08-13-2015, 09:18 AM
سلام و وقت بخیر خدمت همگی
یه مقدار سردرگم شدم که از چه راهی به این سوال پاسخ بدم چون از دیدگاههای مختلف میشه به این مسئله نگاه کرد و اگر دوست من این سوالُ پرسیده بود حتماً در جواب ازش میپرسیدم "چرا اینُ میپرسی؟"
به عنوان مثال میشه از طریق بررسی اجزاء گزارهها وارد شد و هر جزء را چک کرد تا بتونیم از فهم درست آنچه که پرسیده میشود اطمینان حاصل کنیم. مثلاً "بیخدا بودن" یعنی چه؟ "حس آرامش" گفته شده مربوط به یک اضطراب خاصه یا یک آرامش کلی و لاینقطع که در کل لحظات زندگی جریان داره؟ و ..
یا از طریق زیست شناسی وارد شد. احساسات یک نفر تابعی هستن از وضعیت بیوشیمیایی مغز و بدنش. اگر وجود چیزی به احساس من بستگی داشته باشه, مسلماً اون چیز بسیار ناپایدار و غیر مشترکه. و از سوی دیگه شخص میتونه با دستکاری این وضعیت بیوشیمایی, همونطور که در روانپزشکی اتفاق میافته و یا از طریق مصرف مواد مخدر یا محرک احساسات متفاوتی رو تجربه کنه. به عنوان مثال دارویی که برای درمان افسردگی به شخص داده میشه در صورت عدم کنترل میتونه احساس بیتفاوتی در اون ایجاد کنه.
یا میشه از جنبه کارکردی و کاربردی به این سوال نگاه کرد و باور خدا رو در این حیطه جا داد. مثلاً شما که الان مشغول خوندن این نوشته هستید آیا پاهای خودتون رو حس میکنید؟ یعنی قبل از اینکه این سوال پرسیده بشه حسشون میکردید؟ اگر نخواید باهاشون راه برید و یا مجبور نباشید تمیز و نگهداریشون کنید, آیا هرگز بهشون فکر میکردید؟ توجه انسان محدوده و میتونه تنها به یک نقطه متمرکز بشه و ما تنها وقتی متوجه حضور چیزی میشیم که نیاز به استفاده ازش داشته باشیم و یا نگهداری و توجه بهش باعث بوجود اومدن احساس رضایت در ما بشه, مثل توجه به همسر و یا فرزند و یا ... .
به طور کلی و در اغلب موارد جهل و عدم اطلاع میتونه مایه آرامش بیحد و قاطعیت در عمل باشه. ولی ذهن انسان معمولی بیشتر از هر چیز مثل یک آسیابه که اگر چیزی برای ساییدن نداشته باشه خودش رو فرسوده و مستهلک میکنه و از بین میبره. بنابراین مذاهب با ساختن جهانی دور از دسترس به ریختن موادی برای آسیا شدن به داخل این آسیاب همیشه در گردش دست زدند. اما این جهانهای دور از دسترس در اکثر اوقات بدون مذهب هم میتونستن بوجود بیان و بوجود هم اومدن.
اما واقعاً اشخاصی که باور به وجود خدا ندارند چه احساساتی رو تجربه میکنن در زمانی که به خدا نیاز دارن؟ شاید اینطور بهتره بگم در زمانی که احساس میکنن کاری از دستشون بر نمیاد؟
مثلاً وقتی مورد بیعدالتی قرار گرفتن؟ یا خودشون رو از انجام کاری ناتوان میبینن؟ یا وقت تنهایی..
راستش خیلی دلم میخواد به این سوال جواب بدم و اونچه در ذهنم هستُ بگم ولی چون محدودههای سوال مشخص نیست و من قبل از هر جمله باید به واضح کردن این حدود بپردازم و یقیناً منجر به درازگویی من و بیحوصلگی خواننده میشه این رُ منوط میکنم به همّت و جدّیت سارا خانم که این کارُ یعنی واضح کردن سوالشونو انجام بدن.
یا از طریق زیست شناسی وارد شد. احساسات یک نفر تابعی هستن از وضعیت بیوشیمیایی مغز و بدنش. اگر وجود چیزی به احساس من بستگی داشته باشه, مسلماً اون چیز بسیار ناپایدار و غیر مشترکه. و از سوی دیگه شخص میتونه با دستکاری این وضعیت بیوشیمایی, همونطور که در روانپزشکی اتفاق میافته و یا از طریق مصرف مواد مخدر یا محرک احساسات متفاوتی رو تجربه کنه. به عنوان مثال دارویی که برای درمان افسردگی به شخص داده میشه در صورت عدم کنترل میتونه احساس بیتفاوتی در اون ایجاد کنه.
یا میشه از جنبه کارکردی و کاربردی به این سوال نگاه کرد و باور خدا رو در این حیطه جا داد. مثلاً شما که الان مشغول خوندن این نوشته هستید آیا پاهای خودتون رو حس میکنید؟ یعنی قبل از اینکه این سوال پرسیده بشه حسشون میکردید؟ اگر نخواید باهاشون راه برید و یا مجبور نباشید تمیز و نگهداریشون کنید, آیا هرگز بهشون فکر میکردید؟ توجه انسان محدوده و میتونه تنها به یک نقطه متمرکز بشه و ما تنها وقتی متوجه حضور چیزی میشیم که نیاز به استفاده ازش داشته باشیم و یا نگهداری و توجه بهش باعث بوجود اومدن احساس رضایت در ما بشه, مثل توجه به همسر و یا فرزند و یا ... .
به طور کلی و در اغلب موارد جهل و عدم اطلاع میتونه مایه آرامش بیحد و قاطعیت در عمل باشه. ولی ذهن انسان معمولی بیشتر از هر چیز مثل یک آسیابه که اگر چیزی برای ساییدن نداشته باشه خودش رو فرسوده و مستهلک میکنه و از بین میبره. بنابراین مذاهب با ساختن جهانی دور از دسترس به ریختن موادی برای آسیا شدن به داخل این آسیاب همیشه در گردش دست زدند. اما این جهانهای دور از دسترس در اکثر اوقات بدون مذهب هم میتونستن بوجود بیان و بوجود هم اومدن.
اما واقعاً اشخاصی که باور به وجود خدا ندارند چه احساساتی رو تجربه میکنن در زمانی که به خدا نیاز دارن؟ شاید اینطور بهتره بگم در زمانی که احساس میکنن کاری از دستشون بر نمیاد؟
مثلاً وقتی مورد بیعدالتی قرار گرفتن؟ یا خودشون رو از انجام کاری ناتوان میبینن؟ یا وقت تنهایی..
راستش خیلی دلم میخواد به این سوال جواب بدم و اونچه در ذهنم هستُ بگم ولی چون محدودههای سوال مشخص نیست و من قبل از هر جمله باید به واضح کردن این حدود بپردازم و یقیناً منجر به درازگویی من و بیحوصلگی خواننده میشه این رُ منوط میکنم به همّت و جدّیت سارا خانم که این کارُ یعنی واضح کردن سوالشونو انجام بدن.