09-12-2015, 02:21 PM
در یک اطاقی که همه نسبت به چیزی اتفاق نظر دارند مردی که ساز مخالف کوک میکند علاوه بر بازخورد منفی که بدیهی و شناختهشده است، میزان مشخصی هم فیدبک مثبت دریافت میکند. واکنش منفی که آشکار است برآمده از تضعیف اتحاد درونگروهی و تهدید اصولی که گروه مذکور بر مبنی آن شکل گرفتهاند، یا حداقل از طریق آن روابط خود را تحکیم میکنند است. بازخورد مثبت اما باز پاسخیست نهادینه در نوع بشر که همهی راههای متصور را نیازموده باقی نگذارد، و ممکن است دیوانهی شهر هم یکبار حقیقتی را آشکار بکند که پیشتر بر ملای شهر پنهان بوده. پس مخالفت با نرم جمعی میزان مشخص و اغلب قابل پیشبینی از عواقب مثبت و منفی برای شخص به همراه دارد. زمانی که وزن نتایج مثبت این مخالفت به همان نتایج منفی میچربد، یا زمانی که اساسا شما آدم معتبری نیستید و چیزی برای از دست دادن ندارید(اما ممکن است از طریق مخالفت چیزی بدست بیاورید)هنجارشکنی جایگزین هنجارپذیری میشود.
این هنجارشکنیها اما در صورت یافتن هرگونه بختی و اقبالی خودشان خیلی زود تبدیل به یک نظام منسجم فرهنگی میشوند که افراد باورمند به آن شروع به هنجارسازی از هنجارستیزی و ارزشسازی از ضدارزشها میکنند. هنجارشکنی پس از آنجاکه همهی ارزش خود را مدیون تقدسزداییست، و تقدسزدایی خیلی زود تکراری و ملالآور و خمیازهبرانگیز میشود برای بهرهبرداری بلندمدت یا استراتژی اجتماعی یک جمع بزرگ چندان کارآمد نیست. رقابت هنجارستیزان برای تازه ماندن و نگندیدن آنها را به ورطهی جنون دسته جمعی فرو میافکند. هنجارپذیری اما از آنجاکه از پذیرش ارزشهای تثبیتشدهی یک جامعه و نمایش خلوص نیت در این پذیرش فرد را به قدرت میرساند و به قولی اثری «مثبت» و «سازنده» دارد
در اینجا متن ارزشها مهم نیست، درک ما از آنها اهمیت دارد. یک مثال سوپر-مبتذل که کمی هم بامزه است و هر وقت آنرا در جمع دوستانم تعریف میکنم باعث خنده میشود : شهری را فرض بکنید که در آن خودارضایی پیش انظار عمومی یک ارزش معنویست. افراد نرمال این جامعه برای پیشرفت در طبقات نامرئی این جامعه شمار دفعات خوداراضایی در ملاء عام را معیار قرار دادهاند، شاه این شهر روزی پنجاه بار جلق میزند، اما برخی هستند که به هر دلیلی(کمر سفتی ندارند، زنشان زیادی حشریست، غذای خوبی گیرشان نمیآید...)، روزی سه چهار کله بیشتر نمیتوانند در مراسم کفدستی عمومی شرکت بکنند، اینها بازندگان جامعه هستند، هیچکس به آنها نزدیک نمیشود مبادا با آنها اشتباه گرفته بشوند.
اکنون در این شهر شخصی هنجارستیز پیدا میشود که خودارضایی خود را به پشت درهای بستهی خانهی شخصی خود میبرد. این شخص احتمالا پیش از این کنش انقلابی، در میانههای بالایی هرم قدرت شهر جلقیها بوده، زیرا هیچکس به هنجارشکنیهای یک بازندهی تمامعیار اهمیتی نمیدهد، برای کودتا برپاد نظام حاکم باید حتما ژنرالی، افسری چیزی باشید، مستراح شور سربازخانه توانایی جسمانی و نفوذ اجتماعی پیاده کردن یک کودتا را ندارد.
