03-27-2015, 05:24 PM
kourosh_iran نوشته: مشکل اصلی زندگی کردنه، چون واقعیت جاری و تردید ناپذیر فعلا فقط زندگی هست و توی زندگی هم اگر ضعیف باشی و هر اراجیفی هرکس سرهم کرد باور کنی از روی ترس از مرگ و جهنم و اینها، یک عمر باید رنج بکشی و شکنجه بشی به امید اینکه آیا واقعا اون خدایی که ادیان میگن به همون شکل با همون داستان و قوانین باشه یا نه.
از زندگی چیزی درنمیاد اگر، ولی رنج که بهمون تحمیل میکنه، و عقل و وجدان سالم بیهوده رنج کشیدن رو روا نمیدونه.
باز برگردیم سر بحثهایی که قبلا کردیم، آخرش میرسیم به همون داستان و نتایج که قبلا رسیدیم.
ادیان و خداشون چیزی نیست که با واقعیت ها و عقل و وجدان بشری بقدر کافی سازگار باشه، بنابراین اصولا نمیشه روش حساب کرد و زندگی رو خراب کرد و رنج کلان کشید به این امید که باشه و اون دنیای دیگه عذابمون نکنه و/یا ما رو بهشت ببره. برای من یک داستان و افسانه کودکانه ای بیشتر نیست، مثل خیلی داستانها و افسانه های دیگه که در طول تاریخ درآوردن و میشه بازهم ساخت و پرداخت! بالاخره ما کدومش رو باید باور کنیم و چرا؟ دین شما و خداش چه حرف حساب چه اثبات برتر چه نکتهء قانع کننده ای داره که بین اون و افسانه ها و خرافات دیگر بشری فرق زیادی قائل بشیم و جدی بگیریمش؟
مسئلهء اصلی اینه. نه اینکه مرگ هست و نمیدونم این دنیا آخرش هیچی ازش درنمیاد! هیچی هم درنیاد حداقل رنج کلان که درمیاد؟ و این به عقل و روش و ارادهء خود آدم بستگی داره که این رنج رو کاهش بده و به حداقل برسونه یا نه بجاش دنبال کس شعرهای صدمن یک غاز باشه از ترس مرگ و خدای لولو خورخوره و متناقض ادیان!
به من بگو واقعا فرق اساسی خدای شما با مثلا خدایان چندگانه بشر در طول تاریخ که براشون آدم قربانی میکردن، پول و هدیه میدادن به امید اینکه بهشون برکت بدن یا بلا سرشون نیارن، و اینطور چیزا چیه؟ بنظرت آیا اون موقع یه آدم باهوشی میفهمید (که از این آدمهای باهوش البته همیشه بودن ولو به تعداد خیلی کم) که این خداها نمیتونن واقعی باشن و بلایای طبیعی تحت کنترل اونا نیست و نمیدونم نذر و قربانی و عبادت براشون فایده ای نداره، اشتباه میکرد؟ خب اون موقع هم به اون آدمها همین حرفا میتونست زده بشه که شما داری الان به من بصورت کلیشه های تکراری امثال خودت میگی که بله «این دنیا پشت به مرگ داره و هیچی از توش در نمیاد و همه راههای دنیا بن بسته الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات...»! چه فرق میکنه؟ اون موقع هم به اون خداها اعتقاد داشتن با احکام و مناسک عجیب و غریب و هزینه بر خودشون و تعریفشون از اعمال صالح رو هم داشتن ولو با اسم و شکل دیگه و بالاخره یجوری توجیهش میکردن و میگفتن بهرحال خدا بهتر از ما مصلحت ما رو میدونه. یه آدمی که اون موقع حاضر نمیشد قربانی بشه یا انسان دیگری رو برای اون خدایان قربانی کنه، بنظر شما آیا اشتباه کرده بود؟ پس چرا انتظار داری من به صرف اینکه مرگ هست و از این دنیا چیزی درنمیاد خدای امثال تو و هرچی رو که بهش نسبت میدن باور کنم و به دستوراتش عمل کنم؟ پس اینکه مرگ هست و نمیدونم از این دنیا چیزی درنمیاد و واسه من عمل صالح رو پیشفرض خودت تعریف کردی و ثابت شده یا بدیهی فرض میکنی، مغلطه ای بیش نیست، مغلطه ای تکراری که از مذهبیون مخ تعطیل و توخالی و وقیح بارها و بارها در طول سالها دیدم. همش به همینا متوسل میشن و جوابهای بی ربط میدن به انتقادات و ایرادات و دلایل منطقی ای که من برای باور نداشتن و اعتماد نداشتن به ادعای ادیان و خداشون مطرح میکنم.
