08-08-2014, 03:34 PM
آزادی و دولت
آزادی مفهومیست که در تعارض با عدم آن معنا پیدا میکند، آزادی بدون مرز و محدودیت چیزی بجز موقعیتی بیشکل و حالت از تسلیم مطلق به رانههای طبیعی و غرایز بدوی نخواهد بود. محدودیت آزادیست که آنرا ممکن میکند. اما پرسش این است که این محدودیت از کدام مرجع باید صادر بشود و در ارتباط با کدام مفاهیم باید تنظیم بشود؟ در سنت ادیان سامیابراهیمی، انسان از بهشت رانده شده و از پردیس دور مانده. جهانی که ما اکنون در آن زندگی میکنیم، عینیت متجسد پیرامون ما فاقد هماهنگی با ایدهآلهای غایی قابل تصور است. موجودیت ناقص نمیتواند به کمال برسد بجز از طریق حرکت مداوم در جهت تکامل پیوستهی عینیت موجود با ایدهآل متصور(خدا). این حرکت نیازمند سه جزء اصلیست، اول جهتمندی، یعنی از نقطهای به سوی نقطهای دیگر در حرکت بودن، دوم هدفمندی، یعنی حرکت از این نقاط از نقطهای مشخص آغازیدن و به نقطهای غایی و نهایی ختم شدن، و سوم بینش، یعنی توانایی درک جهتمندی و هدفمندی حرکت ِ مذکور به نحو خودآگاه.
در مسیحیت این حرکت به سوی کمال را میتوان از طریق اندیشیدن به نمادهای «تجسد» مسیح(یا نقطهی آغاز این حرکت)، «تعذیب» او(یا نقطهی بعدی تکامل روحانی رسالت ِ الهی وی)، «تصلیب» او(یا تجلی جهتمندی گریزناپذیر و از پیش معینی که برای تکامل باید به فرجام برسد)و در پایان «رستاخیز» و سپس «الوهیت» او به مثابهی اهدافی که برآورده شدهاند درک کرد. در این مثال، «کلیسا»، در مقام نهادی برای حفظ مکاشفهی این حرکت به سوی کمال در طی اعصار و جلوگیری از پدید آمدن هرج و مرج ِ فکری، نقش بینش را ایفا میکند.
بر این مبنی، افراد انسانی تنها زمانی به سعادت دنیوی، در مفهومی شبهدینی میرسند، یا به عبارتی سادهتر تنها زمانی دستاوردهای خود را در زندگی به مثابهی ثمراتی دارای ارزش ذاتی، و اعمال خود را کنشهایی اصیل، و کیستی خود را موجودیتی بطور خودانگیخته پذیرفتنی در این جهان تلقی میکنند که از سوی جامعهای متعهد و معتقد به این حرکت به سوی کمال، در مفهومی عوامپسند و امروزی از واژه، «وادار» به پیروی از نرمها، هنجارها و عاداتی میشوند که کارکردشان راهنمایی انسانها به مقصدی والاتر از خودشان است. در این معادله چندین پدیدهی متفاوت به یکدیگر تاثیراتی بسیار ژرف و به سختی قابل اندازهگیری میگذارند.
یک مثال از این پدیدههای متفاوت، جایگاه خانواده در معادلهی زندگی اجتماعیست. جامعهی موفق تنها در صورتی توان و امکان وجود پیدا میکند که اعضای تشکیل دهندهی آن به نیکی، مفیدی، درستی، اصالت و حقانیت آن جامعه ایمان داشته باشند. چنین ایمانی، در مرحلهی نخست محصول تجربهی فرد از خانواده، به عنوان اولین، عمیقترین و مهمترین تجربهی افراد از اجتماع انسانی است. در جامعهای که خانوادهها به سادگی از هم میپاشند، پیوندهای اجتماعی سست میشود، اعتماد اعضای جامعه نسبت به یکدیگر تضعیف میشود و روابط اجتماعی بر اساس اصل بدبینی شکل میگیرند. در جامعهای که خانوادهها به هر دلیلی، از تحمیل اقتصادی گرفته تا تحمیل اجتماعی، قانونی یا عرفی، سرپا میمانند و کابوس طلاق هنوز تبدیل به خواب هر شب مردم آن نشده، اما اعضای آن خانواده از رابطهی خانوادگی خود احساس سرخوردگی و تحمیل میکنند، پیوندهای اجتماعی حتی سستتر و میزان اعتماد آدمها به یکدیگر حتی کمتر است. پس نه فقط اصل وجود ِ خانواده، بلکه اصل وجود خانوادهای موفق یکی از ستونهای اصلی تمدن پایدار و الگوی موفق جامعهای کمالگراست. در این خانوادهی موفق، هرکس نقشی دارد، و هرکس به ضرورت وجودی نقش خود مؤمن است. این وظایف متفاوت، اما به یک اندازه برای بقای خانواده مهم هستند و افراد موظف احساس میکنند که آنچه میکنند، هر اندازه کوچک و بیاهمیت، برای بقای سالم این نهاد مطلقاً ضروریست.
