09-20-2015, 10:17 AM
« مسیحیت نه به دلیل معجزات و فلسفه و برنامههای خود، که به رغم آنها ظفرمند شد».
خوزه دونوسو کورتز
نوبت به جنونپیشهها میرسد، افرادی که به چیزی بجز منفعت شخصی بلافاصله اهمیتی نمیدهند و در این مسیر از نابودی هیچ چیز و هیچ کس فروگذار نیستند. جنونپیشه نیز همچون درخودمانده به تخیلی بودن قوانین رسمی سیستم پی برده، اما برخلاف او یک گام پیشتر رفته و قانونمداری را نیز دور انداخته.
میداند که کارآمدی سیستم در گرو تداوم غلبهی شاخص همکاری گوسفندان به شاخص رقابت آنهاست. او میداند که ارزش، نظم یا معنای بیرونی وجود ندارد و این باور را درونی کرده، یعنی آن را با همهی هیبت خود پذیرفته و در زندگی روزمره نیز جاری میکند. جنون پیشه میداند:
> که «دلیل وجودی» سیستم سرگرم کردن درخودماندگان و فریب نرمالهاست نه «کارکرد».
> که ناکارآمدی هر جمع انسانی بزرگتر از سه نفر اجتنابناپذیر است و شاخص آشوب با افزایش شمار افراد نیز بیشتر میشود.
> که سیستم به رغم قوانین خود کار میکند نه به خاطر آنها.
> که قانونگریزی قاعده است و به فراوانی قانونمداری دیده میشود. اهمیت آن نیز از جهاتی بیشتر و از جهاتی برابر با قانونمداریست.
> که سیستم در «پائینترین سطح ممکن از کارآمدی» باقی میماند فارغ از چینش. چینش خوب آنیست که پائینتر رفتن کارآمدی جلوگیری بکند.
نقش جنونپیشه در سیستم بسیار حیاتیست. او نیز مشابه درخودمانده به منظم کردن جهان پُر-آشوب میپردازد، اما برخلاف او نوک پیکان فریبکاری او نه شخص خود، که دیگران هستند. او با معنی دادن به جهان بیمعنی، با کاستن پرسمانهای وجودی به پرسمانهای غیروجودی(«چرا باید زنده باشم» به «چرا باید دکتر بشوم»)و با نظارت مداوم به شاخص رقابت/همکاری میان نرمالها، آنها را به سیستم مؤمن نگاه میدارد. او همچنین نقشی را میپذیرد که هیچ نرمال یا درخودماندهای حاضر به پذیرفتن آن نیست: قربانی کردن در پیشگاه خداوند طبیعت.
جنونپیشه تجسد «قانون حاکم» و «قانون رسمی» سیستم برای نرمال است و از این طریق او را میفریبد که نظمی وجود دارد که به چیزها حکومت میکند، اگر میخواهید شغلتان را حفظ بکنید «باید» سر ساعت ۹ اینجا باشید، اگر میخواهید در زندگی موفق باشید «باید» به دانشگاه بروید، اگر میخواهید خانواده تشکیل بدهید «باید» ازدواج بکنید، اگر میخواهید …. باید ….! در همان حال که خود او به هیچکدام از این بایدها پیابند نیست. این قوانین را درخودمانده وضع میکند(یا به قول خودشان، «کشف» میکند)، نرمال اجرا میکند و جنونپیشه مورد بهرهبرداری شخصی قرار میدهد.
در ماجرای بالا مرد متعهد نماد یک انسان نرمال است و من در نقش جنونپیشه قرار گرفتهام، و در اینجا چیزی برای آموختن هست. چرا نقش من در این نهاد ضروری بود؟! یک درخودمانده به این ماجرا با بیزاری مینگرد و مرا نماد بدترین مدل از زوال اخلاقی و ناکارآمدی و «همهی آنچه در سرمایهداری مشکلزاست» تلقی میکند، اما در کمال شگفتی میبیند که همهی تلاشها برای برداشتن من از محیط کار به شکستی مفتضحانه ختم میشود. من در این شرکت نقش مترسکی را ایفا میکنم که «تقلب» سخیف مرد نرمال را محدود میکند و با تهدید به «اعمال قانون» او را در شرایط «حداقل کارآمدی» نگاه میدارد.
رهبر وظیفه دارد مشکل را شناسایی بکند - و همواره مشکلی وجود دارد، ولو زمانی که مشکلی وجود ندارد -، راه حل برای آن مشکل پیدا بکند - آنرا به گردن بازندهی گروه، که محبوبیت چندانی ندارد بیاندازد، معمولا این بازنده مفیدترین عضو گروه نیز هست و حسادت دیگران را برمیانگیزد -، و آنرا حل بکند - بازنده را معدوم بکند -. با تماشای این پروسه بدنهی سیستم، یا نرمالها احساس میکنند که اولا «پیشرفتی» حاصل شده - ناکارآمدی از طریق حذف عناصر ناکارآمد در حال برطرف شدن است -، و ثانیاً اگر تقلب از کار جلو بزند یا سیستم ر به نحوی مرئی تهدید بکند عاقبتی مشابه در انتظار او خواهد بود - ولو آنکه بازندهی اخراجی کمکاری نکرده باشد، بازندهها به دلیل نخالهی جمع بودن همیشه «بار اضافی» و «انگل اجتماع» به نظر میآیند -. این مکانیزم اطمینان/اضطراب نقش بسیار مهمی در جهتدهی به سیستم ایفا میکند. این نقش حیاتیست، و همان «به کار انداختن سیستم به رغم ناکارآمدی ذاتی آن – جمع شدن بیش از سه نفر انسان کنار هم – از طریق فریب مردان معمولی با ایدهی مدیریت» است.
