08-12-2014, 10:29 AM
Incoming : Extreme psychobabble
شما دوست گرامی، احتمالاً مبتلی هستید به درجات خفیف تا متوسطی از آتیسم یا اسپرگر، به این معنی که روابط و کنشهای طبیعی مردم در جامعه برایتان کاملاً بیمعنیست و این باعث میشود که یا در ارتباط با آنها ناتوان باشید، یا کاملاً نقش بازی بکنید. به نظر میرسد این ناتوانی سیپتومیک را به پای خردگرایی نوشتهاید و پس از مدتی تعمق به این نتیجه رسیدهاید که اگر نمیفهمید چرا مردم موقع سلام کردن آنطور رفتار میکنند و یا موقع صحبت کردن حالات و شمایل خاصی دارند یا بهخصوص اینکه روابط عاطفی میان آنها چگونه شکل میگیرد و کامل میشود بخاطر خردگرایی کم آنهاست یا چیزی شبیه به این. این مساله هنگامی بر من هویدا شد که شگفتی و جذابیت و بهت شما را به هنگام ملاحظهی روابط عاطفی کاربران انجمن نسبت به یکدیگر در پاتوق ملاحظه کردم. یک چیزی بیگانه و عجیب بود برایتان. بعلاوه، این فاصلهای که از عقاید خود دارید و از «احساساتی» شدن آدمهای دیگر به هنگام بحث پیرامون عقایدشان متعجب میشوید.
من گمان میکنم که میان دو گزینهای که پیش روی افرادی همچون شما هست، یعنی بازیگری برای بدست آوردن دل دیگران یا انکار توأم با بیزاری آنها و پذیرش درخودماندگی، شما راه دوم را برگزیدهاید زیرا نه فقط از نظر اجتماعی مشکل داشتهاید، از نظر جسمانی هم بسیار ضعیفالبنیه بودهاید و در کودکی مورد قلدری و اذیت و آزار همسالان خود قرار گرفتهاید و از آنجاکه احتمالاً هیچ برادر یا خواهری نداشتهاید، یا فاصلهی سنی آنها زیاد بوده، یا دستکم مثل خودتان اوتیستیک نبودهاند، این باعث شده که به انزوایی خودخواسته خو بگیرید و از طریق Day Dreaming جهانی آلترناتیو برای خود بپردازید که در آن «قدرت درونی» دارید و با آدمهایی خیالی، روابطی خیالی برقرار میکنید، چون نه هرگز قدرت بیرونی چنانکه برازندهی خود میدانستهاید داشتهاید و نه هرگز دوستی حقیقی.
ازلت احتمالاً واژهی خوبی برای توصیف موقعیت شما در زندگی باشد، حتی اگرهم من اشتباه کرده باشم و «بازیگری» را به عنوان روش ساختن با واقعیت برگزیده باشید، باز هم تنها هستید، ولو در جمع. احتمالاً چندبار کوشیدهاید با صداقت آنچه میاندیشید و احساس میکنید را بیان بکنید و من مطمئنم صادقانه کوشیدهاید روابط بین آدمها را درک بکنید اما به صرف گفتن آنچه فکر میکردهاید یا پرسیدن دربارهی آنچه به نظرتان عجیب میآمده مورد تمسخر، دهشت یا بیزاری قرار گرفتهاید و این احساس سرخوردگی عمیقی در شما شده.
میان خردگرایان استوئیک، جنونپیشگان خشن و دیگر آتیستها تنها جاییست که احساس آرامش و امنیت و «تعلق» میکنید، و دلیل اینکه به رغم نداشتن هیچگونه وابستگی عاطفی باز به این انجمن برمیگردید این است که اینجا گلچین خوبی از این جانورها داریم. چرا جنونپیشه و خردگرا؟ خردگرای استوئیک میکوشد بر آنچه شما در انسانها نمیفهمید فایق بیاید و آنرا از منظر فلسفی باطل و مایهی ضعف میداند، پس برای درخودماندگی شما توجیه فلسفی یافته. جنونپیشه کسیست که دقیقاً مثل شما فاقد درکی معنادار و تجربهای دست اول از عواطف و روابط انسانیست(علاقهی شما به دثمتال و اینها).
اینجا چهار دفعه هشدار دادید که مبادا کسی از آنچه میخواهید بگویید برنجد و دست آخر هم خودتان را گوشت قربانی کردید که بگویید «آنچه عوض دارد گله ندارد» نه به این خاطر که عواطف ما اهمیتی میدهید بلکه چون اصلاً نمیدانید مردم چه موقع و از چه چیزهایی و اصلاً چرا میرنجند، عصبانی میشوند، مقاومت نشان میدهند و پنجول میکشند.
