داشته باشن یکی رو بیارن جایگزین کنن، اما اونجا اونقدر فشار غیرقابل تحمل به من اومد و اینقدر دیدم آدمها و دنیا در عمل چقدر میتونن گند و پر از دروغ و فریب و فساد و ریا و استثمار و ظلم باشن که یه روز تا نصفه راه رفتم توی مترو نشستم فکر کردم دیدم دیگه نمیتونم برم و نباید برم، از همونجا مترو برگشت رو سوار شدم و دیگه پشت سرم رو نگاه هم نکردم و بهشون حتی اطلاع هم ندادم. دیگه نمیخواستم ریخت هیچکس رو ببینم، دیگه از اون موقع بود که عرفان و دید کودکانه ای که نسبت به جهان و واقعیاتش داشتم رو به افول و پوچی و نابودی رفت. فهمیدم که دیگه نباید برای چیزی همینطوری و فقط از روی تئوری و شعار و تلقین و ادعا و مقدس نامیدن ارزش و معنا قائل باشم و بخاطرش خودم رو مسئول بدونم و به خودم فشار بیارم. این تنها من بودم که داشتم بخاطر هیچ و پوچ نابود میشدم و کائنات هیچ توجهی به من نداشت و کمکی به من نکرد، مگر اینکه همون آگاهی و عوض شدن رو هدف کائنات و کمکش بدونیم!
اون مواقع است که آدم میفهمه واقعا ممکنه هیچ معنایی، هیچ هدفی، هیچ خدایی، هیچ امید و یاوری ماوراء خودمون و ماده، در کار نباشه. از خودش میپرسه آیا رواست بخاطر چیزهایی که خودم هم هنوز نمیدونم، مطمئن نیستم، نمیتونم ثابت کنم که واقعا به اون شکل وجود دارن اینقدر فشار و صدمه رو بر خودم روا کنم؟ آیا این ظلم به خود و یک حماقت بزرگ نخواهد بود؟ جسم و روانت به تو هشدار میده و التماس میکنه! طلب عدالت و مهربانی و رحمت و خوشبختی میکنه. و تو نمیتونی این ندا رو نادیده بگیری، چون تو از همین ها ساخته شدی و این تنها چیزیه که داری. این ندایی است که تمامی خدایان را به سخره میگیرد، تمامی مقدسات را ناسزا میدهد. و میگوید چرا همه چیز برای خداست؟ این بار خداوند خود بعنوان ظالم مطرح میشود و خشم و تنفر او را نشانه میگیرد. و این تنها یک خیال نیست، یک دریافت مستقیم، یک سوال و اعتراض بی پاسخ است، چیزی که نمیتوان با عقل و تئوری پاسخش را دارد و اولویت بالاتری از آنها دارد. این تجربه است، دریافت و درک مستقیم است، و حقیقی ترین حقیقتی است که در لحظهء حال درمی یابی. گویی که دیگر هیچ چیز معنا و ارزشی ندارد. گویی که تو خود همه چیز خود هستی و دیگر هیچ چیزی وجود ندارد. و تو باید که پاسخ خود را بدهی. به ندای وجدانت که از تو دفاع میکند پاسخ گویی. اگر نکنی، ظلم بزرگی به خود خواهد بود. آنجا فقط من بودم و من، و دیگر هیچ. همه چیز بدون من پوچ و بی معنا و بی ارزش بود. و من این را دریافتم. اگر جهان مرا زیر پا گذارد، دیگر به چه چیزی چرا میتوان امیدی داشت؟
شاید در آن وضعیت تنها مادرم بود که برایم مفهوم و ارزشی داشت و احساساتم نسبت به او میتوانست با این خشم و تنفر و حس دفاع و حمایت از خود برابری کند یا حداقل نزدیک باشد. اما من در می یافتم که اگر نتوانم خود خوشبخت شوم، هرگز نمیتوان امیدی داشت که بتوانم به مادرم نیز کمکی و از او حمایت کنم و در برابر این جهان جنایتکار از او دفاع کنم و هیچ نیرو و حمایتگری نخواهد بود که بتوانم آن را باور و بدان تکیه کنم. همه چیز در حال نابودی و پوچی محض مینمود... خدا، دین، معنویت، عرفان، انسانیت، احساسات، شفقت...