09-24-2012, 03:53 PM
Alice نوشته: من از اولین خاطره ی دوران مدرسَم ؛ روزِ اولِ مهر که اولین بار بود مدرسه میرفتم ؛ یه چیزای تیره و تاری یادمه :)چه قدر خوب بات برخورد کردن:e057:
یادمه که مامانم منو برده بود مدرسه ؛ منم از همون اول به مامانم چسبیده بودم دستشَم ول نمی کردم ؛ بعدش که بچه ها همه رفتن سره کلاس مامانم به من گفت تواَم برو من اینجا (بیرون کلاس) میمونم نگات میکنم ؛ منم دستشو ول کردم رفتم تو کلاس و نشستم روی یه نیمکت ؛ یهو مامانمو دیدم که دیگه بغلم نبود و بیرونه کلاس وایساده و یه لبخندی هم رو لباشه ؛ منم یه لحظه میون اون هیاهوی بچه ها ترس برم داشت ؛ دیدم یه دختره داره اونورتر گریه میکنه ؛ منم که اونو دیدم یهو زدم زیر گریه ؛ مامانم از بیرون که منو میدید اومد تو کلاس گفت گریه نکن من هستم ؛ منم دستشو محکم گرفتم با گریه و زاری التماس گفتم : "مــنــو بــبــــر خــــــونـــه مـــن نمــی خـــوام مــدرســه باشــــمــــ... تـــورو خـــدا..." ! چه دادو بیدادی راه انداخته بودم اما... جیغ می زدمـــ...ــــها :)
بعدش مامانم دید ول کن نیستم بردم خونه ؛ تا مسیر خونه فقط هق هق یه سره گریه میکردم ؛ بعدش که رسیدیم یه کم آروم شدم ؛ بنده خدا تا یه هفته ی اولِ مدرسه میومد از اول تا آخر تو حیاط میموند که اگه باز گریه کردم بیاد پیشمـــ... خلاصه بعد از چند هفته ترسم ریخت و مثل بچه آدم نشستم سر کلاســـ...
یکی از بهترین دوران تحصیلیم هم پیش دانشگاهی و کلاس کنکورم بود... خیلی خاطره داشتیم یادش به خیر... از دانشگاه به اینور دیگه ماجراها و اتفاقا برام جذابیت ندارهــ...:e058: مودم عوض شدهـــ....
یادمه اولین روز مدرسه 3 نفرو با کتک کشوندن سر کلاس ما
یکیشون که اسمش پژمان بود(اسمش به خاطر همین موضوع یادم مونده)
دست و پای خودش رو به چهارچوب در اهرم کرد تا معلم نتونه ببرتش داخل
بعد هم که به زور رفت داخل خودشو انداخت کف کلاس معلم هم کف کلاس میکشیدش رو زمین
نعره میزدا
بساطی بود اون روز
دلسرد نشی از خاطره گفتنا با خاطر تغییر مودت