چه بسا اصلا خدایی نباشه و پس از مرگ دیگه هیچی نباشه که بخوایم نگرانش باشیم، چون ما هم اون موقع دیگه نیستیم! البته من به مسئلهء احتیاط و این برهان قمار پاسکال میگن چی میگن قائل هستم، ولی قبلا هم گفتم بازم تکرار میکنم که این برهان درمورد فرضیه های محتمل و منطقی مصداق داره و نه امثال اسپاگتی پرنده و ادعاهای متناقض و غیرمنطقی و ظالمانه و غیرقابل درک و اراجیف صدمن یک غاز ادیان و تعریفی که از خدا میارن. برای من ادیان و خداشون اگر در کل و دربست بخوام بپذیرم با باور کردن و پذیرفتن چیزی مثل اسپاگتی پرنده تفاوت فاحشی نمیکنه، چون هر دو به دید من غیرمنطقی و به میزان زیادی نامحتمل هستن.
اگر خدایی رو بخوام باور کنم و در بابش احتیاط کنم، قبلا هم گفتم، که الان هم همین کار رو میکنم، اون خدایی هست که برداشت و استنباط و تفسیر خودمه که برام قابل درک و منطقی و محتمل بنظر میرسه، و نه هیچ دین و ادعاها و خدایان دیگری. و آخرش هم همیشه گفتم که من در باب مشترکات میان ادیان احتیاط میکنم چون اینا منطقی و قابل درک و لمس هستن و احتمال صحتشون بقدر کافی هست که بین اونا و بینهایت فرضیه های تخیلی و توهمات ممکن تفاوت قائل بشیم، اما این دینهای عریض و طویل پیچیده پر از مناسک و ظواهر و تهدید شکنجه و تحمیل بار و رنج و محدودیت و غیره برای من قابل باور نیستن، تازه فرض گیریم باور کنم که چنان خدایی (خدای ادیان) خدای واقعیه، اونوقت چون منطق اون خدا برام قابل درک و رفتار و مرامش با وجدان و تجربیات من قابل پذیرش نیست در نتیجه بهش هیچ اعتماد و امید خیری هم نخواهم داشت و بنابراین ازش پیروی نمیکنم چون موجودی که با منطق و وجدان نمیشه پیشبینیش کرد و ضد و نقیضه بنابراین نمیشه واقعا فهمید چیه و چرا و چه خواهد کرد و حتی روی ادعا و حرفهای خودش هم دلیلی نداره پایدار بمونه (جز ادعاهای خودش که طبیعتا دلیلی برای باور کردنشون ندارم) و شاید دروغ گفته و ما رو سر کار گذاشته! شاید اصلا اون خدا نبوده، یه موجود دیگر با قصد و غرض خاص خودش بوده، یا شایدم اصولا همهء اینا توهم و جعل خود بشره. چنین موجودی معلوم نیست از کجا اومده اصلا هست نیست یا اگرم هست بنظر من بر اساس رفتار و مرامش باید درموردش قضاوت کرد نه بر اساس ادعاهایی که بهش نسبت داده میشه (فرضا هم که خودش گفته باشه) و تبلیغات و چیزهایی که ادیان میگن باور کنید! من میگم گور باباتون مگه من خرم که همینطوری باور کنم؟! فکر کردید بچه گیر آوردید؟
اصلا از کجا معلوم خدای واقعی اگر باشه فردا مشخص بشه بگه آفرین بر تو که عقل خودت رو بکار انداختی و از قوهء تشخیص خودت استفاده کردی هر اراجیف و چرندیات و دین و خداهای جعلی و انحرافی رو ولو که اکثریت بهش باور داشتن (که امروزه دیگه اینطور هم نیست اتفاقا) باور و پیروی نکردی و من همینو میخواستم که تو خودت رشد کنی و قوی و مستقل بشی؟ خلاصه از اینطور نظریه ها هم میشه داشت و بنظر من نامحتمل نیست، حداقل از ادیان و خدایان کلاسیک که دارن نامحتمل تر نیست!