آدمهای معمولی هرگز پی نمیبرند که بازی مشکل بنیادی دارد، آنها تنها از «مدیر» بیزار میشوند، ایمانشان به «مدیریت» سرجای خود استوار است. درخودماندگان نیز طبق معمول هرچند پی میبرند که مدیریت نمایشی سرکاری بیش نیست، کارکرد تلویحی آنرا نادیده میگیرند و آنرا دورانداختنی اعلام میکنند. هر دو به نوعی در اشتباه هستند.
خوزه دونوسو کورتز
نوبت به جنونپیشهها میرسد، افرادی که به چیزی بجز منفعت شخصی بلافاصله اهمیتی نمیدهند و در این مسیر از نابودی هیچ چیز و هیچ کس فروگذار نیستند. جنونپیشه نیز همچون درخودمانده به تخیلی بودن قوانین رسمی سیستم پی برده، اما برخلاف او یک گام پیشتر رفته و قانونمداری را نیز دور انداخته.
میداند که کارآمدی سیستم در گرو تداوم غلبهی شاخص همکاری گوسفندان به شاخص رقابت آنهاست. او میداند که ارزش، نظم یا معنای بیرونی وجود ندارد و این باور را درونی کرده، یعنی آن را با همهی هیبت خود پذیرفته و در زندگی روزمره نیز جاری میکند. جنون پیشه میداند:
> که «دلیل وجودی» سیستم سرگرم کردن درخودماندگان و فریب نرمالهاست نه «کارکرد».
> که ناکارآمدی هر جمع انسانی بزرگتر از سه نفر اجتنابناپذیر است و شاخص آشوب با افزایش شمار افراد نیز بیشتر میشود.
> که سیستم به رغم قوانین خود کار میکند نه به خاطر آنها.
> که قانونگریزی قاعده است و به فراوانی قانونمداری دیده میشود. اهمیت آن نیز از جهاتی بیشتر و از جهاتی برابر با قانونمداریست.
> که سیستم در «پائینترین سطح ممکن از کارآمدی» باقی میماند فارغ از چینش. چینش خوب آنیست که پائینتر رفتن کارآمدی جلوگیری بکند.
نقش جنونپیشه در سیستم بسیار حیاتیست. او نیز مشابه درخودمانده به منظم کردن جهان پُر-آشوب میپردازد، اما برخلاف او نوک پیکان فریبکاری او نه شخص خود، که دیگران هستند. او با معنی دادن به جهان بیمعنی، با کاستن پرسمانهای وجودی به پرسمانهای غیروجودی(«چرا باید زنده باشم» به «چرا باید دکتر بشوم»)و با نظارت مداوم به شاخص رقابت/همکاری میان نرمالها، آنها را به سیستم مؤمن نگاه میدارد. او همچنین نقشی را میپذیرد که هیچ نرمال یا درخودماندهای حاضر به پذیرفتن آن نیست: قربانی کردن در پیشگاه خداوند طبیعت.
جنونپیشه تجسد «قانون حاکم» و «قانون رسمی» سیستم برای نرمال است و از این طریق او را میفریبد که نظمی وجود دارد که به چیزها حکومت میکند، اگر میخواهید شغلتان را حفظ بکنید «باید» سر ساعت ۹ اینجا باشید، اگر میخواهید در زندگی موفق باشید «باید» به دانشگاه بروید، اگر میخواهید خانواده تشکیل بدهید «باید» ازدواج بکنید، اگر میخواهید …. باید ….! در همان حال که خود او به هیچکدام از این بایدها پیابند نیست. این قوانین را درخودمانده وضع میکند(یا به قول خودشان، «کشف» میکند)، نرمال اجرا میکند و جنونپیشه مورد بهرهبرداری شخصی قرار میدهد.
نقش منفی این افراد تغذیه انگلی از سیستم است. توضیح این نقش، و به طور کلی «به نظم درآوردن» موجودیت نظمگریز این رهیافت به جهان بسیار دشوار و چه بسی ناممکن باشد، من برای توضیح آن میکوشم در قالب چند مثال و خاطره و ... آنرا درکپذیرتر بکنم اما به احتمال قوی موفق نخواهم شد. تنها دیدن جهان از چشمان یک جنونپیشه است که میتواند آنرا فهمیدنی بکند، با اینحال من تلاشم را خواهم کرد.