خانوادهی بیچارهتان احتمالاً آدمهای دلسوز و مهربانی و البته ضعیفی هستند که نمیتوانند در برابر رتوریک با دقت تنظیم شده و خونسردی درک شدهی شما از خودشان و مواضعشان و موجودیت کلیشان دفاع بکنند، و این باعث صد چندان شدن احساس غریبگی در شما میشود(چه رنجی بالاتر از اینکه هیچ چیز شما را نزدیکترین کسانتان درک نکنند؟). در انزوای اجتماعی خود به این نتیجه رسیدهاید که این میباید موقعیت پیشفرض همهی بشریت باشد و اگر در زندگی تنها بودهاید، به این معنی نیست که در عذاب مداوم نیز تنها هستید، فقط باقی آنقدر باهوش نیستند که دلیل عذاب مداوم خود را بفهمند و در جهت «حل» آن بکوشند(با خیالپردازی و Day Dreaming و «قدرت درونی» و...). از آنجاکه زنان در نمایش اینکه کوچکترین دغدغهای در پیادهسازی و فهم و انجام مسائلی که شما هرگز قادر به درک و آموختنشان نبودهاید ندارند احساس بیزاری و چندشی قابل درک به آنها، و هر مردی که همچون آنها بیاندیشید و رفتار بکند دارید. این نه مثل بیزاری که من احساس میکنم برآمده از عشق به مردانگی و بیزاری از زنانگیست، برای شما مردانگی هم احتمالاً به اندازهی زنانگی چندشآور و عجیب و بیمعنی باشد(چرا مردان با هم چنین میکنند؟ چرا فلان رفتار بینشان باب است؟ چرا این دو مرد تا این حد به هم احساس نزدیکی میکنند و آن دو تا چنین از هم بیزارند؟...).
با قطعیت و اعتمادبنفس بامزهای سخن میگویید که این روزها کم پیدا میشود و نشان میدهد که نه فقط عزیز دردانهی مادرتان بودهاید، از این عزیزدردانگی چندان خشنود و راضی نبودهاید.
دربارهی سر و شکلتان بجز لاغر بودن، من احتمال میدهم پوست روشن و دماغ کشیده و چشمان بیحالتی داشته باشید. یک لبخند ِ دستپاچه همیشه روی صورتتان نقش میبندد و هر وقت از خانه بیرون میروید یا نگاهتان به زمین دوخته میشود یا به دوردستها، هیچوقت به چشم دیگران. اغلب مجبور میشوید حرفتان را دوبار تکرار بکنید. از شلوار لی خوشتان نمیآید، کتان و اسپرت را ترجیح میدهید. موهایتان همیشه نامرتب است و روزی یکی دو بار حمام میروید.
شما دوست گرامی، احتمالاً مبتلی هستید به درجات خفیف تا متوسطی از آتیسم یا اسپرگر، به این معنی که روابط و کنشهای طبیعی مردم در جامعه برایتان کاملاً بیمعنیست و این باعث میشود که یا در ارتباط با آنها ناتوان باشید، یا کاملاً نقش بازی بکنید. به نظر میرسد این ناتوانی سیپتومیک را به پای خردگرایی نوشتهاید و پس از مدتی تعمق به این نتیجه رسیدهاید که اگر نمیفهمید چرا مردم موقع سلام کردن آنطور رفتار میکنند و یا موقع صحبت کردن حالات و شمایل خاصی دارند یا بهخصوص اینکه روابط عاطفی میان آنها چگونه شکل میگیرد و کامل میشود بخاطر خردگرایی کم آنهاست یا چیزی شبیه به این. این مساله هنگامی بر من هویدا شد که شگفتی و جذابیت و بهت شما را به هنگام ملاحظهی روابط عاطفی کاربران انجمن نسبت به یکدیگر در پاتوق ملاحظه کردم. یک چیزی بیگانه و عجیب بود برایتان. بعلاوه، این فاصلهای که از عقاید خود دارید و از «احساساتی» شدن آدمهای دیگر به هنگام بحث پیرامون عقایدشان متعجب میشوید.
من گمان میکنم که میان دو گزینهای که پیش روی افرادی همچون شما هست، یعنی بازیگری برای بدست آوردن دل دیگران یا انکار توأم با بیزاری آنها و پذیرش درخودماندگی، شما راه دوم را برگزیدهاید زیرا نه فقط از نظر اجتماعی مشکل داشتهاید، از نظر جسمانی هم بسیار ضعیفالبنیه بودهاید و در کودکی مورد قلدری و اذیت و آزار همسالان خود قرار گرفتهاید و از آنجاکه احتمالاً هیچ برادر یا خواهری نداشتهاید، یا فاصلهی سنی آنها زیاد بوده، یا دستکم مثل خودتان اوتیستیک نبودهاند، این باعث شده که به انزوایی خودخواسته خو بگیرید و از طریق Day Dreaming جهانی آلترناتیو برای خود بپردازید که در آن «قدرت درونی» دارید و با آدمهایی خیالی، روابطی خیالی برقرار میکنید، چون نه هرگز قدرت بیرونی چنانکه برازندهی خود میدانستهاید داشتهاید و نه هرگز دوستی حقیقی.
