10-21-2014, 06:25 PM
دوستان ِ گرامی، این موضوع آنچنان که تصور میکنید آنچنان هم نااندیشیده نیست.
برای رفع سادگی فریبنده این مساله باید رفت به جنوبی ترین نقاط شهر. آنجا که در کپرنشینها انسانهایی زندگی میکنند که به روشنی ایمان دارند که هرگز زندگی درخوری نسیب شان نخواهد شد و هرگز افقی روشن در برابر خویش نمیبینند. این گونه ای بسیار نو است از جوامعی تحت تاثیز و لوای مدرنیسم که منافقانه، مدرنیسم همگی آنها را نادیده گذاشته و هیچ پاسخی برایشان ندارد. باید دید که چیست آن عنصر حیات بخش که هنوز جوامع آنچنانی را بهم پیوند زده و کنار هم نگاه میدارد؟
من عمیقا معتقدم که اندیشه های ترقی خواهانه و در اساس، اندیشهورزی، کمترین تاثیری در ذات حیاتِ بشری ندارد. انسان پیش از مارکس، کمترین تفاوتی با همان پس از مارکس ندارد، انسان ِ پیشامدرنیسم و پسامدرنیسم نیز همینطور. آنچه بشر در نهانگاه ِ ضمیر خویش میخواهد همچنان همان است که هزارها سال پیش میخواسته، آنچه تغییر کرده، Interfaceیست که او برای نمایش نیازها و خواستههایش از آن بهره میگیرد. پروتکلهای ارتباطیای که بطور غیرمستقیم پس از ماشینیزه شدن ِ جامعه پدید آمده، وقفپذیری را بر انسان تحمیل کرده. این شعبده بازی ملون مدرنیسم است که به ما باورانده که انسان نو سریعا در حال تغییر است، ما اما میدانیم شاید شکل زندگی بشر، تحت تاثیر مدرنیسم به سرعت در حال دگرگونی باشد، اما حقیقت این است که انسان در ذات خویش در حین سدهها و هتا هزارهها تغییراتی در اندازهی اپسیلون داشته و خواهد داشت.
ما نمیتوانیم هر بار با جامهای نو بر تن ِ روان ِ آدمی بپوشانیم و اعلام بکنیم که انسانی نو خلق کردهایم و سپس که نسخهی تخیلی ما نتیجهی عکس به دست داد به دنبال ِ ایراد در سوژهها باشیم به جای آنکه در خود ِ روش و الگو کاوش بکنیم. در نتیجهی ناشناخته ماندن و نادیده انگاشتن ِ نیازها و خواستههای روان ِ بشری و جامعهاش آنچه خلق میشود ناهنجاریهای عظیم و لجنزاریست در حد داعش.
با این مقدمه، من بار دیگر تاکید میکنم که میلیونها کلمهی نوشته شده پیرامون ِسابجکتهای فلسفی(از قبیل ِ اخلاق) هرگز کمترین تاثیری در آنچه که ادعا میکرده خواهد داشت، نداشته است و نخواهد داشت. خیال ِ خامیست که به ذهنِ شخص اندیشمند متبادر میشود، چرا که میاندیشید که در حال ِ به سرانجام رساندن ِ امری سترگ است، که هست، اما آنچه او نمیفهمد این است که کمتر کسی هست که توانایی درک ابعاد ِ کار او را داشته باشد و این به خودی خود به بیهودگی ِ آنچه او انجام داده است خواهد انجامید. زمانی شوپنهاور به تمام ِ کسانی که پیرامون ِ فلسفهی کانت سخنرانی میکردند (از قبیل هگل) فحش و بد و بیراه میگفت که شما بوزینگان و هیچ کس دیگر غیر از من هرگز ندانست کانت براستی چه گفته است؛ البته که او درست میگفت! اما بعدها نیچه بود که بر مغز او کوفت که ای ابله چه اهمیتی دارد که کانت ِ عجوزه در کلبهی تاریک و نمور ِ خویش چند هزار صفحه پیرامون ِ اخلاق و زیباییشناسی چه نگاشته وقتی که هرگز کسی نخواهد دانست او براستی چه گفته است؟! همچنان نود و نه درصد از کسانی که به نمایشگاههای آثار ِ هنری میروند نمیفهمند که خالق اثر اساسا چه حرفی داشته، همچنان درصد آدمهایی که بطور غریزی اخلاقورزی و نااخلاقی میکنند همان قدر است، همچنان انسانها از هم تن خواهند درید، همچنان برای آنچه که از نظر ِ کانت کاملا انتزاعی و تخیلیست شکم پاره خواهند کرد و...