حالا حرف حساب در این ارتباط داری چیز جدیدی داری یا میتونی ثابت کنی من اشتباه میکنم، میتونی دین و خدای خودت رو ثابت کنی، بفرما!
حالا این حرفا و دلایل خودم رو که قبلا هم برات چند بار به شکلهای مختلف مطرح کرده بودم، سعی کن ببین میتونی با مغز ضعیفت هضم کنی و بخاطر بسپاری که دوباره نیای این مغلطه های تکراری خودت رو دربارهء اینکه نمیدونم آخرش مرگه و چیزی از این دنیا درنمیاد تحویلم بدی. ببین اگر جواب درست برای منو نداری، پس قبول کن که حرفم لزوما اشتباه نیست و میتونه واقعا حداقل برای من اینطور باشه و منطق و وجدان اینطور حکم کنه و پس بر من هرجی نیست حتی اگر در اشتباه باشم (بقول یارو میگه اگر خدا اون دنیا ازم بازخواست کرد میگم کمبود شواهد و مدارک بود!).
البته قبلا این رو پذیرفتی تاجاییکه یادمه گفتی اگر واقعا اینطور فکر میکنی و صادقانه هست مشکلی نداره.
و البته این پذیرش و اعتراف از جانب تو در بین مذهبیون بسیار نادر است. حالا فکر کن که چرا؟ چرا تو قبول میکنی ولی قریب به اتفاق دیگر بروبچ تیم شما نه؟ یه مشکلی اساسی در جایی بنظرت نیست آیا؟ بخاطر همینه و بسیاری شواهد و نمونه ها مثل این که من نسبت به آدمهای مذهبی و کسانی که از ادیان و خداشون حمایت میکنن بدبین هستم چون شواهد و دلایل منطقی میگن که مغز این افراد به شکل مخرب و خطرناک و بیمارگونه ای است.
من همیشه گفتم بازم میگم که نقطهء کور ادیان و دشمن بزرگ باورهای ایدئولوژیک همانا تجربه است. تجربه ای که بهت ثابت میکنه و خودت لمس میکنی مستقیم درک میکنی که بابا واقعیت چیز دیگریست جور درنمیاد، یه مشکلی اساسی یک جایی هست این دوتا با هم سازگاری کافی ندارن یکی به احتمال زیاد مشکل داره و باید کنار بذارم، و شک نکن که برای من یکی اون چیزی که کنار میذارم تجربه و واقعیت ملموس نیست، چون دلیلی نداره یک مشت باور و تئوری رو از ترس مرگ و چیزهایی که برام درحد اسپاگتی پرنده غیرمنطقی و نامحتمل هستن بگیرم و تجربه و واقعیت جاری و ملموس رو توی سطل آشغال بندازم!
