09-23-2012, 11:16 PM
من در ایران جایی که زندگی میکردیم در دوران ابتدائی چون مدرسه یهودی نبود من مدرسه دولتی عمومی میرفتم. در کلّ مدرسه فقط یک دوست داشتم که اون هم آشوری بود و کلا هیچ کس دیگه با ما حرف نمیزد. خوبی اون موقع این بود که کلاسهای دینی مجبور نبودم برم و همیشه توی حیات مدرسه با این دوستم مینشستم حرف میزدیم. توی دیوار بیرون دستشویی داخل حیات یک حدیث از محمد فکر کنم بود که نوشته بود دستهای خود را با صابون بشورید. یک روز که من در حیات بودم ناظم مدرسه داشت رد میشد که گفتم ببخشید زمان محمد مگه صابون بوده به شکل امروزی که این حدیث اینجوری هست. طرف یک کمی مکث کرد و با چک و لقد منو برد دفترش زنگ زد پدر مادرم آمدند ، خلاصه خیلی افتادم تو مشکل سر این قضیه
"A Land without a People for a People without a Land"