12-05-2013, 12:28 PM
:e108::e108::e108:
وقتی تمام زحماتِ چند ماههتان بر باد میرود و از همه جا رانده میشوید، چه میکنید؟ اصلا مگر قرار است برای استیصال راه حلی باشد؟ تمام برنامهها و آمال و آرزوها برباد رفته و ما ماندیم انرژی و اعصاب و روان و عمری که به فنا رفت.
یادش بخیر، زمانی نیهیلیست بودیم و هیچ اهمیتی برایمان نداشت که چه میگذرد، چه میشود ، کجا هستیم و کجا خواهیم بود! کی آن اتفاق نامیمون رخ داد که من اینچنین جهان را جدی گرفتم؟ کی من خود را اینگونه به زندگی آلودم؟ کجا دامان شوپنهاور و نیچه را رها کردم؟ چه کسی مرا در چشمهی هستی غسل داد؟ چه بر سر شهامتِ من آمده؟ کجاست آن صداقتی که روزی بدان افتخار میکردم و گردن برایش میافراشتم؟ آه... چه کردهام با خود که اینچنین در درون زار زار میگریم به حال خویش؟
تنهایی، ای همدم روزهای دلمردگی و شبهای تار من، میبینمات از لای در که به درون مینگری! میدانم که زمانی دراز از تو، ای سنگ صبور بیخبر بودم، اما بیگانگی نکن ، بیا تو.
بالاخره آنچه که مدتی طولانی انتظارش را میکشیدم، پیش آمد و من بالاخره خود را در آینه دیدم. این رخداد تنها وسیلهای شد تا من به خود آیم و پس از مدتها نادیده گرفتنِ زمزمههایی که در سرم بودند، برای آنچه که باید بشود خود را آماده کنم. انقلابی که جهان نظیرش را ندیده درونم برپاست و هیچ بعید نیست که اثری از من باقی نماند... .
وقتی تمام زحماتِ چند ماههتان بر باد میرود و از همه جا رانده میشوید، چه میکنید؟ اصلا مگر قرار است برای استیصال راه حلی باشد؟ تمام برنامهها و آمال و آرزوها برباد رفته و ما ماندیم انرژی و اعصاب و روان و عمری که به فنا رفت.
یادش بخیر، زمانی نیهیلیست بودیم و هیچ اهمیتی برایمان نداشت که چه میگذرد، چه میشود ، کجا هستیم و کجا خواهیم بود! کی آن اتفاق نامیمون رخ داد که من اینچنین جهان را جدی گرفتم؟ کی من خود را اینگونه به زندگی آلودم؟ کجا دامان شوپنهاور و نیچه را رها کردم؟ چه کسی مرا در چشمهی هستی غسل داد؟ چه بر سر شهامتِ من آمده؟ کجاست آن صداقتی که روزی بدان افتخار میکردم و گردن برایش میافراشتم؟ آه... چه کردهام با خود که اینچنین در درون زار زار میگریم به حال خویش؟
تنهایی، ای همدم روزهای دلمردگی و شبهای تار من، میبینمات از لای در که به درون مینگری! میدانم که زمانی دراز از تو، ای سنگ صبور بیخبر بودم، اما بیگانگی نکن ، بیا تو.
بالاخره آنچه که مدتی طولانی انتظارش را میکشیدم، پیش آمد و من بالاخره خود را در آینه دیدم. این رخداد تنها وسیلهای شد تا من به خود آیم و پس از مدتها نادیده گرفتنِ زمزمههایی که در سرم بودند، برای آنچه که باید بشود خود را آماده کنم. انقلابی که جهان نظیرش را ندیده درونم برپاست و هیچ بعید نیست که اثری از من باقی نماند... .
کسشر هم تعاونی؟!