هنگامیکه ساختارهای قدرت اجتماعی ریشه در عینیت خانوادگی دارند، تعضیف نظم موجود تنها از طریق فردسازی از اعضای خانواده (از طریق معرفی مستقیم و غیرمستقیم ایشان به دولت رفاه، معرفی ساز و کار سرکوبگر قدرت در نهاد خانواده منهای ساز و کار سازندهی آن و ...)، یا به نوعی تخریب و تقسیم بدنهی کامل و یکدست به بخشهای کوچکتر و با هم در تعارض وجودشناختی ممکن خواهد بود. در مواجهه با مدل «سرکوبگر» خانوادهی سنتی، مدل مدرن، دموکرات، زنانه، برابریطلب و تمامیتخواه «دولتجامعه» را در برابر خود داریم که در آن تنها راه حداکثری کردن آزادیهای فردی محدود کردن آزادیهای اجتماعیست.
ارسطو میان انواع گوناگون شهامت تفاوت قائل میشد و معتقد بود شهامت ِ سربازی که وادار به جنگ میشود در قیاس با جنگاوری که از روی اشتیاق فردی در میدان نبرد اقدام به رشادت میکند سطح فروتری دارد، من گمان میکنم ارتباط مشابهی میان فضیلت و تحمیل در اینجا وجود دارد که بطور عامدانه از سوی متفکر مدرن نادیده انگاشته میشود، و آن اینکه پایبندی به فضیلت از سر ترس، نفع و یا فرمانبرداری هرچند از منظر ارزش فروتر است از پایبندی اصیل و داوطلبانه به ارزشها، اما همچنان به مراتب درجات بهتر است از خیانت به آن فضایل. این اندیشهی مدرن که پایبندی به اصول از سر ترس یا فرمانبرداری یا مرجعیت فاقد «اصالت» است و کنش اصیل باید خودانگیخته و در خود بسنده باشد، چیزی نیست بجز شلوغکاری برای نادیده گذاشتن این حقیقت که پایبندی کجدار و مریض و از سر انگیزههای ثانویه به فضایل بهتر است از نسبیگرایی سخیف مدرن و اصالت بخشیدن به میل و تلاش برای فضیلت جلوه دادن رذایل. «ریاکاری مرد دیندار» در انکار غرایز خود امروز بسیار شرافتمندانهتر از «صداقت مرد بیدین» در پذیرش آن غرایز به نظر میرسد، زیرا اولی دست کم برای برطرف کردن رذالت خود تلاش میکند، دومی اماگمان میکند انکار اصل رذالت و به رسمیت نشناختن گناه از سوی او در رذیلانه بودن عملی که مرتکبش شده تفاوتی ایجاد خواهد کرد.
این حقیقت دارد که با تحمیل نمیتوان فضیلت آفرید، اما اینهم حقیقت دارد که آزادی رها از بند توقعات اجتماعی، به چیزی فراتر از پیروی کور و مبتذل از غرایز حیوانی نخواهد انجامید و در غیاب فشاری مستقیم و بیرونی، «کار درست» یعنی کاری که شخص مایل به انجام آنست که خود به ندرت شباهتی به آنچه هم متفکرین آغازین مدرنیته و هم رقبای سنتباور ایشان «فضیلت» تلقی میکردند و تنها پیرامون راههای رسیدن به آن اختلافنظر داشتند. طبیعت جبار ِ دولت قادر به تولید فضیلت نیست، خواه آن فضیلت مجموعهای از قواعد الهی و دینی باشد، خواه «حقوق بشر» یا «آزادی بیان»، فلسفهی وجودی آن نیز از آغاز ایفای نقش ِ مترسک برای مزرعهی فضایل انسانی در زندگی اجتماعی بوده و نه هرگز تولید یا برپا داشتن یا گسترش آنها.