حالا حرف حساب تو این وسط چیه من نمیدونم! کجای دین و خدای شما منطقی و خیلی قابل امید و درک و محتملش میکنه مثلا؟ چرا؟ به چه دلیل؟ بر اساس چه شواهدی؟ مثلا بر اساس تجربه های تلخ من از کودکی؟ بر اساس ضعیف کش بودن جهانه که ثابت میشه اون خدای کریم و مهربان و خیرخواه ادیان وجود داره؟ آیا واقعا این گزینهء محتمل تر بنظر میاد برای تو؟ چرا؟ چون دوست نداری اینطور نباشه؟! اگر مسائل و حقیقت به میل ما بود که مثلا زندگی و تجربه های منم نباید اونطور میبود! من از همونجا فهمیدم که باید هرچی پیشفرض و باورهای کودکانه و خوش خیالانه بی پایه دارم بریزم دور و بر اساس تجربه و واقعیت های ملموس پیش برم و خودم رو با واقعیت تطبیق بدم، نه اینکه سعی کنم واقعیت تخیلی و توهمی از خودم بسازم و بهش دلخوش باشم. تازه من ادیان و خداشون رو واقعا تخیل و توهم شیرینی هم نمی یابم که دلیلی برای سمتش جلب شدن وجود داشته باشه!
دین و خدای تو فقط چون دوتا حرف قشنگ و چیزهای خوب و حق هم گفته دلیل نمیشه دربست باورش کنیم و بقیهء چیزهاش رو هم درست و خوب بدونیم و بپذیریم. هزار و یک دلیل و احتمال دیگه هست که توی چیزهای جعلی یا بد هم چیزهای خوبی پیدا بشه که اگر اینطور نبود اصولا کمتر کسی گولشون رو میخورد و جذبشون میشد! غیر از اینه؟ برداشتن یکسری چیزها رو کپی کردن شاید. که چی حالا؟ حالا خدای تو ثابت شده شد با اینا و هرچی گفت شد حق بدیهی و تردیدناپذیر و اعمال صالحات؟
نمیدونم شاید خیلی ها اینطور نباشن که البته درک نمیکنم چرا، شاید بخاطر همون ترس که عقل و ارادشون رو فلج میکنه، ولی من یکی دیگه اینطوری نیستم!
یه مسئلهء دیگری هم هست اینکه آدم یه چیزی رو نمیتونه نمیتونه دیگه! حالا هرچی اصرار و تهدید کنی چه فرقی میکنه؟
مثلا فرض کن به یه آدم ضعیف اندام میگن باید این وزنهء 300 کیلویی رو بلند کنی، اگر بلند نکنی کونت رو پاره میکنیم، شکنجه های شدید میکنیم، میکشیمت، اصلا همین بلا رو سر بستگان نزدیکت هم میاریم!
بابا طرف زورش نمیرسه هرکاری هم بکنه هرچقدر هم بترسه هرچقدر هم بخواد هرچقدر هم زور بزنه و اراده و انگیزه کنه نمیتونه خب!
یه وقتا بارها و دستورات و وظایفی هم که ادیان وضع کردن برای خود من اینطور بوده و هست. نمیتونم آقا جان! وقتی نمیتونم حالا هرچی میخوای تهدید کن، من چون میدونم بهم ثابت شده نمیتونم توانش رو ندارم، دیگه بیخیال شدم و خودم رو آزار نمیدم حتی دیگه اون تهدیدها رو هم میشنوم به خودم زحمت ترسیدن نمیدم چون میگم وقتی فایده نداره نمیشه نمیتونم بهرحال نهایت آخرش دست خودم نیست چرا حداقل الان که میتونم بیخیال بشم و راحت زندگی کنم این چند صباح رو، پس چرا اینطور نباشم؟
وقتی دیگه بهت بیش از حد تحملت فشار میاد وقتی برات قابل قبول نیست وقتی حرف زور و تهدید از حد و سر میگذره، دیگه فایده ای هم نداره اثرش از بین میره به تخمت میشه!