عمل این مرد برای عموم مردم در آغاز شوکآور، کفرآلود، بهتآور و خارقالعاده است، پس شمار زیادی او را محکوم میکنند که قصد براندازی جامعهی خودارضای ما را دارد، هیات منه ذله، اما شمار اندکی نیز او را پیروی میکنند زیرا شهامت او در به چالش کشیدن ارزشهای تثبیتشده را میستایند و بیاختیار به کارکتر زورمندی که به مقام و جایگاه نه گفته و به راه خود رفته جذب میشوند. این گروه دوم به مرد خوداراضای داستان ما را به نوعی معتاد میکنند. معتاد به احساس خوب و تناقضآلودی که مقبولیت اجتماعی برآمده از تفاوت با گله در خود دارد، من و توی متفاوت از بقیه با هم دوست میشویم و دوستیمان عمیقتر، جدیتر و بادوامتر از دوستی آنهای دیگرست. من نمیگویم واقعا چنین است، این احساسیست که ما دربارهی موضوع داریم، به دلیلی، دوستی آدمهای تحت فلاکت مشترک عمیقتر و پردوامتر از دوستیهای دیگر است. علاوه بر این احساس، جایگاه اجتماعی او نیز ارتقاء مییابد، زیرا در یک سوی جامعه او مرد منحرف و بیمار و فاسدیست که نظم دیرین را نمیپذیرد، در سوی دیگر اما او شورشی یاغی ِ دلیریست که پیشگام راههای پیشتر نپیموده شده و ما را به دروازههای رستگاری رهنمون خواهد شد.
پس از مدت کوتاهی ولی، این یاغیگری اثر روانضربهای خود را از دست میدهد و عادی میشود و تازهگی خود را از دست میدهد، خوداراضایی در خلوت میشود نرم گروهی جدید، انجام آن شده مناسک سنتی بخشی از جامعه که درپی مرد هنجارشکن روانه شدند و از او کورکورانه یا آگاهانه، به هر دلیلی پیروی کردند. سرمشق او تکرار شده و از نو نوشتن آن درس جدیدی به ما نخواهد آموخت. اینست که آن مرد، یا مردانی که آرزومند دست یافتن به میوههایی به تازگی و خوشمزگی آن میوهی آغازین هستند چارهای بجز تداوم هنجارشکنی ندارند. پس خیلی زود گروه جدیدی پیدا میشوند که بجای خودشان برای یکدیگر جلق میزنند. گروه دیگری سر بر میآورد که کلا جلق زدن را ترک میکنند، «کفدستی چه کاریست؟ فقط کُس بازی» اینها میگویند. برخی یک گام فراتر میروند و میگویند اصلا هرکس جلق زد دست او را باید قطع کرد.. مردی میگوید چه خوب بود آن روزها که اینطور سر آداب جلقزنی به جان هم نمیپریدیم و جلقزنی دستهجمعی راهی برای استحکام روابط اجتماعی و نزدیکتر شدن به یکدیگر بود. مرد دیگری میگوید چه به آداب جلق زدن مشغولید که در سراشیبی سقوط نشستهایم و به زودی نه دستی باقی خواهد ماند و نه دولی ... خلاصه هر روز یک بدعت جدید لازم است زیرا هر بار اثر آن نخستین بدعت کمرنگتر میشود و سطح انتظارات بالاتر میرود، افراد این جامعه با یکدیگر در رقابتی به سوی اضمحلال میستیزند و همهی خلاقیت عمومی پای یافتن راههایی تازه برای بازنویسی آداب خودارضایی میشود.
