دفترچه

نسخه‌ی کامل: خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7
کیا روی میز با کاغذ دروازه درست میکردند بعدش ۳ تا کاغذ مچاله ریز میشد توپ باید با یک ضربه یکی‌ از کاغذ‌ها از وسط ۲ تای دیگه می‌گذشت تا به دروازه حریف برسه ، همیشه ته کلاس از اینها بازی میکردیمE056
یکی‌ از کارهای دیگه که میکردیم یک سری آدامس‌های فوتبالی اومده بود عکسش‌ بازیکن‌ها بود ، اونها رو جمع می‌کردم ، بعدش با اونها بازی میکردیم ، باید با کف دست میزدیم روش که برگرده ، اگه کامل بر می‌گشت برای ما بودش ، می‌بردیم. هر کدوم از عکس‌ها شماره داشت یادم هست شماره ۱۱ یک بازیکن برزیلی بود ، شماره ۲۵ هم یه ژاپنی ، پولم رو جمع کردم یه کارتن آدامس خریدم ، مثلا ۵۰۰ تا دونه آدامس میشد ، همه رو باز کردم ، این ۲ تا رو در آوردم ، دیگه احساس خدایی توی محل بهم دست داده بود. یک کار دیگه هم که میکردیم قلعه بازی میکردیم ، نمیدونم کیا این بازی یادشونهE056
Ouroboros نوشته: عجب مردمان نوستالژیکی هستیم ما. دلمان برای فوتبال کاغذی و مدارس جمهوری اسلامی هم تنگ می‌شود..
البته من حس نوستالژیک ندارم زیاد به این خاطرات،الان هم از لای کلی گرد و خاک اینا رو ته ذهنم پیدا کردم،کلا دوران بچگی ما که واقعا دوران گندی بود.
البته حس نوستالژیک تقریبا در انسانها در همه زمانها و مکانها هست،همین حسها رو نسبت به دهه های 90 و 80 70 و اینها میبینیم تو غرب.تو ایران که بعضی وقتها شورش در میاد بخاطر بسته بودن همه راه ها و رکود.
Anarchy نوشته: یادش به خیر زمین فوتبال با خودکار رو جلد پلاستیکی کتابا میکشیدیم و بعد کاغذ گلوله شده رو میفرستادیم داخل و مثل فوتبال دستی بازی میکردیم البته انگشتمون توپ رو شوت میکرد....

یه کار دیگه هم که بچه ها میکردن میوه درخت اکالیپتوس رو میاوردن میذاشتن داخل لوله خودکار و محکم فوت میکردن...انقدر تو سر و کله بچه ها زدیم با اینا وسط کلاسE404!!! یه کار دیگه هم این بود که پوست پرتقال یا نارنگی رو تو صورت یکی از نزدیک فشار میدادیم این گاز یا در واقع مایعش میپاشید تو صورتشون بدبختا تا چند دقیق هیچ جا رو نمیدیدنE105!!!

ما دهه شصتی ها یعنی نسل کامل سوخته انقلاب اسلامی چه تفریحات ساده و سالم و ارزونی داشتیما....دلم برای خودم تنگ شد امشبE413!!


چه نوستالوژی های باحالی E417

اسم پرتغال اوردی


یادم افتاد یکی از علاقه مندی هامون درست کردن تار انکبوت به وسیله ترشح پوست پرتغال و مداد تراش بود

اینطوری که این اب و گاز پوست پرتغال رو میریختیم روی تراش و انگشتمون رو هی میچسبوندیم به تراش و هی بر میداشتیم تا نهایتا تار عنکبوت درست بشه
بزارید یه خاطره بگمE404(این خنده زیاد توام با ذوقه قابل توجه الیس)E415


خاطره بر میگره به دوران دبیرستان(سال اول ) و درس کذایی و تنفر اور تعلیمات اجتماعی

تازه مد شده بود برای مدارس صندلی های فایبر گلاس نو میخریدن و توی کلاس ها میزاشتن

من هم امتحان هایی رو که بلد نبودم مطالبشو روی دسته صندلی با مداد نوکی مینوشتم چون به جز از فاصله 30 سانتی اصلا مطالب قابل مشاهده نبود و بعد از امتحانم یه کف دست میکشیدم روش همشون پاک میشدن


امتحان میان ترم تعلیمات اجتماعی

زنگ قبل از امتحان کل صندلیمو از دستش گرفته تا نشیمنگاه پر کردم از تقلب
زنگ تفریح خورد رفتم بیرون و اومدم که دیدم هم کلاسی های دیوس (در مرحله اول) و حسود(در مرحله دوم)

دستشونو کشیدن روی تقلبا و پاک کردن همه رو

گفتم چرا این کارو کردید ......(فحش)
گفتن این طوری نمیشه که تو به همین راحتی تقلب بکنی و نمره بیاره و ما نمره نیاریم
گفتم پس چی کار کنم؟
گفتن یا باید تقلباتو روی کاغذ بنویسی یا نمیزاریم تقلب کنی