البته همهء اینا به همون دلیل غیرمنطقی و متناقض بودن ادیانه و من نمیخوام بگم که ادیان و خداشون رو واقعا باور دارم و فقط چون توانش رو ندارم به دستوراتشون عمل کنم اینطوری هستم. نه، ولی مثلا وقتی کم سن تر و کم تجربه تر بودم خب اون موقع اینقدر بی باور نبودم و تحت تاثیر قرار میگرفتم یه چیزایی رو اینقدر سعی کردم و هزاران بار که عمل کنم اما نتونستم، و شاید یکی از دلایلی که فهمیدم ادیان با واقعیت سازگار نیستن و منطقی نیستن همین موارد هم بود. چون ادیان فقط میگن این کار رو بکن اون کار رو نکن، و چیز دیگه حالیشون نیست! نمیتونم حالیشون نیست. میگن نه خدا گفته حکم کرده و اما و اگر هم نداره، باید بکنی، و حتما میشه و میتونی که دستور داده، ولی منکه به تجربه دریافتم بعضی آدما واقعا شرایط و وجودشون طوریه که بعضی از این موارد رو نمیتونن عمل کنن، ولی اشاره و استثنایی به این موارد در ادیان ندیدم شخصا. بهرحال دیگه اهمیتی هم نمیدم.
حالا تو هرچی میخوای اصرار کن هی سعی کن منو از مرگ بترسونی و خدا و دینت، به دلایلی که در این سه پست گفتم، هیچ تاثیری رو من نداره. اگر این چیزا میخواست روی من تاثیر داشته باشه میباید خیلی وقت پیش نتیجه میداد، نه حالا که دیگه غیرممکنه به وضعیت های سابق برگردم. تکاملی که من طی کردم برگشت رو درش منطقی و شدنی نمیبینم! اصلا مسخره است، چون بنظر من پیشرفت بوده و نه پسرفت. چیزی که آدم با تجربه و عقل بهش ثابت شده، توانایی هایی که بدست آورده، بعد حالا بیاد معکوس بشه؟ مگه میشه؟
من فعلا از زندگی توام با زجر و شکنجه خیلی بیشتر از مرگ و ادیان و خداشون و دنیای بعد از مرگ میترسم!
میگم خدایی هم اگر باشه و خدای درست و حسابی باشه، منطق و وجدان من میگه که نباید از این بابت ازش بترسم و فکر کنم دارم گناه بزرگی میکنم. اون نمیاد منو بخاطر کارهایی که واقعا ممکن نبود و دلیل و انگیزهء باور و انجامشون یا توانش رو نداشتم مجازات کنه، که اگر این کار رو بکنه عین ناحق خواهد بود!
خیالی نیست خلاصه. تو دلت به مرگ و دنیای بعد از مرگ خودش باشه. من مدتهاست به خدا گفتم اصلا اگر اینطوریه این جهان تو اینطور هستی واقعا، داستان اینه، ابدیتت رو هم نمیخوام، اصلا بعد از مرگ منو برای همیشه نابود کن، چون امید و خوشحالی در چنین دنیایی با چنین خدایی برای خودم نمیبینم! خواستی این چند صباح رو بذار زندگی کنم باشم، اگر نخواستی هر لحظه دوست داشتی منو نابود کن که من نمیتونم چنین خدا و جهانی رو دوست داشته باشم و لطف بزرگی بدونم، برام قابل درک و باور نیست! اگر منو زنده نگه میداری فقط دیگه بیش از حد دهنم رو سرویس نکن همین الانش هم ظرفیتم پره دیگه حوصله و جا ندارم هیچ دلیلی ندارم درد و رنج و بدبختی بیشتری رو مختارانه پذیرا باشم! اگر هم کردی پس دیگه حداقل ازم انتظار سکوت و عبادت و تمجید نداشته باشه، شاید عصبانی بشم بهت فحش بدم، شاید به کلی بی اعتقاد بشم، دیگه دست من نیست بیش از این نیستم نمیتونم باشم، پیشتر بهت گفتم، ادعایی هم ندارم، دیگه خودت میدونی!