با این مقدمه، پیرامون ِ خردگرایی باید یک نکته را بار ِ دیگر بگویم: خردگرایی خود در واقع نوعی تلاش است برای ایجادِ همگونگی میان ِ انسانها؛ و این را البته نه از طریق ِ تحمیل ِ مستقیم با زور بلکه از طریق تحمیل ِ غیرمستقیم ِ روانی میکند.
پس از جنگ جهانی دوم و پس از هولوکاست، و پس از آنکه صدها هزار صفحه مقاله و کتاب در آنباره منتشر شد و صدها فیلم و مستند پیراموناش ساخته شد، هرگز کسی باور میکرد هولوکاستی دیگر در ابعاد آنچه که اکنون در عراق و سوریه در حال رخ دادن است به وقوع بپیوندد و مردمانی از سرزمیهایی که خود زمانی نه چندان دور قربانی انواعی از همین اندیشههای ضدبشری بوده اند(انگلیس,فرانسه،هلندو...)فوج فوج به آن بپیوندند؟
اینها نشان میدهد که ما در اندیشههای خویش پیرامون انسان دچار اشتباه شدهایم و آنها را ( یعنی اندیشههایمان را) بیش از اندازه جدی انگاشتهایم.
اما استدلال شما آندد گرامی دچار Self-Contradictory است، از آن جهت که نمیتوان امر متقدم حقیقی را بین «شناخت ماهیت و محتوای واقعیت» و «کارکرد آن شناخت» پیدا کرد. به بیان دیگر ما تنها زمانی میتوانیم از کارکرد یک پدیده نسبت به خودمان آگاه شویم که نسبت به جایگاه و کیفیت نسبی خود و آن پدیده شناخت داشته باشیم و از طرفی تنها زمانی میتوانیم نسبت به جایگاه و کیفیت نسبی خود و او شناخت پیدا بکنیم که کنجکاوی خویش در مورد او را عملی بکنیم. بگذارید یکجور دیگر بگویم. من اتفاقا خواستار شناخت راستین طبیعت و ذات بشر هستم، اما اگر نتیجه این باشد چه: روان ِ آدمی قابل ِ واکاوی و شناخت از طریق علم و خرد نیست و یا اگر هست، میتواند ناتوانی خویش را اثبات بکند؟
در واقع وقتی شما میخواهید با آن عقل کل استدلالی طبیعت بشر را مورد شناخت قرار داده و برایش حکم صادر بکنید، این روان آدمی ست که زار خواهد زد، نه عقل شما. عقل نه تنها در دریافت معنا ناتوان است بلکه آنرا بیاعتبار نیز میسازد و از این طریق صورت مساله به سادگی حذف خواهد شد. خرد هیچ خللی را پیدا نخواهد کرد و کلِ فرآیند را درست می شناسد جز آنچه در روان ِ ما رخ میدهد.
