10-07-2013, 07:43 PM
درود به دوستان. اگرچه شوربختانه چندیست که این سخنگاه، به حاشیه کشانده میشود و کمتر از گذشته گفتگوی جدی در آن یافت میشود، با اینحال همچنان دوری از دوستانِ دفترچهای دلتنگیزا است!
افسوس که چندیست در گردبادِ پر آشوبِ گرفتاریهای بیامانِ زندگی دست و پا میزنم و زمانی بس ناچیز برای بودن در اینجا دارم تا از همسخنی با دوستان مسرور شوم...
از سویی ولی تمامِ تلاشِ من این است که پس از چند سال دیگر، نیازی به کار کردن برای پول درآوردن نداشته باشم تا تنها بتوانم به آنچه که میخواهم بپردازم، این انگیزهایست بس بسیار انرژیزا که سبب میشود بیخستگی و بطرزی شگفتآور (هتا برای خودم!) در تلاش و تکاپو باشم. چرا؟ چون من خود را انسانِ دارای رسالت میدانم. رسالتی نه پیامبرگون، بلکه زمینی و انسانی. بیخودستایی، شاید از میانِ هزاران نفر، یکی چون من پدید آید. روزگاری با خود میاندیشیدم که چرا بزرگی چون نیچه ، اینچنین خود را با همگان درگیر کرده و سعی در کوبیدنِ آب در هاون داشت که در نهایت آنچنان به جنون کشیده شود. آیا این نشانهای نبود که باید از آن درس گرفت؟ آیا نیچه و دیگر کسانِ چون او، خود را حیف نکردند؟ آیا دوری جستن از پیامدهای عمیقا ناخوشایندِ فاشگوییِ بیپروایانهی حقایق، خود بخشی از خردگرایی محسوب نمیشود؟ آیا به گفتهی نیچه، انسانِ والا، هر دم رو به سوی بالا دارد و تنها برای ریشخند باید به پائین بنگرد؟
من قصد داشتم که در پاسخ به این پرسش کمی قلمفرسایی کرده و چیزهایی بگوییم. اما این پرسش را میگذارم تا نخست ببینم نگر دیگر دوستان چیست؟ پس از آن نگر خود را خواهم گفت.
پ.ن1: امیر جان اگر پنهانی میآیی اینجا، بدان که ما به یادت هستیم دوست بزرگوار و سخت دلتنگت. به امید دیداری دوباره.
پ.ن2: آندد من بدقول نیستم، حواسم به آن ترجمه هست، کوشش میکنم تا آخر هفته زمان ساخته، به انجام رسانمش.
جای ما را خالی کنید دوستان تا دیداری دوباره.
افسوس که چندیست در گردبادِ پر آشوبِ گرفتاریهای بیامانِ زندگی دست و پا میزنم و زمانی بس ناچیز برای بودن در اینجا دارم تا از همسخنی با دوستان مسرور شوم...
از سویی ولی تمامِ تلاشِ من این است که پس از چند سال دیگر، نیازی به کار کردن برای پول درآوردن نداشته باشم تا تنها بتوانم به آنچه که میخواهم بپردازم، این انگیزهایست بس بسیار انرژیزا که سبب میشود بیخستگی و بطرزی شگفتآور (هتا برای خودم!) در تلاش و تکاپو باشم. چرا؟ چون من خود را انسانِ دارای رسالت میدانم. رسالتی نه پیامبرگون، بلکه زمینی و انسانی. بیخودستایی، شاید از میانِ هزاران نفر، یکی چون من پدید آید. روزگاری با خود میاندیشیدم که چرا بزرگی چون نیچه ، اینچنین خود را با همگان درگیر کرده و سعی در کوبیدنِ آب در هاون داشت که در نهایت آنچنان به جنون کشیده شود. آیا این نشانهای نبود که باید از آن درس گرفت؟ آیا نیچه و دیگر کسانِ چون او، خود را حیف نکردند؟ آیا دوری جستن از پیامدهای عمیقا ناخوشایندِ فاشگوییِ بیپروایانهی حقایق، خود بخشی از خردگرایی محسوب نمیشود؟ آیا به گفتهی نیچه، انسانِ والا، هر دم رو به سوی بالا دارد و تنها برای ریشخند باید به پائین بنگرد؟
من قصد داشتم که در پاسخ به این پرسش کمی قلمفرسایی کرده و چیزهایی بگوییم. اما این پرسش را میگذارم تا نخست ببینم نگر دیگر دوستان چیست؟ پس از آن نگر خود را خواهم گفت.
پ.ن1: امیر جان اگر پنهانی میآیی اینجا، بدان که ما به یادت هستیم دوست بزرگوار و سخت دلتنگت. به امید دیداری دوباره.
پ.ن2: آندد من بدقول نیستم، حواسم به آن ترجمه هست، کوشش میکنم تا آخر هفته زمان ساخته، به انجام رسانمش.
جای ما را خالی کنید دوستان تا دیداری دوباره.
کسشر هم تعاونی؟!