08-14-2015, 11:26 AM
سلام و وقت بخیر خدمت همگی و سارای عزیز
دو مانع اساسی در بحث با یک شخص مذهبی و معتقد وجود دارد که به نظر من بسیار طبیعی و اجتناب ناپذیر هستن. اون دو مانع یکی ارجاع دادن شخص مخاطب به گفتههای کتاب آسمانی و گفتار کسانیه که در مورد مذهب ذی نفع هستن یا بودند (مثل حدیث از پیامبر اسلام و یا امامان و یا گفتار قرآن که مثلاً چون خدا گفته من هستم پس هست) و مانع دوم مطالعه تاریخ از آخر به اوله.
مانع دوم البته بین هر دو گروه مخالف(دامنه مخالفت البته وسیعه از نفی اسلام گرفته تا نفی خدا و چیزهای دیگه) و موافق مشترکه یعنی اکثراً هر دو گروه تاریخ رُ از آخر به اول میخونن. و جزء گریز ناپذیر این مانع بزرگ (که در واقع یک خطای شناختیه) تصور کردن این امره که مختصات انسان امروزی رُ انسانی که چندهزار سال پیش در شرایط زیستی متفاوتی زندگی کرده داشته.
اما ترسی که من دربارهاش صحبت میکنم این نیست که موجب گرایش بشه و از ساز و کار اصلی خودش فراتر میره. ترسِ محرک نیست, ترس فلج کننده و مَرَضیه. اونچنان که شخصی در تمام طول زندگی به خاطر قصوری کوچک از رنج به خودش میپیچیه و ارومُ قرار نداره و زندگی براش مصداق جهنم میشه. در مواردی دست به ضرب و جرح و حتی نقص عضو خودش هم میزنه. اگر مذهب تنها قانون یک جامعه بود هم باز هم این باید و نبایدها خشونت آمیز و ابتدایی بودند و با پیچیدگیهای جوامع چند وجهی امروز سازگاری نداشتن. مذهب در بعضی جوامع نتونسته خودش رُ به روز کنه و با اوضاع ذهن انسان جدید تطابق بده به همین دلیل در موارد بیشماری به پوستهایی از مناسک و رفتارها و گفتارها تبدیل شده. این همون چیزیه که شما بهش ریاکاری میگید. یکی از دلایل بوجود اومد فرقههای تصوف در قرنهای گذشته, همین مسئله بوده.
پس از قرنها داروی مداوای ترس از مرگ همچنان پرفروشترین کالای مذهبه. ولی متاسفانه این دارو تنها یک مسکّنه. مسکنی که شخص رُ تا لحظه مرگ در آرامش نگه میداره. شاید برای عدهایی این امر نامطلوب طلقی بشه (شاید به خاطر یکی از اصول مذهبی مثل مذموم بودن دروغ) ولی وقتی بتونیم دیدگاه پدیدآورندگان اون مذهب رُ اتخاذ کنیم میبینیم در سطح کلان جلوگیری از هرج و مرج و ریخته شدن خون انسانهای بیشتر توجیه چندان کوچکی نیست.
ولی آیا مرگ واقعاً چیز ترسناکیه؟ من فکر نمیکنم بشه اینطور نظری درباره اش داد چون تجربه ما از مرگ محدود میشه به دیدن مرگ اشخاص و موجودات دیگه. اصولاً وقتی یک شخص به مرگ خودش فکر میکنه چه احساساتی رُ تجربه میکنه؟ به طور معمول عزیزانش رو میبینه که از مرگ و نبودش خیلی ناراحت هستن و عذاب میکشن, حتی ممکنه صحنههای در قبر گذاشته شدنش رُ هم ببینه و اگر تصورش قوی باشه ممکنه احساس تنگنا و سنگینی نفس هم بهش دست بده, به وظایفی که در حال حاضر بر عهده داره فکر میکنه مثلاً به فرزندانش که هنوز کوچک هستن و نیاز به حمایت اون دارن, به آرزوهای دور و درازش که هنوز فرصت نکرده قدمی براشون برداره.
همه اینها احتمالاً در درجاتی اندوه بار و مضطرب کننده هستن ولی شاید بتونه با پرسش در مورد هر جزئی به پاسخهای قانع کنندهایی برسه که بر این اندوهها و اضطرابها فائق بشه.
انسان در هر لحظهایی از زندگیش که مرگ به سراغش بیاد و یا تصور کنه مرگ به سراغش اومده اولین فکری که به ذهنش میرسه اینه که حالا نه! حالا زوده! صحبت در این زمینه ممکنه به درازا بکشه و من کتاب "آنچه نباید بگوییم" که مجموعه مقالات مارک ورنون (فیلسوف و کشیش) که نشر البرز منتشر کرده رُ به شما معرفی میکنم.