[MENTION=273]Rationalist[/MENTION] گرامی شما سخن ِ مرا به کلی اشتباه گرفتهاید. من نه هرگز زن را میستایم و نه او زا ذاتا شایسته جایگاهی والاتر از جنس میدانم. من یک پیشدرآمد کوتاه در این مورد خواهم گفت به امید رفع حفره ها:
1-در مورد دستاوردها باید گفت که بشر نه از خود دستاورد بلکه از غرقگشتگی در یک چالش و بیرون آمدن از آن است که به وجد می آید. برای نمونه کیوریستی چیزیجز مشتی آهن پاره نیست، آنچه بشر را به ذوق میآورد چالش عظیمی بوده که توانسته بر آن فایق آید وگرنه کیوریستی در مریخ به خودی خوددستاوردی محسوب نمیشود.
۲-این همان چیزی ست که باعث میشود میان رباط هوشمند و انسان دارای قوهی فاهمه تمایز بوجود آید.
۳-من در زندگی شخصی خویش با شدت بیشتری از پیش ضدزن هستم و هرجا مردی را میبینم که توانسته استقلال خویش از زنان را بدست آورد صمیمانه به او تبریک خواهم گفت. اگر کسی چون شوپنهاور بزرگ چنان سترگ پیرامون زن مینویسد، درود بر او. اگر کسی چون خردگرا هستند که خود را دنیای زن محور پیرامون منفک و مستقل کرده اند، تبریک به آنها . همه ی اینها کاملا بی ایراد هستند, تا زمانی که خردگرایان همچنان در اقلیت باشند وخود آگاهانه مسیر خویش را شناخته، به عواقبِ آن آشنا باشند و برگزیده باشند.
۴-هزار سالی ست که ما در تلاش هستیم برای تدوین ایدهئولوژیای همهگیر که بتوانیم همه انسانها را به شکلی متحد با هم ترکیب کرده و راهبری کینم. آنچه از آن قافل بودیم، همگونی کشندهایست که در نتیجه آن زاده خواهد شد و فردیت عکسالعملیِ منفعل ِ مبتذلی که شخص را وامیداراد که برای رهایی از گله هم که شده اینطور بشود:
[pic1]
یا فوج فوج آدم از غرب به داعش بپیوندد. آنچه در برابر این خرفتی میتواند مقاومت بکند رنگانگی و تنوع است. تلون فرهنگی و فرهنگهای ملون انسان را از ناگزیری گرویدن به ...... نجات خواهد داد و به او افق میدهد.
توجه بفرمائید که من هرگز نگفته و نمیگویم که تمام ِ اینها را زن میتواند برآورده سازد، اما زن بخشی از آن ابرنمادهای فرهنگی و زبان ِ مشترک فرهنگی تمدنهاست که میتوان به کارآییاش امید داشت.
روزگاری کودکی بود که پدرش بزرگترین و قویترین آدمی بود که او میشناخت. پدرش قهرمان ِ او بود و او در پناه ِ پدرش امنیتی را احساس میکرد که باور ِ آنکه روزی چیزی یا کسی بتواند به آن خللی وارد سازد، هرگز به ذهناش رخنه نمیکرد. تا اینکه روزی پدرش مریض شد و بر تخت ِبیمارستان بستری. کودک پرسید «چه چیز پدرم را اینچنین ضعیف و نزار ساخته»، اطرافیان گفتند که تو لازم نیست بدانی، اما او اصرار میکرد تا در نهایت کسی به او گفت «یک ویروس بسیار بسیار کوچک». پسرک که نمیتوانست باور بکند که چیزی اینقدر کوچک بتواند پدرش را از پا درآورد، دچار شوک ِ عظیمی شد و نهایتا دچار جنون!