در این بحث دو سوی متفاوت، و شاید حتی متضاد با یکدیگر در ارتباطی تنگاتنگ قرار میگیرند. نخست خودانگیختگی فضایل بشریست، این پرسش که آیا آنچه ما فضیلت تلقی میکنیم امریست ذاتا فضیلانه، یا صرفا تحت موقعیت خاصی که در آن قرار گرفته و در ارتباط با پدیدههای پیرامون خود بدل به یک فضیلت شده. اگر فضایل به خودی ِ خود ارزشمند هستند، صرف پایبندی به ایشان و انجام آنها، ولو به زور ابزار سرکوب دولت بهتر است بر موقعیتی که در آن این فضایل یکسر نادیده گرفته شدهاند یا تعریف «جدیدی» از آنها ارائه شده. اگر فضایل به خودی ِ خود ارزشمند نیستند و تنها در ارتباط با شرایط و وابسته به نقشی که در بهبود موقعیت اشخاص پایبند به آنها ایفا میکنند ارزشمند میشوند، در آنصورت دیگر اینها فضایل نیستند بلکه مجموعهای از مناسک نمادین هستند برای اشاره به چیزی دیگر، در اینجا «نفع شخصی» یا «نفع جمعی»(هرکدام، تفاوتی ندارد)، و اگر در شرایطی قرار گرفیتم که این مجموعه مناسک نفع کمتری از یک آلترناتیو عینی دیگر به بار میآورد، میتوان آنها را به سود آن آلترناتیو طرد کرد.
این کمابیش سرنوشت «سنت» در اعصار مدرن بوده. بشر مدرن با این اندیشه که میتوان فرمول بهتری برای بازتولید موفقیت سنت منهای مصائب آن آفرید اقدام به دوباره نویسی ارزشهای اخلاقی خود به نحوی کرده که در آنها مجموعهای از همهی آنچه در نظر اول ضروری به نظر میرسد باقی میماند، بعلاوهی استثناهای احتمالی. برای مثال، «قتل مکن»، یکی از فرامین مشهور موسی، همچنان به عنوان یک فضیلت اخلاقی مدرن پذیرفته میشود، اما برای آن تبصره قائل میشوند که اگر فرضا کسی جان شما را تهدید میکرد و این تهدید اجتنابناپذیر بود و «یا زندگی شما بود یا زندگی او» ، میتوان قتل را پذیرفت، به این میگوییم «دفاع از خود». یا برای مثال نوع دیگری از «قتل»، که توسط دستگاه بوروکراتیک دولتی، طی یک پروسهی بسیار جالب و نمادین که البته کوچکترین ارتباط مستقیم یا شاید حتی غیرمستقیمی با عدالت ندارد، برخی دول همچنان حق به قتل رساندن شهروندان خود را تحت عنوان «عدام» برای خود محفوظ نگاه میدارند و ...
دو مسئلهی مهم در اینجا به ذهن میرسند، اول اینکه یک اشتباه بزرگ در این دوبارهنویسی قواعد اخلاقی و باقی ارزشها وجود دارد ، و آن نادیده گرفتن بستر تاریخی شکلگیری این ارزشها و ضرورت پنهان بخشهای «نالازم» و «غیرضروری» که در آن «نظر اول» هرگز حیاتی به نظر نمیرسند است، که تجربهی قرن بسستم نشان داد تا چه اندازه آن بخشهایی از سنت را که دوست میداریم و ضروری تلقی میکنیم، چه اندازه وابسته هستند به آن بخشهایی که نمیپسندیم و قصد تغییرشان را داشتیم(فرض مثل «خانوادهی مستحکم» و بایستگی الزامی «سلسلهمراتب انتزاعی» که با تضعیف یکی، دیگری را نیز از میان بردیم).