در مورد مقدمه صحبتم در مورد خوندن تاریخ از ابتدا به انتها و نه برعکس.. تا به حال در این مورد فکر کردی که چرا انسانها اصولاً به پرستش بت روی اوردن؟ آیا همه جوامع بت پرست بودند؟ ارتباط بتپرستی و تمدن چی بوده؟ چرا موسی که به کوه رفت مردم خودشونُ نیازمند گوساله دیدند؟ چرا در ابتدای سفر آفرینش, پیامبران یا حتی بزرگان قوم خدا رُ میدیدن و صداشُ میشنیدن ولی هر چه به موسی نزدیک میشویم خدا به ستون دود, شرار آتش و نور تبدیل میشه و تنها صدای او قابل شنیدنه؟ و بعد از اون جز در خواب یا خلسه با پیامبران آن هم به اختصار صحبت نمیکنه؟
معبد دلف دورههای مختلفی رُ تجربه کرده. دورهایی که تنها اوراکلها در اون به سوالات مردم پاسخ میدادند تا زمانی که کاهنان این پاسخها رو تعبیر و تفسیر میکردن تا به دورهایی رسید که متروکه شد چون هیچ پاسخ درستی از جانب خدایان دریافت نمیشد و حتی کاهنان نیز از تعبیر و تفسیر گفتههای اوراکل عاجز شده بودند.
من اشخاص زیادی رُ دیدم که گفتن و میگن که "ما مذهبی نیستیم ولی وجود خدا رُ قبول داریم." داستانهای زیادی وجود داره در مورد شخصی که مذهبیُ اختراع کرد و خدای جدیدی معرف کرد ولی بعد از مدتی پشیمان شد و به پیروانش اعتراف کرد که دروغ گفته. پیروانش گفتند که تو نسبت به خدایمان کافر شدی و اون مرد رُ کشتن.
وقتی خدایی که ما قبول داریم توسط مذهب به ما معرفی نشده ما چطور موفق به شناخت اون شدیم؟ چطور میتونیم بگیم من با دیگری که اون هم مذهبی نیست و خدا رُ قبول داره در تصورمون از خدا اشتراک داریم؟ آیا هر کس خدایی برای خودش داره؟(که این به نظرم معقولتره ولی چیزهایی که در مورد زندگی بعد از مرگ قراره بگیم و به خدا نسبتش بدیم رُ از کجا میتونیم بگم؟) گفتن اینکه تنها یک خدا وجود داره کمک چندانی نمیکنه چون مذهب هم همینو میگه و برای پرستش اون و جلب رضایتش اعمالی رو تجویز میکنه.
عدالت چیزیه که شما در مفهوم خدا جستجو میکنید, ولی اونچه که موجب پرستش میشه و اونچه که نیاز به پرستش رو در فرد بر میانگیزه غیر قابل پیشبینی بودن خداست. صفت "عادل" جزء اسامی خدا در قرآن نیست و خدا هرکار بخواهد میکند: "الله یفعل ما یُرید" و هرکاری که خدا انجام بدهد به گفته مذهبیون عین عدالت است. مثل داستانهای یهود که در اون پیامبری به پسر بچهایی برخورد و خدا به او دستور داد که آن پسر بچه را بکشد. پیامبر پس از انجام دستور علت را پرسید فرشته وحی در جواب گفت که آن پسر در آینده انسان نادرست و خلافکاری میشده و اراده کرده است که به جای اون دختری به آن خانواده عطا کند که نسلی از پیامبران را بوجود بیاورد.
شاید این داستان در زمان ما خندهدار بنظر برسه اما درک این عدم وجود عدالت, بیپناه و ضعیف بودن انسان در مقابل طبیعیتِ غیرقابل پیشبینی و بیرحم کار سختی نیست. هم اکنون بسیار انسانها از گرسنگی در حال جان دادن هستند, اطفالی که به خاطر نبود امکانات سقط میشن و موارد زیادی که حتماً خود شما بهتر میدونید. آیا در دنیای حیوانات وضع بهتره؟ هر روز حیوانات زیادی توسط حیوانات دیگه کشته و خورده میشن برای اینکه زنده بمونن. سیل و زلزله زندگی که شما دهها سال برای ساختنش وقت صرف کردید رُ در لحظهایی به هیچ تبدیل میکنه.