اکنون دوستان ِ خردگرا، شاید حق با شماست، شاید زن موجود ِ خرفتیست، شاید رهایی و استقلال از او سترگ است، شاید اصلا قابل ستایش نباشد، اما آیا شما مطمئیند که از نتایج ِ حاصل از آگاهی انسانِ نابالغی که هنوز به خدا ایمان دارد که «به چیزی ایمان داشته باشد» نسبت به تمام ِ این واقعیات آگاهید؟
Shared from Google Keep
برای رفع سادگی فریبنده این مساله باید رفت به جنوبی ترین نقاط شهر. آنجا که در کپرنشینها انسانهایی زندگی میکنند که به روشنی ایمان دارند که هرگز زندگی درخوری نسیب شان نخواهد شد و هرگز افقی روشن در برابر خویش نمیبینند. این گونه ای بسیار نو است از جوامعی تحت تاثیز و لوای مدرنیسم که منافقانه، مدرنیسم همگی آنها را نادیده گذاشته و هیچ پاسخی برایشان ندارد. باید دید که چیست آن عنصر حیات بخش که هنوز جوامع آنچنانی را بهم پیوند زده و کنار هم نگاه میدارد؟
من عمیقا معتقدم که اندیشه های ترقی خواهانه و در اساس، اندیشهورزی، کمترین تاثیری در ذات حیاتِ بشری ندارد. انسان پیش از مارکس، کمترین تفاوتی با همان پس از مارکس ندارد، انسان ِ پیشامدرنیسم و پسامدرنیسم نیز همینطور. آنچه بشر در نهانگاه ِ ضمیر خویش میخواهد همچنان همان است که هزارها سال پیش میخواسته، آنچه تغییر کرده، Interfaceیست که او برای نمایش نیازها و خواستههایش از آن بهره میگیرد. پروتکلهای ارتباطیای که بطور غیرمستقیم پس از ماشینیزه شدن ِ جامعه پدید آمده، وقفپذیری را بر انسان تحمیل کرده. این شعبده بازی ملون مدرنیسم است که به ما باورانده که انسان نو سریعا در حال تغییر است، ما اما میدانیم شاید شکل زندگی بشر، تحت تاثیر مدرنیسم به سرعت در حال دگرگونی باشد، اما حقیقت این است که انسان در ذات خویش در حین سدهها و هتا هزارهها تغییراتی در اندازهی اپسیلون داشته و خواهد داشت.
ما نمیتوانیم هر بار با جامهای نو بر تن ِ روان ِ آدمی بپوشانیم و اعلام بکنیم که انسانی نو خلق کردهایم و سپس که نسخهی تخیلی ما نتیجهی عکس به دست داد به دنبال ِ ایراد در سوژهها باشیم به جای آنکه در خود ِ روش و الگو کاوش بکنیم. در نتیجهی ناشناخته ماندن و نادیده انگاشتن ِ نیازها و خواستههای روان ِ بشری و جامعهاش آنچه خلق میشود ناهنجاریهای عظیم و لجنزاریست در حد داعش.
با این مقدمه، من بار دیگر تاکید میکنم که میلیونها کلمهی نوشته شده پیرامون ِسابجکتهای فلسفی(از قبیل ِ اخلاق) هرگز کمترین تاثیری در آنچه که ادعا میکرده خواهد داشت، نداشته است و نخواهد داشت. خیال ِ خامیست که به ذهنِ شخص اندیشمند متبادر میشود، چرا که میاندیشید که در حال ِ به سرانجام رساندن ِ امری سترگ است، که هست، اما آنچه او نمیفهمد این است که کمتر کسی هست که توانایی درک ابعاد ِ کار او را داشته باشد و این به خودی خود به بیهودگی ِ آنچه او انجام داده است خواهد انجامید. زمانی شوپنهاور به تمام ِ کسانی که پیرامون ِ فلسفهی کانت سخنرانی میکردند (از قبیل هگل) فحش و بد و بیراه میگفت که شما بوزینگان و هیچ کس دیگر غیر از من هرگز ندانست کانت براستی چه گفته است؛ البته که او درست میگفت! اما بعدها نیچه بود که بر مغز او کوفت که ای ابله چه اهمیتی دارد که کانت ِ عجوزه در کلبهی تاریک و نمور ِ خویش چند هزار صفحه پیرامون ِ اخلاق و زیباییشناسی چه نگاشته وقتی که هرگز کسی نخواهد دانست او براستی چه گفته است؟! همچنان نود و نه درصد از کسانی که به نمایشگاههای آثار ِ هنری میروند نمیفهمند که خالق اثر اساسا چه حرفی داشته، همچنان درصد آدمهایی که بطور غریزی اخلاقورزی و نااخلاقی میکنند همان قدر است، همچنان انسانها از هم تن خواهند درید، همچنان برای آنچه که از نظر ِ کانت کاملا انتزاعی و تخیلیست شکم پاره خواهند کرد و...
