خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
mamad1 - 09-23-2012
قطعا همه ما خاطرات خوب و بدی از دوران مدرسه ودانشگاه داریم که شنیدش برای من یکی که جالب هست
اینجا از خاطره هاتون بگید چه خوب و چه بد
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
mamad1 - 09-23-2012
یکی از خاطرات من که نمیدونم اسمشو خوب بزارم یا بد
بر میگرده به کلاس اول ابتدایی
تصاویر داخل ذهنم خیلی کدر هست از اون روزها ولی این خاطره هنوز یادمه
اقای معلم برای اون ساعت گفته بود 3 صفجه پشت و رو کلمه استکان رو بنویسید
این خصلت تنبلی شیرازی ها
از همون روز اول با من بود
به خودم گفتم مگه مرض دارم توی هر خط 10 تا کلمه استکان بنویسم
در عوضش توی هر خط یه دونه استکان بزرگ می نویسم
همین کارو هم کردم
در عرض 5 دقیقه دو صفحه تموم شد
این هم کتی من که حسابی حسودیش شده بود از وضعیت من
دیدم یه هو دستشو گرفت بالا و شروع کرد به فروختن ما
اقا اجازه اقا اجازه این .....(فامیلیم) استکاناشو بزرگ می نویسه
معلم هم گفت فلانی پاشو بیا
وقتی که کلیدشو از جیبش در اورد فهمیدم که میخواد شلنگو از کمدش در بیاره
مجازاتم دو تا شلنگ بود
و چون یک بار دستمو کشیدم شد 3 تا
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
sonixax - 09-23-2012
من کلن از ایران خاطره خوبی ندارم ! چه مدرسه باشه چه جای دیگه .
ولی یه معلمی داشتیم یه بیوک داشت مارک بیوکش رو کندیم شکوندیم با مال یه ماشین دیگه که قبلن کنده بودیم یه فاک درست کردیم چسبوندیم سر جاش !
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
mamad1 - 09-23-2012
sonixax نوشته: من کلن از ایران خاطره خوبی ندارم ! چه مدرسه باشه چه جای دیگه .
ولی یه معلمی داشتیم یه بیوک داشت مارک بیوکش رو کندیم شکوندیم با مال یه ماشین دیگه که قبلن کنده بودیم یه فاک درست کردیم چسبوندیم سر جاش !
چه اشکال داره بابا میلاد اگر دوس داشتی همون خاطره های بدتو هم بگو:e057:
حالا به کدامین گناه این بلا رو سر این معلم بیچاره اوردید
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
Anarchy - 09-23-2012
یه بار شیفت عصر مدرسه بودیم و بچه ها اومدن لامپ ها رو شل کردن و زنگ آخر تقریبا تو تاریکی برگزار شد و معلم ما هم هی به یکی از بچه ها میگفت برو ببین برق نیومده در صورتی که از همون در کلاس معلوم بود که چراغ های داخل راهرو روشن هست ولی نمیفهمید معلم بیچاره...البته آخرش لو رفتیم و پدر اون دو نفری که لامپ رو شل کرده بودن در آوردن
!!
یه بار دیگه هم بچه ها یه بوته قاصدک بزرگ آوردن سر کلاس و معلم ما خیلی مسن بود و متوجه نشد...بچه ها آخر کلاس بوته رو آتیش زدن و همین طور که معلم درس میداد گلوله قاصدک آتشین بود که میومد جلو کلاس...واقعا اوضاع دیدنی ای بود!!
یه مورد باحال دیگه هم این بود که ماه مبارک محرم بود و یکی از بچه واکمن آورده بود سر کلاس و آهنگ فکر کنم کویتی پور بود یا نمیدونم آهنگران...دقیقا زمانی که معلم داشت درس میداد یه لحظه صدای ضبط رو بلند میکرد و بعد سریع کمش میکرد و ما هم جای سینه زدن دسته جمعی با پا میکوبیدیم زمین
...واقعا یادش به خیر!! در نهایت این مورد هم لو رفت و پدر فرد واکمن آورنده رو هم در آورندند
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
sonixax - 09-23-2012
mamad1 نوشته: حالا به کدامین گناه این بلا رو سر این معلم بیچاره اوردید
همین که معلم بود کافی بود :e420:
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
Theodor Herzl - 09-23-2012
من در ایران جایی که زندگی میکردیم در دوران ابتدائی چون مدرسه یهودی نبود من مدرسه دولتی عمومی میرفتم. در کلّ مدرسه فقط یک دوست داشتم که اون هم آشوری بود و کلا هیچ کس دیگه با ما حرف نمیزد. خوبی اون موقع این بود که کلاسهای دینی مجبور نبودم برم و همیشه توی حیات مدرسه با این دوستم مینشستم حرف میزدیم. توی دیوار بیرون دستشویی داخل حیات یک حدیث از محمد فکر کنم بود که نوشته بود دستهای خود را با صابون بشورید. یک روز که من در حیات بودم ناظم مدرسه داشت رد میشد که گفتم ببخشید زمان محمد مگه صابون بوده به شکل امروزی که این حدیث اینجوری هست. طرف یک کمی مکث کرد و با چک و لقد منو برد دفترش زنگ زد پدر مادرم آمدند ، خلاصه خیلی افتادم تو مشکل سر این قضیه
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
Theodor Herzl - 09-23-2012
توی کانادا هم که اومدم از grade ۸ ، فکر کنم سوم راهنمایی میشه ، اوایل لهجه خیلی ضایعای داشتم و ۹۰% همه هم سفید پوست بودند ، توی مدارس اینجا هم presentation زیاد داره ، یعنی مثل همون که باید مثلا در ایران برید جلوی کلاس انشا رو بخونید! من هم هر دفعه میرفتم همه بهم میخندیدند! این قضیه چند ماه اول باعث شد افسرده بشم ، یک روز یک خانوم ۲۷-۸ ساله کانادایی بود سال اولش هم بود که معلم شده بود ، سر کلاس انگلیسی من رفتم انشا بخونم همه باز خندیدند ، یک دفعه عصبانی شد همه کلاس رو بیرون کرد ، منو بغل کرد زد زیر گریه! بعدش گفت من خودم توی مدرسه چون گوشهای بزرگ داشتم همه مسخره میکردند من رو ، خلاصه این معلم مجانی ۶ ماه هر آخر هفته میومد با من انگلیسی کار میکرد ، حدود ۳ سال بعد که اومده بودم اینجا دیگه بدون لهجه ایرانی و بدون اشتباه انگلیسی کامل یاد گرفته بودم.
