Alice نوشته: 20 نفر گوشی داشتن؟ چه خبره ما فقط یکی دو نفر میاوردنـــ...
باید میرفتید اونی که چو انداخته رو مفصل می زدید که دیگه از این کارا نکنهــ... :)
اره اون موقع کل کل سر گوشی زیاد بود که گوشی کی بهتره
یادمه منم همون روزا یه ان 73 400 هزار تومنی خریده بودم شاخی بود برا خودش اون زمان
همون روز نبردمش
خب گوشی من که دزدیده نشده بود که برم بزنمش
حماقت بزرگی که کردن این بود که سریع تحت تاثیر یه شایعه قرار گرفتن
و ساده ترین و احمقانه ترین روش رو هم انتخاب کردن
حقشون بود
اون سالی که ما دبیرستان بودیم گوشی موبایل تازه اومده بود و تک و توک آدم هایی بودن که موبایل داشته باشن و مردم وقتی کسی رو میدیدن که موبایل داره مثل آدم فضایی ها بهش نگاه میکردن.
یک دوستی داشتم پدرش همون زمان موبایل خریده بود. یک روز با خوشحالی اومد مدرسه گفت بابام موبایل خریده گفتیم زر نزن خالی نبند. اونم گفت فردا میارم که ثابت کنم.
فرداش اول صبح گوشی موبایل باباش رو ورداشت آورد سر کلاس و گفت ایناهاش حالا خوردید؟ 5 دقیقه نشد که گوشی زنگ خورد و ما میشنیدیم که باباش اون ور خط خواهر و مادر ایشون رو مرتب مورد عنایت قرار میداد و میگفت مادر**** موبایل منو با خودت کجا بردی؟؟! صدا اینقدر بلند بود که همه با صدای دالبی دُر پراکنی پدر ایشون رو میشنیدند.
خلاصه بعد از اون نوبت ما رسید که بگیم خوردی؟؟!
دوستان یادش به خیر کنار مدرسه ما یه فروشگاهی بود که بدون اینکه بیعانه بگیره نوشابه و ساندویچ که میداد میگفت شیشه نوشابه رو خودتون پس بیارید...بچه ها هم نامردی نمیکردن شیشه نوشابه ها رو به تعداد زیاد از یه بلندی پرت میکردن پایین و میشکست که چه حالی میداد
و هر جایی که فکر کنین میذاشتنش...یه بار یکی از بچه ها دقیقا روز اول مهر یه شیشه نوشابه رو گذاشت لای شاخه های یه درخت و چون هنوز کامل برگاش نریخته بود معلوم نمیشد...خلاصه هفته بعد یکی از بچه ها زیر همون درخت ایستاده بود که یه دفعه شیشه از اون بالا پرت شد افتاد جلوش و خورد شد...ناظم هم اومد یقه اون بدبختو گرفت که پس تو هستی میری شیشه ها رو میشکنی..بدبخت هر چی میگفت ناظم حرفشو قبول نمیکرد....یادمه آخر کار بیچاره فروشگاهیه میگفت 14 تا صندوق نوشابه کم آوردم
امان از این تاپیک که من رو برد به سال های دور و شیرین مدرسه
!! یه خاطره باحال دیگه یادم اومد...
تو مدرسه ما برای اینکه کار فرهنگی کرده باشن هر روز روزنامه میاوردن برای مطالعه بچه ها...خلاصه یه روز سرد زمستون که شومینه مدرسه روشن بود، بچه های شیطون مدرسه اومدن تمام روزنامه ها رو انداختن تو شومینه و بعد از چند دقیقه چنان دودی دو طبقه مدرسه رو برداشته بود که نگو....کل در و دیوار مدرسه رو دوده گرفته بود...اولش فکر کردن مدرسه آتیش گرفته
!! خلاصه همون شد که دیگه روزنامه نیوردن تو مدرسه ....
یادش بخیر در دوران دبستان یکبازیهای عجیبی اختراع شده بود که بازی میکردیم،از بازی با عکسهای توی آدامسها تا فوتبال بازی کردن با چند گلوله کاغذ کوچک.در کل من دوران دبستان رو بیشتر دوست داشتم.
یکبار هم بچه ها سوزن گذاشته بودند روی صندلی معلم،متاسفانه موقعش طوری بود که من خود صحنه نشستن معلم روی سوزن رو ندیدم
خب حالا دست شما درد نکنه ....
Mehrbod نوشته: نه تنها چیزهای کدر و تاریکی به یاد میاورم.
به گمانم آنارشی باید این بلوکه کردن خاطرات را به لیست « http://www.daftarche.com/%D9%BE%D8%B2%D8...DB%8C-666/ ذهنی» بیافزاید! :e405:
مهربدجان همان کدر و تاریک ها رو هم بگو میتونه جالب باشه...به هر حال انسان هست و تجربیاتی که شاید انتخابی نبودن...
در مورد مکانیسم های دفاعی سر فرصت یک به یک میرسم...در مورد شما فعلا این هست
:
Denial: Refusal to accept external reality because it is too threatening; arguing against an anxiety-provoking stimulus by stating it doesn't exist; resolution of emotional conflict and reduction of anxiety by refusing to perceive or consciously acknowledge the more unpleasant aspects of external reality.