دو مانع اساسی در بحث با یک شخص مذهبی و معتقد وجود دارد که به نظر من بسیار طبیعی و اجتناب ناپذیر هستن. اون دو مانع یکی ارجاع دادن شخص مخاطب به گفتههای کتاب آسمانی و گفتار کسانیه که در مورد مذهب ذی نفع هستن یا بودند (مثل حدیث از پیامبر اسلام و یا امامان و یا گفتار قرآن که مثلاً چون خدا گفته من هستم پس هست) و مانع دوم مطالعه تاریخ از آخر به اوله.
مانع دوم البته بین هر دو گروه مخالف(دامنه مخالفت البته وسیعه از نفی اسلام گرفته تا نفی خدا و چیزهای دیگه) و موافق مشترکه یعنی اکثراً هر دو گروه تاریخ رُ از آخر به اول میخونن. و جزء گریز ناپذیر این مانع بزرگ (که در واقع یک خطای شناختیه) تصور کردن این امره که مختصات انسان امروزی رُ انسانی که چندهزار سال پیش در شرایط زیستی متفاوتی زندگی کرده داشته.
اما ترسی که من دربارهاش صحبت میکنم این نیست که موجب گرایش بشه و از ساز و کار اصلی خودش فراتر میره. ترسِ محرک نیست, ترس فلج کننده و مَرَضیه. اونچنان که شخصی در تمام طول زندگی به خاطر قصوری کوچک از رنج به خودش میپیچیه و ارومُ قرار نداره و زندگی براش مصداق جهنم میشه. در مواردی دست به ضرب و جرح و حتی نقص عضو خودش هم میزنه. اگر مذهب تنها قانون یک جامعه بود هم باز هم این باید و نبایدها خشونت آمیز و ابتدایی بودند و با پیچیدگیهای جوامع چند وجهی امروز سازگاری نداشتن. مذهب در بعضی جوامع نتونسته خودش رُ به روز کنه و با اوضاع ذهن انسان جدید تطابق بده به همین دلیل در موارد بیشماری به پوستهایی از مناسک و رفتارها و گفتارها تبدیل شده. این همون چیزیه که شما بهش ریاکاری میگید. یکی از دلایل بوجود اومد فرقههای تصوف در قرنهای گذشته, همین مسئله بوده.
پس از قرنها داروی مداوای ترس از مرگ همچنان پرفروشترین کالای مذهبه. ولی متاسفانه این دارو تنها یک مسکّنه. مسکنی که شخص رُ تا لحظه مرگ در آرامش نگه میداره. شاید برای عدهایی این امر نامطلوب طلقی بشه (شاید به خاطر یکی از اصول مذهبی مثل مذموم بودن دروغ) ولی وقتی بتونیم دیدگاه پدیدآورندگان اون مذهب رُ اتخاذ کنیم میبینیم در سطح کلان جلوگیری از هرج و مرج و ریخته شدن خون انسانهای بیشتر توجیه چندان کوچکی نیست.
ولی آیا مرگ واقعاً چیز ترسناکیه؟ من فکر نمیکنم بشه اینطور نظری درباره اش داد چون تجربه ما از مرگ محدود میشه به دیدن مرگ اشخاص و موجودات دیگه. اصولاً وقتی یک شخص به مرگ خودش فکر میکنه چه احساساتی رُ تجربه میکنه؟ به طور معمول عزیزانش رو میبینه که از مرگ و نبودش خیلی ناراحت هستن و عذاب میکشن, حتی ممکنه صحنههای در قبر گذاشته شدنش رُ هم ببینه و اگر تصورش قوی باشه ممکنه احساس تنگنا و سنگینی نفس هم بهش دست بده, به وظایفی که در حال حاضر بر عهده داره فکر میکنه مثلاً به فرزندانش که هنوز کوچک هستن و نیاز به حمایت اون دارن, به آرزوهای دور و درازش که هنوز فرصت نکرده قدمی براشون برداره.
همه اینها احتمالاً در درجاتی اندوه بار و مضطرب کننده هستن ولی شاید بتونه با پرسش در مورد هر جزئی به پاسخهای قانع کنندهایی برسه که بر این اندوهها و اضطرابها فائق بشه.
انسان در هر لحظهایی از زندگیش که مرگ به سراغش بیاد و یا تصور کنه مرگ به سراغش اومده اولین فکری که به ذهنش میرسه اینه که حالا نه! حالا زوده! صحبت در این زمینه ممکنه به درازا بکشه و من کتاب "آنچه نباید بگوییم" که مجموعه مقالات مارک ورنون (فیلسوف و کشیش) که نشر البرز منتشر کرده رُ به شما معرفی میکنم.