من از وقتی فهمیدم قدرت های اصیل و درونی چقدر مهم هستن، اساس هستن، دیگه مثلا مسافرت هم میرم همینطوریش حالا مدت کوتاه شاید آب و هوایی عوض کردن بد نباشه، ولی خیلی زود به فکر این میفتم که آدم با تغییر مکان فیزیکی خودش هنوز همون آدمه با همون نقاط قدرت و ضعف. اگر ضعیف باشی هرجا بری ضعیف هستی و به همون نسبت خطر و رنج بیشتری تهدیدت میکنه و در انتظارته. پس باید قوی بود. قوی بودن یک بعدش از نظر روانی هست که نیازت به پارامترهای برونی رو به حداقل میرسه. مثلا چند روزیه مادر و خواهرم و دامادمون رفتن شمال پیش خالم اینا، به من گفتن بیا گفتم نه من نمیام چون هم با عجله بدون برنامه میرید هم بنظر من این همه راه با خستگی و زمانی که میبره رفتن و برگشتن، آدم باید مدت بیشتری بمونه که ارزشش رو داشته باشه، منکه مجبورم شنبه برم سر کار ولی شما میتونید بیشتر هم بمونید.
حالا یه بحثی که نکردم این بود که اصولا من درونا از نظر روانی قوی هستم و نیاز خیلی کمتری به تفریحات از این نوع و بقول معروف آب و هوا عوض کردن دارم و تنهایی برام قابل تحمل و حتی تاحدی که خیلی ها تحملش رو ندارن برام خوشایند و خواستنی هم هست. چه بهتر آدم از چیزی خوشش بیاد و لذت ببره که راحتتر بدست میاد و در کنترل خودشه.
تازه من چند بار توی این مدت که بقیهء خانواده رفتن شما دلم براشون سوخت گفتم آخی بیچاره ها چقدر ضعیف تر هستن نسبت به من و نیاز به این چیزا دارن، و نگران هستم بهرحال که این موجودات ضعیف توی این دنیا چی به سرشون میاد منکه هنوز هم و هر کاری بکنم از حد تامین خوشبختی خودم که چندان فراتر نیستم نمیتونم در همهء زندگی در برابر همهء خطرات و رنج ها ازشون حمایت کنم. آیا خدایی هست ازشون حفاظت میکنه؟ امیدوارم باشه. ولی بهرحال برای منکه در زندگی اونقدری و اون طوری که میخواستم جواب نداد و فهمیدم که خودم (هم) باید کاری بکنم. باید تا میتونم قوی بشم. قدرت ذهنی، قدرت علم، قدرت روان، تمامی قدرتها خصوصا قدرتهای اصیل و درونی! هرچی بیشتر بهتر. چون باعث رنج کمتر و لذت بیشتر میشه. مگر اینکه آدم خنگ و بی کله ای بودم که خیلی چیزها رو نمیفهمیدم اصلا و از این بابت آسودگی داشتم. اما آدم باهوش و باظرفیتی مثل من نمیتونه مدت زیادی بی اطلاع و در سطوح پایین بمونه.
آدمهای ضعیف دیدم تاحالا بارها به مسافرت میرن مریض میشن کلی رنج میکشن، یا خطراتی براشون پیش میاد و گاهی هم که کلا بلا سرشون میاد یا توی تصادف میمیرن یا چپرچلاق میشن به هر نحوی! آیا باید این رو نشانه ای از وجود خدا دونست؟ بیشتر بنظر تصادف میاد و البته شاید باید بگیم بخش بیشتر یا حداقل زیادی از اون به عقل و خرد و قدرت های اصیل و درونی خود آدم برمیگرده. مثلا من خودم تاحالا بلای جدی سرم نیومده حتی استخوانی از بدنم نشکسته تاحالا!