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
mamad1 - 09-24-2012
اون 3 سال اول تحصیلی یعنی کلاس اول و دوم و سوم واسه من خاطره بد زیاد داره
من نمیدونم اون ناظم دیوس چرا انقدر به شلنگ زدن تمایل داشت
در جایی که واسه کلاسای دانشگاه ادم ارزشی قائل نیست انچنان و حالا یا میره یا نمیره یا دیر میره
کلاس دوم ابتدایی تو فصل زمستون
فقط 5 دقیقه دیر رسیدم به مدرسه و بچه رفته بودن سر صف
اونایی که دیر میومدن رو کلاس پنجمی ها که اسمشون مامور در بود نمیزاشتن برن سر صف
خلاصه یک کابوس بزرگی بود برای بچه ها این موضوع
مجازات دیر رسیدن به مدرسه دو تا شلنگ سبز رنگ بود
اون زمان توی مدرسه 3 مدل شلنگ داشتیم
یه شلنگ قهوه ای رنگ که خیلی باریک بود( مخصوص معلم ها)
شلنگ سبز که کلفت بود از شکلنگ اب بزرگتر(مخصوص ناظم)
شلنگ نارنجی که وصف ناشدنی بود(مخصوص خود مدیر)
خلاصه اون صبح زمستونی دخل ما رو اورد این ناظم دیوس
جالبه که دستکش دستم بود از شدت سرما
بهم گفت احمق میخوای منو خر کنی ؟ دستکشتو در بیار یه دونه بیشتر بت میزنم
الان با خودم میگم اخه با چه دلی یه بچه 8 9 ساله رو انقدر محکم میزدن؟
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
Alice - 09-24-2012
من از اولین خاطره ی دوران مدرسَم
؛ روزِ اولِ مهر که اولین بار بود مدرسه میرفتم
؛ یه چیزای تیره و تاری یادمه
:)
یادمه که مامانم منو برده بود مدرسه
؛ منم از همون اول به مامانم چسبیده بودم دستشَم ول نمی کردم
؛ بعدش که بچه ها همه رفتن سره کلاس مامانم به من گفت تواَم برو من اینجا (بیرون کلاس) میمونم نگات میکنم
؛ منم دستشو ول کردم رفتم تو کلاس و نشستم روی یه نیمکت
؛ یهو مامانمو دیدم که دیگه بغلم نبود و بیرونه کلاس وایساده و یه لبخندی هم رو لباشه
؛ منم یه لحظه میون اون هیاهوی بچه ها ترس برم داشت
؛ دیدم یه دختره داره اونورتر گریه میکنه
؛ منم که اونو دیدم یهو زدم زیر گریه
؛ مامانم از بیرون که منو میدید اومد تو کلاس گفت گریه نکن من هستم
؛ منم دستشو محکم گرفتم با گریه و زاری التماس گفتم
: "مــنــو بــبــــر خــــــونـــه مـــن نمــی خـــوام مــدرســه باشــــمــــ... تـــورو خـــدا..."
! چه دادو بیدادی راه انداخته بودم اما... جیغ می زدمـــ...ــــها
:)
بعدش مامانم دید ول کن نیستم بردم خونه
؛ تا مسیر خونه فقط هق هق یه سره گریه میکردم
؛ بعدش که رسیدیم یه کم آروم شدم
؛ بنده خدا تا یه هفته ی اولِ مدرسه میومد از اول تا آخر تو حیاط میموند که اگه باز گریه کردم بیاد پیشمـــ... خلاصه بعد از چند هفته ترسم ریخت و مثل بچه آدم نشستم سر کلاســـ...
یکی از بهترین دوران تحصیلیم هم پیش دانشگاهی و کلاس کنکورم بود... خیلی خاطره داشتیم یادش به خیر... از دانشگاه به اینور دیگه ماجراها و اتفاقا برام جذابیت ندارهــ...:e058: مودم عوض شدهـــ....