این روند را در جوامع مدرن به سختی میتوان شناسایی کرد اما نتایج حرکت مذکور کاملا آشکار و هویداست. همین امروز کار در برخی نواحی تهران به جایی کشیده که یک دختر برای برآوردن حس استقلالطلبی، متفاوتنمایی و یاغیگری خود باید چادر به سر بکند، یا یک پسر باید به نماز جمعه برود! چیزهایی که دیروز نرم بودند امروز تابو شدهاند، چیزهایی که امروز تابو هستند فردا نرم میشوند، و همهی اینها یک بازی مبتذل، درست به ابتذال مثال بالای من است برای جمعآوری امتیازات اجتماعی و سرپوشیدن حقارتهای شخصی. ذرهای اصالت در اینها نیست، ذرهای صداقت در اینها نیست.
راه گریز از این حلقهی باطل درگیری عمیق با عمل به جای اندیشه است. مرد عمل از این اوهام به دور است، آنچه را لازم است آن زمان که لازم است به آن نحوی که لازم است انجام میدهد.
این هنجارشکنیها اما در صورت یافتن هرگونه بختی و اقبالی خودشان خیلی زود تبدیل به یک نظام منسجم فرهنگی میشوند که افراد باورمند به آن شروع به هنجارسازی از هنجارستیزی و ارزشسازی از ضدارزشها میکنند. هنجارشکنی پس از آنجاکه همهی ارزش خود را مدیون تقدسزداییست، و تقدسزدایی خیلی زود تکراری و ملالآور و خمیازهبرانگیز میشود برای بهرهبرداری بلندمدت یا استراتژی اجتماعی یک جمع بزرگ چندان کارآمد نیست. رقابت هنجارستیزان برای تازه ماندن و نگندیدن آنها را به ورطهی جنون دسته جمعی فرو میافکند. هنجارپذیری اما از آنجاکه از پذیرش ارزشهای تثبیتشدهی یک جامعه و نمایش خلوص نیت در این پذیرش فرد را به قدرت میرساند و به قولی اثری «مثبت» و «سازنده» دارد
در اینجا متن ارزشها مهم نیست، درک ما از آنها اهمیت دارد. یک مثال سوپر-مبتذل که کمی هم بامزه است و هر وقت آنرا در جمع دوستانم تعریف میکنم باعث خنده میشود : شهری را فرض بکنید که در آن خودارضایی پیش انظار عمومی یک ارزش معنویست. افراد نرمال این جامعه برای پیشرفت در طبقات نامرئی این جامعه شمار دفعات خوداراضایی در ملاء عام را معیار قرار دادهاند، شاه این شهر روزی پنجاه بار جلق میزند، اما برخی هستند که به هر دلیلی(کمر سفتی ندارند، زنشان زیادی حشریست، غذای خوبی گیرشان نمیآید...)، روزی سه چهار کله بیشتر نمیتوانند در مراسم کفدستی عمومی شرکت بکنند، اینها بازندگان جامعه هستند، هیچکس به آنها نزدیک نمیشود مبادا با آنها اشتباه گرفته بشوند.
اکنون در این شهر شخصی هنجارستیز پیدا میشود که خودارضایی خود را به پشت درهای بستهی خانهی شخصی خود میبرد. این شخص احتمالا پیش از این کنش انقلابی، در میانههای بالایی هرم قدرت شهر جلقیها بوده، زیرا هیچکس به هنجارشکنیهای یک بازندهی تمامعیار اهمیتی نمیدهد، برای کودتا برپاد نظام حاکم باید حتما ژنرالی، افسری چیزی باشید، مستراح شور سربازخانه توانایی جسمانی و نفوذ اجتماعی پیاده کردن یک کودتا را ندارد.