دوم اینکه مجموع ِ این «استثنائاتی» که برای قواعد اخلاقی مدرن در نظر گرفته میشوند در حقیقت چیزی بجز محدودیتهای عینی تجلی گزارههای اخلاقی در سرتاسر تاریخ نیستند، اما با تاکید بر آنها به عنوان موقعیت پیشفرض پذیرش اصل گزارهها، بدلیل نسبیگرایی مسمومی که اندیشهی مدرن را مبتلی کرده، آنچه در عمل پدید میآید موقعیتیست که در آن سوژه همواره مورد خود را جزو آن «استثناها» برمیشمارد. مطالعهی مکاتبات سران آلمان نازی دربارهی آنچه بر سر یهودیان در آشویتس میآمد، به ما نشان میدهد که بیشتر آنها برخلاف تصویر کلاسیک هالیوودی نه شیاطین سادیست ِ خونآشام، که مردانی بودند درگیر با بقای ملت خود، حقیقتاً مؤمن به اینکه اگر دسیسهکاران یهودی را نابود نکنند همهی ملت، فرزندان آنها، همسایههای آنها.. محکوم به انقراض خواهد بود.
حرکت تمرکز ِ گزارهی اخلاقی و سوژهی اخلاقمدار از «قاعده» به «استثنا» وجه بازشناسی دوران مدرن است. یعنی بجای «قتل مکن»، ما تأکید ذهنی، فرهنگی، اجتماعی و حتی حقوقی را به محدودهای که این گزاره در آن از اعتبار ساقط میشود و چنانکه در پیکهای دیگر بحث خواهد شد، یکی دیگر از دشواریهای جامعهی مدرن تولید سیستمیک ِ خودشناسی سوژههای تحت آن به عنوان جمعی از استثناهاست، در این معنی که هرکس در یک جامعهی مدرن خود(و مورد خود)را بطور پیشفرض جزو استثناها تلقی میکند نه قواعد.
پس هرچند دولت قادر به تولید یا پاسداری از فضایل نباشد، قطعاً قادر به نابودی آنها هست، و به همین دلیل باید در جهت پاسداری از آن برساخته بشود زیرا نیروهای اجتماعی دیگری بجز دولت در پی براندازی «نظم موجود» هستند، و دولت در مقام نهادی برای مراقبت از این نظم موجود میتواند نقشی مثبت در پروسهی تکامل فرهنگی یک جامعه ایفا بکند.
این پذیرش اقتدار دولت با آنکه در ذات خود فضیلتزداست، برآمده از این است که نکتهی حائز اهمیتی حیاتی در درک ِ پدیدههای اجتماعی «جایگاه» است. دولت نیز، به مثابهی هر موجودیت دیگری، جایگاهی دارد که در آن کارکرد خود را به مفیدترین شکل متصور به مرحلهی ظهور میرساند. عصر مدرن دوران به چالش کشیدن جایگاهها، نسبی اعلام کردنشان و تلاش برای تغییر آنهاست، هیچکس و هیچچیز جایگاه ذاتی، طبیعی، الهی و ... خود را نمیپذیرد و برای ارتقاء آن، در جهتی که خود ارتقاء تلقی میکند، اقدام به نقد، انکار و ابطال آن مینماید. همهی نهادها و افراد مدرن در حقیقت یک وجه مشترک و همیشه حاضر دارند که تلاش برای غلبه بر آنچه پیشتر بخشی جداییناپذیر از هستی وجودی آنها تلقی میشد است، یک تلاش مداوم، وجودشناختی و البته همواره عبث برای فاصله گرفتن از آنچه هستید برای رسیدن به آنچه گمان میکنید میباید باشید از طریق انکار آنچه هستید.
یک مثال از این جایگاهها، میتواند نقش روشنفکر در یک جامعهی سالم باشد. فارغ از اینکه ارزشهای حاکم چه هستند، و فارغ از اینکه قدرت از کجا برآمده و به کجا میرود، وظیفهی روشنفکر باید نقد آن ارزشها در برابر پرداخت بهایی شخصی باشد. او از طریق به چالش کشیدن نظم موجود و با بهایی که برای این به چالش کشیدن میپردازد، به نوعی حقیقت نسلهای بعدی را برپا میدارد، پس روشنفکر حقیقی به نوعی کافر مطلق و مداوم است، آنکه بر مقدسات مُد روز کفر میورزد، هرچه که باشند. مشکل ما امروز این نیست که بیش از اندازه کافِر داشتهایم، بلکه این است که هرگز به اندازهی کافی کافِر به ادیان مدرن از قبیل خردگرایی و امپریسیسم نداشتهایم. کفار هر نسل مومنان نسل بعدی هستند و این نیاز به کفر مداوم است که به آزادی اصالت میبخشد. سیستمی که از برآوردن این نیاز عاجز بوده، نمیتواند برای تداوم تهیه مشروعیت به «آزادی» رجوع بکند.
زنده باد زندگی!