ازلت احتمالاً واژهی خوبی برای توصیف موقعیت شما در زندگی باشد، حتی اگرهم من اشتباه کرده باشم و «بازیگری» را به عنوان روش ساختن با واقعیت برگزیده باشید، باز هم تنها هستید، ولو در جمع. احتمالاً چندبار کوشیدهاید با صداقت آنچه میاندیشید و احساس میکنید را بیان بکنید و من مطمئنم صادقانه کوشیدهاید روابط بین آدمها را درک بکنید اما به صرف گفتن آنچه فکر میکردهاید یا پرسیدن دربارهی آنچه به نظرتان عجیب میآمده مورد تمسخر، دهشت یا بیزاری قرار گرفتهاید و این احساس سرخوردگی عمیقی در شما شده.
میان خردگرایان استوئیک، جنونپیشگان خشن و دیگر آتیستها تنها جاییست که احساس آرامش و امنیت و «تعلق» میکنید، و دلیل اینکه به رغم نداشتن هیچگونه وابستگی عاطفی باز به این انجمن برمیگردید این است که اینجا گلچین خوبی از این جانورها داریم. چرا جنونپیشه و خردگرا؟ خردگرای استوئیک میکوشد بر آنچه شما در انسانها نمیفهمید فایق بیاید و آنرا از منظر فلسفی باطل و مایهی ضعف میداند، پس برای درخودماندگی شما توجیه فلسفی یافته. جنونپیشه کسیست که دقیقاً مثل شما فاقد درکی معنادار و تجربهای دست اول از عواطف و روابط انسانیست(علاقهی شما به دثمتال و اینها).
اینجا چهار دفعه هشدار دادید که مبادا کسی از آنچه میخواهید بگویید برنجد و دست آخر هم خودتان را گوشت قربانی کردید که بگویید «آنچه عوض دارد گله ندارد» نه به این خاطر که عواطف ما اهمیتی میدهید بلکه چون اصلاً نمیدانید مردم چه موقع و از چه چیزهایی و اصلاً چرا میرنجند، عصبانی میشوند، مقاومت نشان میدهند و پنجول میکشند.
خانوادهی بیچارهتان احتمالاً آدمهای دلسوز و مهربانی و البته ضعیفی هستند که نمیتوانند در برابر رتوریک با دقت تنظیم شده و خونسردی درک شدهی شما از خودشان و مواضعشان و موجودیت کلیشان دفاع بکنند، و این باعث صد چندان شدن احساس غریبگی در شما میشود(چه رنجی بالاتر از اینکه هیچ چیز شما را نزدیکترین کسانتان درک نکنند؟). در انزوای اجتماعی خود به این نتیجه رسیدهاید که این میباید موقعیت پیشفرض همهی بشریت باشد و اگر در زندگی تنها بودهاید، به این معنی نیست که در عذاب مداوم نیز تنها هستید، فقط باقی آنقدر باهوش نیستند که دلیل عذاب مداوم خود را بفهمند و در جهت «حل» آن بکوشند(با خیالپردازی و Day Dreaming و «قدرت درونی» و...). از آنجاکه زنان در نمایش اینکه کوچکترین دغدغهای در پیادهسازی و فهم و انجام مسائلی که شما هرگز قادر به درک و آموختنشان نبودهاید ندارند احساس بیزاری و چندشی قابل درک به آنها، و هر مردی که همچون آنها بیاندیشید و رفتار بکند دارید. این نه مثل بیزاری که من احساس میکنم برآمده از عشق به مردانگی و بیزاری از زنانگیست، برای شما مردانگی هم احتمالاً به اندازهی زنانگی چندشآور و عجیب و بیمعنی باشد(چرا مردان با هم چنین میکنند؟ چرا فلان رفتار بینشان باب است؟ چرا این دو مرد تا این حد به هم احساس نزدیکی میکنند و آن دو تا چنین از هم بیزارند؟...).
با قطعیت و اعتمادبنفس بامزهای سخن میگویید که این روزها کم پیدا میشود و نشان میدهد که نه فقط عزیز دردانهی مادرتان بودهاید، از این عزیزدردانگی چندان خشنود و راضی نبودهاید.
دربارهی سر و شکلتان بجز لاغر بودن، من احتمال میدهم پوست روشن و دماغ کشیده و چشمان بیحالتی داشته باشید. یک لبخند ِ دستپاچه همیشه روی صورتتان نقش میبندد و هر وقت از خانه بیرون میروید یا نگاهتان به زمین دوخته میشود یا به دوردستها، هیچوقت به چشم دیگران. اغلب مجبور میشوید حرفتان را دوبار تکرار بکنید. از شلوار لی خوشتان نمیآید، کتان و اسپرت را ترجیح میدهید. موهایتان همیشه نامرتب است و روزی یکی دو بار حمام میروید.
زنده باد زندگی!