یه آدم ضعیف، آدم گیج، آدمی که تحت فشار و عوامل بیرونی زود کنترل از دستش خارج میشه، آدمی که قدرت و سرعت جسمی و ذهنی کمتری داره، طبیعتا بیشتر تحت خطر هست. خوشم نمیاد اینو بگم چون بستگان خودم رو هم در خطر میبینم، ولی بهرحال باید واقعیت رو بگم. هرچند هر آدم با هر درجه ای از قدرت ممکنه بلا سرش بیاد و نمیتونه همیشه همهء عوامل خطر رو کنترل کنه، ولی بهرحال اونایی رو که میتونه کنترل کنه و به قدرت های خودش هم مسلما بستگی داره، در عمل در نرخ و احتمالات و آمار تاثیر بزرگی میتونن داشته باشن. مثلا من وقتی مغزم قوی تر و سریعتره جسمم قوی تر و سریعتره زندگیم بر اساس اصول رزمی هر کاری رو میکنم هر نقشه ای رو طراحی میکنم حتی از خیابون که میخوام رد بشم با طرح و نقشه و مغز قوی و سریع و جسم قوی و سریع این کار رو انجام میدم، رد شدن من از خیابان خیلی هوشمندانه تر و محتاطانه تره نسبت به یک آدم ضعیف و خنگ، خب احتمال تصادف کردن من خیلی کمتر نیست؟ تاحالا ماشین بهم نزده، ولی خیلی از دیگران این تجربه رو حداقل بصورت خفیف داشتن.
تازه میتونم بگم من فکر نمیکنم که قدرت من فقط از نوع مادیه و میتونم بگم آدم معنوی ای هستم (فقط به ادیان و خداشون به اون شکلی که عامه اعتقاد دارن باور ندارم)، و احساس میکنم اگر خدای واقعی درست و حسابی باشه، اگر هرجور ماوراء و معنویت و قوانین بنیادین پنهان و الهی در کار باشه، من در اون زمینه هم کاملا قوی هستم، شاید قویترین در بین تمام اطرافیان! شاید این قدرت معنوی و نیروهای پنهان هم بودن که تاحالا از من در مواقعی که واقعا خطرات و سختی های بزرگی میتونستن برام پیش بیان که در کنترل من نبودن قدرتم کارایی نداشته، از من حفاظت کردن. ولی خب مسئله اینه که این نیروها همهء مسائل رو برای من از ابتدا حل نکردن، بلکه متوجه شدم اگر خودم قوی نشم اگر خودم اراده نکنم اگر نقشهء رزمی درست و حسابی و از پایه طراحی نکنم، بهرحال در زندگیم رنج فراوانی خواهم کشید و حتی ممکنه عوامل و حوادث برونی نیست و نابودم کنن! شاید این نیروها فقط جاهایی که واقعا آدم در خطر جدیه و از دست خودش کاری برنمیاد عمل میکنن، شاید حداقل برای من اینطوریه، و کسی چه میدونه شاید اصلا اینها انعکاس و تبدیلات و اثر اراده و خواست خودم در کائنات است. شاید اصلا یجورایی اینم بتونه مادی باشه و مثلا چه میدونم شبیه این چیزهای عجیبی که در فیزیک کوانتم میگن ممکن هست و این حرفها. شاید واقعا جهان مادی ما هم خیلی پیچیده تر و مرموزتر از اونیه که ما فکر میکنیم.
