8 ساعت قبل
(دیروز, 10:17 PM)Rationalist نوشته:(06-24-2025, 12:01 PM)Ouroboros نوشته: از بطالت به لذت میگریختم. مرضی گرفتم و دردمند شدم. چنگ من از آویزان شدن از لذایذ گذری برای فراموشی مغاک درون خسته شد و با ماتحت زمین خوردم! پس فهمیدم که وزن وجودشناختی درد بسیار سنگینتر از لذت و عشق و محبت هرچیز دیگری در این جهان است. درد که ورود میکند همه چیزهای دیگر به احتراماش سرپا میشوند. درد که بر در میکوبد، همه دیگر عواطف و احساسات و تجربیات مو بر تنشان راست میشود. جهانبینیای که قادر به پیشبینی و آماده سازی ذهن و وجود برای این حضور اجتنابناپذیر درد نباشد توهم است. یاد و خاطر همه لذایذ دنیا را یک سردرد بد که ول نمیکند به صندوقچه فراموشی میسپارد، چه رسد به دردهای عمیقتر و شدیدتر و واقعیتر...پس چرا با وجود آگاهی کامل و عمیق از این موضوع و با انجام مراقبه ها و... همچنان از رنج ها فرار می کنیم؟ آیا ضرورت و جبر پشت این مقوله است؟
اساسا محکم ترین حکم های خرد و ژرف ترین آگاهی ها و پیشبینی ها چه قدر در بزنگاه دشواری زندگی «در عمل» اثرگذار می توانند باشند؟
اجتنابناپذیری چیزی را دانستن(و یا چیزی را اجتنابناپذیر دانستن)به معنی پذیرفتن اصالت آن در مقام امری موجه نیست. چیزی ژرف و کهن و نیرومند در درون من این قاعده را ناروا میبیند. احتمالا همان چیزی که این قاعده را تشخیص داده و بازشناخته. من از حسرت به حال هرگز زاده نشدگان مذهبی ساختهام و اکنون نیایش میکنم.

آگاهی درد نومید شدن را از میان دردهای موجود در منوی شکنجههای این دنیا کم میکند. وقتی هیچ انتظاری از کسی ندارید هیچ کار او شما را دلسرد نخواهد کرد. همین.
.