Rationalist نوشته: چه خوش می درخشم در برابر تند بادهای طبیعت!
و چه پولادین شده خردگرایی ام زیر چکش های بی رحمانه اش!
دیگر رنجی بر من نیست که آنها حقارتشان را با قصد تخریب من ارضا کنند؛
پس اگر اکنون مرا رنجشی از سوی آنان نیست؛ از لطفشان تقدیر کرده و در خویشتن، خود به ویرانگری می پردازم!
آری؛ آن چنان در مستی خردگرایی غرقم که دیگر نیازی نیست طبیعت مرا سیلی زند و قدرت بی رحمانه اش را به یادم آورد.
من در مستی آگاهانه، رنج ها را به آغوش می کشم و بی رحم تر از طبیعت، به خود ویرانگری می پردازم.و آنکس که به معامله ی مرگ با ناخودآگاهش
پرداخته، چه باک از خطر؟ ویرانی؟ یا نیستی! پس جهان وجود نخواهد داشت، جز در چشمان من! زندگی معنا نخواهد داشت جز در معنای من!
و اینگونه جهان را به جهان بینی خود رنگ می کنم و بی شرمانه به فرگشت می خندم!
آری تنهایی، انسان ها از تو هراس دارند؛ زیرا دربندند... ولی من تو را در آغوش می فشارم و مغرورانه و با صلابت قدم برمی دارم؛ سرما را به گرمای وجود خویش آشتی
می دهم، برای قطره قطره های باران پاییزی که بر سلام دادن به من از یکدیگر پیشی می گیرند تنم را می گسترانم و به بادی سرد که چون تازیانه ای
بر گونه ام می وزد به شوق می آیم که پیام طبیعت را برایم آورده و مرا به روز های سخت تر و رنج های پیش رویم بشارت می دهد! غافل از اینکه در دفتر معانی من،
سختی و رنج معنایشان می شود چالش هایی جذاب برای استواری وجودم.
جــــــهانبینی خـــــــــــردگرایی
[ATTACH=CONFIG]3122[/ATTACH]
persified:
چه خوش می درخشم در برابر تند بادهای طبیعت!
و چه پولادین شده خردگرایی ام زیر چکش های بی آمرزش اش
دیگر رنجی بر من نیست که آنها خود کوچک بینی خود را با آماج ویرانی من خرسند کنند؛
پس اگر اکنون مرا رنجشی از سوی آنان نیست؛ از مهرشان ارجدانی کرده و در خویشتن، خود به ویرانگری می پردازم!
آری؛ آن چنان در مستی خردگرایی فرو رفته ام که دیگر نیازی نیست طبیعت مرا سیلی زند و توان بی بخشایش اش را به یادم آورد.
من در مستی آگاهانه، رنج ها را به آغوش می کشم و سرد تر از طبیعت، به خود ویرانگری می پردازم.و آنکس که به دادوستد ی مرگ با ناخودآگاهش
پرداخته، چه باک از سیج؟ ویرانی؟ یا نیستی! پس جهان هستی نخواهد داشت، جز در چشمان من! زندگی درونمایه نخواهد داشت جز در ویر من!
و اینگونه جهان را به جهان بینی خود رنگ می کنم و بی شرمانه به فرگشت می خندم!
آری تنهایی!، هومن ها از تو هراس دارند؛ زیرا دربندند... ولی من تو را در آغوش می فشارم و فراتنانه و با سربلندی گام برمی دارم؛ سرما را به گرمای وجود خویش آشتی
می دهم، برای چکه چکه های باران پاییزی که بر درود دادن به من از یکدیگر پیشی می گیرند تنم را می گسترانم و به بادی سرد که چون تازیانه ای
بر گونه ام می وزد به شور می آیم که پیام طبیعت را برایم آورده و مرا به روز های سخت تر و رنج های پیش رویم نوید می دهد! ناآگاه از اینکه در دفتر پنداره های من،
سختی و رنج همانا می شوند چالش هایی گیرا برای استواری جان و تنم .
•
پارسیگر