Russell نوشته: از بازی با عکسهای توی آدامسها
آدامس zagor رو من یادمه که راهنمایی بودیم عکس هاش رو از داخل آدامس در می آوردیم و داخل یک آلبومی میچسبوندیم و مثلا قرار بود آخر سر این ها رو پست کنیم تا جایزه بگیریم. برای کجا من هم یادم نیست. فکر کنم ترکیه ای بود.
یادمه که همه ی عکس های آلبوم رو کامل پُر کرده بودم بغیر از آخریش که نه من و نه هیچکس دیگری اون یکی آخری رو نداشت!!
قبل تر از اون هم آدامس های فوتبالی بود که زمان بچگی وقتی دبستان میرفتم یک تاغار از این عکس های فوتبالیست های معروف داشتم که در کوچه با بچه های محل تیری بازی میکردیم:e420:
Russell نوشته: فوتبال بازی کردن با چند گلوله کاغذ کوچک
این رو من هم یادمه روی نیمکت های مدرسه بازی میکردیم. گاهی وقت ها با کاغذ دروازه هم درست میکردیم:e106:
یادش به خیر زمین فوتبال با خودکار رو جلد پلاستیکی کتابا میکشیدیم و بعد کاغذ گلوله شده رو میفرستادیم داخل و مثل فوتبال دستی بازی میکردیم البته انگشتمون توپ رو شوت میکرد....
یه کار دیگه هم که بچه ها میکردن میوه درخت اکالیپتوس رو میاوردن میذاشتن داخل لوله خودکار و محکم فوت میکردن...انقدر تو سر و کله بچه ها زدیم با اینا وسط کلاس
!!! یه کار دیگه هم این بود که پوست پرتقال یا نارنگی رو تو صورت یکی از نزدیک فشار میدادیم این گاز یا در واقع مایعش میپاشید تو صورتشون بدبختا تا چند دقیق هیچ جا رو نمیدیدن
!!!
ما دهه شصتی ها یعنی نسل کامل سوخته انقلاب اسلامی چه تفریحات ساده و سالم و ارزونی داشتیما....دلم برای خودم تنگ شد امشب
!!
آدامس هم که دوستان گفتن یادم به آدامس های loveis افتاد...دیگه اوج آزادی و صحنه دار بودن تو عکس های داخل این آدامس بود....یه دفترچه هم خودم داشتم که سری کامل عکس های turtles یا لاک پشت های نینجا رو داشت و اگه کاملش میکردیم باید پست میکردیم به نمیدونم کجا...البته هیچ وقت کامل نشد!!
یک معلم هندسه داشتیم خیلی پیر بود. یک عینک ته استکانی به چشمش میزد و اصلا چشمش درست نمیدید اونطور که گاهی وقت ها تخته رو کج و موعوج مینوشت بچه ها رو با اسامی اشتباهی صدا میزد و چون چهره ی کاریکاتور مانندی هم داشت علیرغم اینکه اصلا روحیه ی شوخ و بذله گویی نداشت ولی سوژه شده بود
چند بار بچه ها گچ های پای تخته رو ریختن روی صندلیش و وقتی روش مینشست و بلند میشد منظره ی به غایت خنده داری میدیدم و همه میگفتیم شبیه بوزینه های آفریقایی شده که در کونشون رنگ و وارنگه!!:e528:
چند بار هم بچه ها عطر های شابلدوالعظیمی آوردن و پاشیدن روی کُتِش با نور لیزر که اون موقع تازه اومده بود موقعی که روی تخت مینوشت مینداختن روش و مسخره بازی در می آوردن و میخندیدیم و در کلاس هندسه حسابی بهمون خوش میگذشت
بعد از چهار پنج ماه اینقدر سر به سرش گذاشتن که از کلاس ما رفت و یکی دیگه اومد جاش
گل کوچیک تو محل هم از تفریحات سالم دهه شصتی ها بود که البته دردسرهایی مثل شکستن شیشه خونه همسایه یا افتادن توپ در حیاط همسایه ها و گاهی پاره کردن توپ توسط همسایه ای عصبانی رو بدنبال داشت
عجب مردمان نوستالژیکی هستیم ما. دلمان برای فوتبال کاغذی و مدارس جمهوری اسلامی هم تنگ میشود..
Ouroboros نوشته: عجب مردمان نوستالژیکی هستیم ما. دلمان برای فوتبال کاغذی و مدارس جمهوری اسلامی هم تنگ میشود..
امیر گرامی من که شخصا بسیار نوستالژیک هستم...اخیرا کمتر فرصت میکنم اما قبلا حتی ساعاتی از روز رو اختصاص میدادم به مرور خاطرات گذشته!!
از جمله بدبختیهای بزرگ این مُلک بلاخیز ِ بلازده همینست.. من آدم دیدهام که با چهرهای جدی سوگ بادی را میخورد که در قادسیه از جهت مخالف وزید!
Ouroboros نوشته: از جمله بدبختیهای بزرگ این مُلک بلاخیز ِ بلازده همینست.. من آدم دیدهام که با چهرهای جدی سوگ بادی را میخورد که در قادسیه از جهت مخالف وزید!
البته امیرجان وضع من در این حد خراب نیستا
!! حسرت نمیخورم و مرورشون گاهی تلخ و گاهی هم شیرینه...این خاطرات هم جزیی از وجود ماست و جدا ناشدنی.. مگر اینکه روزی به توانی برسیم که محتویات مغزمون رو به طور انتخابی مثل رایانه shift+delete کنیم
ولی اینکه حسرت اتفاقات تاریخی که درش نقشی نداشتیم رو بخوریم دیگه کمی تا قسمتی احمقانه است..
من یادم هست توی دبستان معلم پرورشی یک گروه بهداشت درست کرده بود ، منم عضوش شدم ، یکی بود نزدیک مدرسه ما بساط میکرد آلوچه ، تمبر هندی، لواشک اینها میفروخت ، ما هم زورمون به این بیچاره رسیده بود هی میرفتیم بهش تذکر بهداشت میدادیم ، آخر بساطش رو جمع کردش رفت