خلاصه توی نیم ساعت هر چی میتونستم تقلب نوشتم روی کاغذ

برگه امتحانی ها که پخش شد کاغذ های تقلب رو گذاشتم زیر برگه امتحانی که معلوم نباشه


معلم بین صندلی ها قدم میزد و هر چه قدر که به من نزدیک تر میشد ضربان قلب و ادرنالین میرفت بالا اصن یه وضی

خلاصه رسید بالای سرم و توقف کرد
همون لحظه بود که خودم فهمیدم به خاطر اینکه کاغذ برگه امتحانی شفاف هست کاغذ های تقلب زیرش معلومه


دیگه چیزی نفهمیدم
فقط یه احساس سوزش و سردی پشت گردنم حس کردم

همراه با چکو لگد که حوالم میشد همراه با فحش E404

خلاصه که اون امتحان رو افتادیم به همین راحتیE415
اصولا آدم های بچه مثبت زیاد خاطره ای برای تعریف کردن ندارند!
Unknown نوشته: اصولا آدم های بچه مثبت زیاد خاطره ای برای تعریف کردن ندارند!

والاسپاگتی ما هم خاطره زیادی برای تعریف کردن نداریم ولی بچه + هم نبودیم E105 آخه مثلن باعث اخراج یک معلم بسیجی از مدرسه شدن و نونش رو آجر کردن تعریف داره ؟ E415
دوستان خاطرات چی شد؟

شل میزنیدا

من خاطرات دانشگاه رو هنوز رو نکردما
اما میریم سر خاطرات دانشگاه


یکساعت از روز اول ترم اول دانشگاه سر کلاس ادبیات نمیدونم چی به سر ما اومد چشممون افتاد به خانم x

تمام هفته رو به عشق رسیدن به شنبه اینده و کلاس ادبیات بعدی طی کردم
ایندفعه نگاهم عمیق تر شده بود بهش
منتظر بودم حرف بزنه و منم با دقت به حرفش گوش کنم
گاهی تو مشاعره های تو کلاس منم با شعر جوابشو میدادم

3 هفته گذشته
هنوز نمیدونم باید برم جلو یا نه
اخه خیلی خجالت میکشم

شد هفته چهارم
خانم نیومد سر کلاس به علت بیماری
و من هم بی رمق تر از همیشه کلاسو طی کردم


هفته پنجم
زود تر از همیشه رفتم دانشگاه
هم من بودم هم اون و هم هیچ کس نبود
خدا میدونه با چه ذوق سلامش کردم و اونم با چه عشوه شتری جواب سلام داد

هفته نهم
از دور سلامش کردم
اما جوابمو نداده
دوستان میگن نشنیده
اما دل من راضی نمیشه
هنوز مرددم واسه بیان حسم


هفته 15 هم (یک هفته به پایان کلاس ها)

امروز دلمو میزنم به دریا و بهش می گم

اما چه جوری بگم؟


دوستم میگه صاف برو بگو
اما من نمیتونم


اهان فهمیدم

جزوه ادبیاتشو میگیرم و روش می نویسم


وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
[B]تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من[/B]


و نوشتم



جوابش این بود:


نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
[B]همه بر سر زبانندو تو در میان جانی[/B]



رسما توی تمام مجرا های بدنم جشن عروسی بر پا بود



داستان شکستش واسه یه پست دیگس
البته ماجرا خییلی پیچیده تر از این بود
من کلیات رو گفتم


قدیم ها عجب حوصله هایی داشتم من
سال سوم دبیرستان
درس هندسه
امتحان میان ترم گرفت استاد

یادم نمیره ساعت 6 بعد از ظهر بود هوا هم تاریک شده بود و از 6 ساعت توی مدرسه بودن خسته شده بودیم
و اون فضای زندان مانند کلاس ها روح ادمو جر واجر میکرد

استاد همیشه عصبانی درس هندسه و حساب دیفرانسیل

شروع کرد به خوندن نمره ها


40 نفر دانش اموز بودیم

اسم تک تکشونو خوند و نمره هاشونو گفت و کاغذ امتحانی رو داد دست خودشون

به اسم ممد1 که رسید

ورقه رو انداخت رو زمین

رفتم برداشتمش دیدم نوشته 25 صدم

چه حسی بدی داشت خدایی

خنده های تمسخر امیز بچه ها
اخم معلم
به یاد اورری چوبی که بابام قرار بود توی پاچم بکنه
ترس از تجدیدی
بعد از ظهر تاریک پاییزی
خستگی
گرسنگی



کاغذو تو همون کلاس پاره کردم رفتم خونه :e057:
خدا اون روزا رو نیاره دیگه
خیلی بد بود
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7