با این مقدمه، پیرامون ِ خردگرایی باید یک نکته را بار ِ دیگر بگویم: خردگرایی خود در واقع نوعی تلاش است برای ایجادِ همگونگی میان ِ انسانها؛ و این را البته نه از طریق ِ تحمیل ِ مستقیم با زور بلکه از طریق تحمیل ِ غیرمستقیم ِ روانی میکند.
پس از جنگ جهانی دوم و پس از هولوکاست، و پس از آنکه صدها هزار صفحه مقاله و کتاب در آنباره منتشر شد و صدها فیلم و مستند پیراموناش ساخته شد، هرگز کسی باور میکرد هولوکاستی دیگر در ابعاد آنچه که اکنون در عراق و سوریه در حال رخ دادن است به وقوع بپیوندد و مردمانی از سرزمیهایی که خود زمانی نه چندان دور قربانی انواعی از همین اندیشههای ضدبشری بوده اند(انگلیس,فرانسه،هلندو...)فوج فوج به آن بپیوندند؟
اینها نشان میدهد که ما در اندیشههای خویش پیرامون انسان دچار اشتباه شدهایم و آنها را ( یعنی اندیشههایمان را) بیش از اندازه جدی انگاشتهایم.
اما استدلال شما آندد گرامی دچار Self-Contradictory است، از آن جهت که نمیتوان امر متقدم حقیقی را بین «شناخت ماهیت و محتوای واقعیت» و «کارکرد آن شناخت» پیدا کرد. به بیان دیگر ما تنها زمانی میتوانیم از کارکرد یک پدیده نسبت به خودمان آگاه شویم که نسبت به جایگاه و کیفیت نسبی خود و آن پدیده شناخت داشته باشیم و از طرفی تنها زمانی میتوانیم نسبت به جایگاه و کیفیت نسبی خود و او شناخت پیدا بکنیم که کنجکاوی خویش در مورد او را عملی بکنیم. بگذارید یکجور دیگر بگویم. من اتفاقا خواستار شناخت راستین طبیعت و ذات بشر هستم، اما اگر نتیجه این باشد چه: روان ِ آدمی قابل ِ واکاوی و شناخت از طریق علم و خرد نیست و یا اگر هست، میتواند ناتوانی خویش را اثبات بکند؟
در واقع وقتی شما میخواهید با آن عقل کل استدلالی طبیعت بشر را مورد شناخت قرار داده و برایش حکم صادر بکنید، این روان آدمی ست که زار خواهد زد، نه عقل شما. عقل نه تنها در دریافت معنا ناتوان است بلکه آنرا بیاعتبار نیز میسازد و از این طریق صورت مساله به سادگی حذف خواهد شد. خرد هیچ خللی را پیدا نخواهد کرد و کلِ فرآیند را درست می شناسد جز آنچه در روان ِ ما رخ میدهد.