ماجرای اول:
چندی پیش به من یک پست مدیریتی میانپایه در شرکتی مربوط به واردات کالایی به خصوص محول شد. من البته که از این شغل چیزی نمیدانستم و کوچکترین ایدهای راجع به قوانین حاکم بر آن نداشتم. نه از کالای وارداتی سر در میآوردم، نه از چند و چون بازار آن کالا در ایران و جهان، نه از جزئیات و کیفیات حاکم بر آن بازار و … رئیس شرکت رفیق قدیمی من است و اینجا میخواست به من کمکی کرده باشد! در آن بخشی که من مشغول به کار شدم، مرد میانسال محترمی بود که یازده سال در آن شرکت سابقهی کار داشت، یعنی حتی بیشتر از رفیق من که شرکت را از پدرش به ارث برده بود در آنجا خدمت کرده بود. این مرد همهی فنون کار را میدانست و به راستی با هر معیاری هزاران بار شایستهتر از من برای آن پُست بود، چنانکه تمام کارهای مرا نیز این مرد انجام میداد و تنها برای گرفتن امضای نهایی به سراغ من میآمد. منهم کم نمیگذاشتم و هر فرصتی که دست میداد، او را جلوی جمع تحقیر، و به خاطر نالایقی شدیدی که دارد سرزنش میکردم! با آنکه ساعت کار من ۸ صبح تا پنج بعد از ظهر بود، ساعت یازده میرفتم و ساعت دو نیم، سه میزدم بیرون(معمولا شانه به شانهی «آقای رئیس»). هرگاه مشتری از دست میدادیم، جنسی دیر میرسید، خللی در ترخیص کالا رخ میداد یا اتفاق مشابهی میافتاد، من یک جلسه فریادکشی بر سر کارمندان و تهدید آنها، به خصوص مرد شریف ِ کاردان به اخراج، برگذار میکردم. من مدتی در این شرکت کار کردم و بعد که حوصلهام سر رفت تلفنی به دوستم گفتم که دیگر سر آن کار نخواهم رفت، او هم کار مذکور را به دوست دیگری دارد، و نه آن مرد متعهد ِ کاردان ِ موظف. ماجرای اول:
در ماجرای بالا مرد متعهد نماد یک انسان نرمال است و من در نقش جنونپیشه قرار گرفتهام، و در اینجا چیزی برای آموختن هست. چرا نقش من در این نهاد ضروری بود؟! یک درخودمانده به این ماجرا با بیزاری مینگرد و مرا نماد بدترین مدل از زوال اخلاقی و ناکارآمدی و «همهی آنچه در سرمایهداری مشکلزاست» تلقی میکند، اما در کمال شگفتی میبیند که همهی تلاشها برای برداشتن من از محیط کار به شکستی مفتضحانه ختم میشود. من در این شرکت نقش مترسکی را ایفا میکنم که «تقلب» سخیف مرد نرمال را محدود میکند و با تهدید به «اعمال قانون» او را در شرایط «حداقل کارآمدی» نگاه میدارد.
رهبر وظیفه دارد مشکل را شناسایی بکند - و همواره مشکلی وجود دارد، ولو زمانی که مشکلی وجود ندارد -، راه حل برای آن مشکل پیدا بکند - آنرا به گردن بازندهی گروه، که محبوبیت چندانی ندارد بیاندازد، معمولا این بازنده مفیدترین عضو گروه نیز هست و حسادت دیگران را برمیانگیزد -، و آنرا حل بکند - بازنده را معدوم بکند -. با تماشای این پروسه بدنهی سیستم، یا نرمالها احساس میکنند که اولا «پیشرفتی» حاصل شده - ناکارآمدی از طریق حذف عناصر ناکارآمد در حال برطرف شدن است -، و ثانیاً اگر تقلب از کار جلو بزند یا سیستم ر به نحوی مرئی تهدید بکند عاقبتی مشابه در انتظار او خواهد بود - ولو آنکه بازندهی اخراجی کمکاری نکرده باشد، بازندهها به دلیل نخالهی جمع بودن همیشه «بار اضافی» و «انگل اجتماع» به نظر میآیند -. این مکانیزم اطمینان/اضطراب نقش بسیار مهمی در جهتدهی به سیستم ایفا میکند. این نقش حیاتیست، و همان «به کار انداختن سیستم به رغم ناکارآمدی ذاتی آن – جمع شدن بیش از سه نفر انسان کنار هم – از طریق فریب مردان معمولی با ایدهی مدیریت» است.
آدمهای معمولی هرگز پی نمیبرند که بازی مشکل بنیادی دارد، آنها تنها از «مدیر» بیزار میشوند، ایمانشان به «مدیریت» سرجای خود استوار است. درخودماندگان نیز طبق معمول هرچند پی میبرند که مدیریت نمایشی سرکاری بیش نیست، کارکرد تلویحی آنرا نادیده میگیرند و آنرا دورانداختنی اعلام میکنند. هر دو به نوعی در اشتباه هستند.
زنده باد زندگی!