عمل این مرد برای عموم مردم در آغاز شوکآور، کفرآلود، بهتآور و خارقالعاده است، پس شمار زیادی او را محکوم میکنند که قصد براندازی جامعهی خودارضای ما را دارد، هیات منه ذله، اما شمار اندکی نیز او را پیروی میکنند زیرا شهامت او در به چالش کشیدن ارزشهای تثبیتشده را میستایند و بیاختیار به کارکتر زورمندی که به مقام و جایگاه نه گفته و به راه خود رفته جذب میشوند. این گروه دوم به مرد خوداراضای داستان ما را به نوعی معتاد میکنند. معتاد به احساس خوب و تناقضآلودی که مقبولیت اجتماعی برآمده از تفاوت با گله در خود دارد، من و توی متفاوت از بقیه با هم دوست میشویم و دوستیمان عمیقتر، جدیتر و بادوامتر از دوستی آنهای دیگرست. من نمیگویم واقعا چنین است، این احساسیست که ما دربارهی موضوع داریم، به دلیلی، دوستی آدمهای تحت فلاکت مشترک عمیقتر و پردوامتر از دوستیهای دیگر است. علاوه بر این احساس، جایگاه اجتماعی او نیز ارتقاء مییابد، زیرا در یک سوی جامعه او مرد منحرف و بیمار و فاسدیست که نظم دیرین را نمیپذیرد، در سوی دیگر اما او شورشی یاغی ِ دلیریست که پیشگام راههای پیشتر نپیموده شده و ما را به دروازههای رستگاری رهنمون خواهد شد.
پس از مدت کوتاهی ولی، این یاغیگری اثر روانضربهای خود را از دست میدهد و عادی میشود و تازهگی خود را از دست میدهد، خوداراضایی در خلوت میشود نرم گروهی جدید، انجام آن شده مناسک سنتی بخشی از جامعه که درپی مرد هنجارشکن روانه شدند و از او کورکورانه یا آگاهانه، به هر دلیلی پیروی کردند. سرمشق او تکرار شده و از نو نوشتن آن درس جدیدی به ما نخواهد آموخت. اینست که آن مرد، یا مردانی که آرزومند دست یافتن به میوههایی به تازگی و خوشمزگی آن میوهی آغازین هستند چارهای بجز تداوم هنجارشکنی ندارند. پس خیلی زود گروه جدیدی پیدا میشوند که بجای خودشان برای یکدیگر جلق میزنند. گروه دیگری سر بر میآورد که کلا جلق زدن را ترک میکنند، «کفدستی چه کاریست؟ فقط کُس بازی» اینها میگویند. برخی یک گام فراتر میروند و میگویند اصلا هرکس جلق زد دست او را باید قطع کرد.. مردی میگوید چه خوب بود آن روزها که اینطور سر آداب جلقزنی به جان هم نمیپریدیم و جلقزنی دستهجمعی راهی برای استحکام روابط اجتماعی و نزدیکتر شدن به یکدیگر بود. مرد دیگری میگوید چه به آداب جلق زدن مشغولید که در سراشیبی سقوط نشستهایم و به زودی نه دستی باقی خواهد ماند و نه دولی ... خلاصه هر روز یک بدعت جدید لازم است زیرا هر بار اثر آن نخستین بدعت کمرنگتر میشود و سطح انتظارات بالاتر میرود، افراد این جامعه با یکدیگر در رقابتی به سوی اضمحلال میستیزند و همهی خلاقیت عمومی پای یافتن راههایی تازه برای بازنویسی آداب خودارضایی میشود.
این روند را در جوامع مدرن به سختی میتوان شناسایی کرد اما نتایج حرکت مذکور کاملا آشکار و هویداست. همین امروز کار در برخی نواحی تهران به جایی کشیده که یک دختر برای برآوردن حس استقلالطلبی، متفاوتنمایی و یاغیگری خود باید چادر به سر بکند، یا یک پسر باید به نماز جمعه برود! چیزهایی که دیروز نرم بودند امروز تابو شدهاند، چیزهایی که امروز تابو هستند فردا نرم میشوند، و همهی اینها یک بازی مبتذل، درست به ابتذال مثال بالای من است برای جمعآوری امتیازات اجتماعی و سرپوشیدن حقارتهای شخصی. ذرهای اصالت در اینها نیست، ذرهای صداقت در اینها نیست.
راه گریز از این حلقهی باطل درگیری عمیق با عمل به جای اندیشه است. مرد عمل از این اوهام به دور است، آنچه را لازم است آن زمان که لازم است به آن نحوی که لازم است انجام میدهد.
زنده باد زندگی!