در مورد مقدمه صحبتم در مورد خوندن تاریخ از ابتدا به انتها و نه برعکس.. تا به حال در این مورد فکر کردی که چرا انسانها اصولاً به پرستش بت روی اوردن؟ آیا همه جوامع بت پرست بودند؟ ارتباط بتپرستی و تمدن چی بوده؟ چرا موسی که به کوه رفت مردم خودشونُ نیازمند گوساله دیدند؟ چرا در ابتدای سفر آفرینش, پیامبران یا حتی بزرگان قوم خدا رُ میدیدن و صداشُ میشنیدن ولی هر چه به موسی نزدیک میشویم خدا به ستون دود, شرار آتش و نور تبدیل میشه و تنها صدای او قابل شنیدنه؟ و بعد از اون جز در خواب یا خلسه با پیامبران آن هم به اختصار صحبت نمیکنه؟
معبد دلف دورههای مختلفی رُ تجربه کرده. دورهایی که تنها اوراکلها در اون به سوالات مردم پاسخ میدادند تا زمانی که کاهنان این پاسخها رو تعبیر و تفسیر میکردن تا به دورهایی رسید که متروکه شد چون هیچ پاسخ درستی از جانب خدایان دریافت نمیشد و حتی کاهنان نیز از تعبیر و تفسیر گفتههای اوراکل عاجز شده بودند.
من اشخاص زیادی رُ دیدم که گفتن و میگن که "ما مذهبی نیستیم ولی وجود خدا رُ قبول داریم." داستانهای زیادی وجود داره در مورد شخصی که مذهبیُ اختراع کرد و خدای جدیدی معرف کرد ولی بعد از مدتی پشیمان شد و به پیروانش اعتراف کرد که دروغ گفته. پیروانش گفتند که تو نسبت به خدایمان کافر شدی و اون مرد رُ کشتن.
وقتی خدایی که ما قبول داریم توسط مذهب به ما معرفی نشده ما چطور موفق به شناخت اون شدیم؟ چطور میتونیم بگیم من با دیگری که اون هم مذهبی نیست و خدا رُ قبول داره در تصورمون از خدا اشتراک داریم؟ آیا هر کس خدایی برای خودش داره؟(که این به نظرم معقولتره ولی چیزهایی که در مورد زندگی بعد از مرگ قراره بگیم و به خدا نسبتش بدیم رُ از کجا میتونیم بگم؟) گفتن اینکه تنها یک خدا وجود داره کمک چندانی نمیکنه چون مذهب هم همینو میگه و برای پرستش اون و جلب رضایتش اعمالی رو تجویز میکنه.
سارا نوشته: خیلی معادلات هست که با حذف کردن پارامتر وجود خدا برایم غیر قابل حل خواهند بود. مثلا همین وجود مرگ که زمانش معلوم نیست هر موقعی می تواند بیاید حتی همین الان که مشغول تایپ هستم. یا دیدن افراد علیل و مریض افرادی که از نعمت های ظاهری بی بهره اند پس تکلیف آنها چه می شود اگر زندگی فقط و فقط دنیوی باشد آنها که بیچارگان مطلق خواهند بود. تکلیف ظلم ها و ظالمان چیست؟
عدالت چیزیه که شما در مفهوم خدا جستجو میکنید, ولی اونچه که موجب پرستش میشه و اونچه که نیاز به پرستش رو در فرد بر میانگیزه غیر قابل پیشبینی بودن خداست. صفت "عادل" جزء اسامی خدا در قرآن نیست و خدا هرکار بخواهد میکند: "الله یفعل ما یُرید" و هرکاری که خدا انجام بدهد به گفته مذهبیون عین عدالت است. مثل داستانهای یهود که در اون پیامبری به پسر بچهایی برخورد و خدا به او دستور داد که آن پسر بچه را بکشد. پیامبر پس از انجام دستور علت را پرسید فرشته وحی در جواب گفت که آن پسر در آینده انسان نادرست و خلافکاری میشده و اراده کرده است که به جای اون دختری به آن خانواده عطا کند که نسلی از پیامبران را بوجود بیاورد.
شاید این داستان در زمان ما خندهدار بنظر برسه اما درک این عدم وجود عدالت, بیپناه و ضعیف بودن انسان در مقابل طبیعیتِ غیرقابل پیشبینی و بیرحم کار سختی نیست. هم اکنون بسیار انسانها از گرسنگی در حال جان دادن هستند, اطفالی که به خاطر نبود امکانات سقط میشن و موارد زیادی که حتماً خود شما بهتر میدونید. آیا در دنیای حیوانات وضع بهتره؟ هر روز حیوانات زیادی توسط حیوانات دیگه کشته و خورده میشن برای اینکه زنده بمونن. سیل و زلزله زندگی که شما دهها سال برای ساختنش وقت صرف کردید رُ در لحظهایی به هیچ تبدیل میکنه.