[MENTION=273]Rationalist[/MENTION] گرامی شما سخن ِ مرا به کلی اشتباه گرفتهاید. من نه هرگز زن را میستایم و نه او زا ذاتا شایسته جایگاهی والاتر از جنس میدانم. من یک پیشدرآمد کوتاه در این مورد خواهم گفت به امید رفع حفره ها:
1-در مورد دستاوردها باید گفت که بشر نه از خود دستاورد بلکه از غرقگشتگی در یک چالش و بیرون آمدن از آن است که به وجد می آید. برای نمونه کیوریستی چیزیجز مشتی آهن پاره نیست، آنچه بشر را به ذوق میآورد چالش عظیمی بوده که توانسته بر آن فایق آید وگرنه کیوریستی در مریخ به خودی خوددستاوردی محسوب نمیشود.
۲-این همان چیزی ست که باعث میشود میان رباط هوشمند و انسان دارای قوهی فاهمه تمایز بوجود آید.
۳-من در زندگی شخصی خویش با شدت بیشتری از پیش ضدزن هستم و هرجا مردی را میبینم که توانسته استقلال خویش از زنان را بدست آورد صمیمانه به او تبریک خواهم گفت. اگر کسی چون شوپنهاور بزرگ چنان سترگ پیرامون زن مینویسد، درود بر او. اگر کسی چون خردگرا هستند که خود را دنیای زن محور پیرامون منفک و مستقل کرده اند، تبریک به آنها . همه ی اینها کاملا بی ایراد هستند, تا زمانی که خردگرایان همچنان در اقلیت باشند وخود آگاهانه مسیر خویش را شناخته، به عواقبِ آن آشنا باشند و برگزیده باشند.
۴-هزار سالی ست که ما در تلاش هستیم برای تدوین ایدهئولوژیای همهگیر که بتوانیم همه انسانها را به شکلی متحد با هم ترکیب کرده و راهبری کینم. آنچه از آن قافل بودیم، همگونی کشندهایست که در نتیجه آن زاده خواهد شد و فردیت عکسالعملیِ منفعل ِ مبتذلی که شخص را وامیداراد که برای رهایی از گله هم که شده اینطور بشود:
[pic1]
یا فوج فوج آدم از غرب به داعش بپیوندد. آنچه در برابر این خرفتی میتواند مقاومت بکند رنگانگی و تنوع است. تلون فرهنگی و فرهنگهای ملون انسان را از ناگزیری گرویدن به ...... نجات خواهد داد و به او افق میدهد.
توجه بفرمائید که من هرگز نگفته و نمیگویم که تمام ِ اینها را زن میتواند برآورده سازد، اما زن بخشی از آن ابرنمادهای فرهنگی و زبان ِ مشترک فرهنگی تمدنهاست که میتوان به کارآییاش امید داشت.
روزگاری کودکی بود که پدرش بزرگترین و قویترین آدمی بود که او میشناخت. پدرش قهرمان ِ او بود و او در پناه ِ پدرش امنیتی را احساس میکرد که باور ِ آنکه روزی چیزی یا کسی بتواند به آن خللی وارد سازد، هرگز به ذهناش رخنه نمیکرد. تا اینکه روزی پدرش مریض شد و بر تخت ِبیمارستان بستری. کودک پرسید «چه چیز پدرم را اینچنین ضعیف و نزار ساخته»، اطرافیان گفتند که تو لازم نیست بدانی، اما او اصرار میکرد تا در نهایت کسی به او گفت «یک ویروس بسیار بسیار کوچک». پسرک که نمیتوانست باور بکند که چیزی اینقدر کوچک بتواند پدرش را از پا درآورد، دچار شوک ِ عظیمی شد و نهایتا دچار جنون!
اکنون دوستان ِ خردگرا، شاید حق با شماست، شاید زن موجود ِ خرفتیست، شاید رهایی و استقلال از او سترگ است، شاید اصلا قابل ستایش نباشد، اما آیا شما مطمئیند که از نتایج ِ حاصل از آگاهی انسانِ نابالغی که هنوز به خدا ایمان دارد که «به چیزی ایمان داشته باشد» نسبت به تمام ِ این واقعیات آگاهید؟
Shared from Google Keep
کسشر هم تعاونی؟!