بنظر من انسان باید قدرتهای درونی و اصیل خودش رو تا حداکثر ممکن بشناسه و فعال کنه چون در این صورت کمترین وابستگی و نیاز و تاثیرپذیری رو از عوامل بیرونی که تحت کنترل خودش نیستن بدست میاره. اینطوری دیگه نیاز خیلی کمتری داری مثلا حتما بری مسافرت آب و هوا عوض کنی، و هم هزینه نمیکنی هم وقت ارزشمندت کمتر تلف میشه هم خطرات کمتری تهدیدت میکنه کمتر هم رنج میکشی. بروبچ ما اصلا خسته شدن بود گفتن دیگه نمیتونستیم این جو و زندگی یک نواخت و شرایط خسته کننده رو بیش از این تحمل کنیم واسه همین یه دفه تصمیم گرفتیم بریم مسافرت. البته که بقیهء زندگی اونا هم براشون خسته کننده شده بازم بنظر من چون انتخاب خودشون بوده چون ضعیف بودن، بقدر کافی مغزشون اندازه من قوی نبود بقدر کافی قدرت درونی، قدرت و کنترل و استحکام روانی، دانش و خرد و بینش گسترده و عمیق نداشتن نفهمیدن چه راهی رو برن چطوری برن بلکه بر اساس غرایز صرف و فشار احساسات و تصورات و تخیلات اشتباه خودشون و یکسری باورهای کور و تاثیرپذیری از القاهای جامعهء بشری تصمیم گرفتن، و بهرحال نمیتونستن طور دیگری باشن چون قدرتش رو نداشتن، و خب حالا هم نتیجش این شده که زندگیشون اصلا بقدر من راحت و بی دغدغه نیست. من درسته ازدواج نکردم ظاهرا از یک چیزهایی محروم شدم و خب فشار و رنج خودش رو داره، اما در کل میبینم دلیلی نداره خودم رو بازنده بدونم چون میبینم اکثریت دیگران به ازای چیزهایی که مثلا بدست میاد کلی هم رنج و هزینه و فشار و محدودیت گیرشون اومده!
احساسات ما نهایت در داخل مغز و روح و روان خودمون شکل میگیرن. یکسری چیزها هم بصورت فکری به درون خودمون راه میدیم که باعث ناراحتی ما میشن. چرا فکر میکنی لذت فقط همون لذت های غریزی سطحی و عامیانه و کلاسیک هست که خودت میشناسی؟ انسان موجود پیچیده و ماشین پیشرفته ای است و قابلیت های شگفت آوری داره که شواهد و تجربیات و تحقیقات علمی هم اینو نشون میدن. اگر بتونه کنترل ذهن و روان خودش رو تاحدی که شدنی هست در دست بگیره، که نمیدونم حداکثرش چقدره و اصلا محدودیت داره یا نه، اونوقت میتونه پادشاه واقعی دنیای درونی خودش بشه (و دیگه حتی نیازی به پادشاهی دنیای برونی نداره و تقریبا براش بی ارزش میشه)، که تصویر دنیای برونی هم درواقع در همون درون خودش شکل میگیره و احساس میشه، و بنابراین به این شکل میتونه از خیلی از رنجها که تحت تاثیر اثر و وابستگی به عوامل بیرونی پیش میان خودش رو نجات بده، و میتونه لذت و آرامش عمیق تر و پایدارتری رو نسبت به خیلی لذت هایی که آدمهای معمولی با عوامل برونی کسب میکنن (که هزینه ها و سرخوردگی ها و خطرات خودش رو هم داره و خیلی وقتا طبق انتظار و میل و خوشایندشون در نمیاد) در درون خودش تولید کنه! البته مواد مخدر هم همین کار رو میکنن، ولی خب مواد مخدر تصنعی هستن و انسان رو به مرور نابود میکنن و تحلیل میبرن و از چیزی به اسم کمال واقعی و قدرتهای اصیل و درونی که در کنترل واقعی خود حقیقی ما باشن خیلی فاصله دارن و هر آدم ضعیفی هم میتونه تجربشون کنه. اون لذتی و آرامش و بی نیازی که تو از قدرتهای اصیل و درونی واقعی در درون خودت بدست میاری، خب چیز خیلی پایدارتر و امن تریه و چنان انسانی انسان براستی برتریست.
من اتفاقا خیلی وقتا دلم بحال آدمهای دیگر میسوزه و بخاطر اونا هم که شده میگم امیدوارم براستی خدای خوبی در کار باشه. چون خودم رو در مجموع قوی تر و بی نیازتر میبینم. چون آسیب پذیری و نقاط ضعف کمتری دارم. چون در عمل هم فکر میکنم دارم میبینم و حتی خیلی از دیگران هم میگن که من در مجموع راحتتر و خوشبخت تر زندگی میکنم و خیلی فشارها و بدبختی ها و ناچاری ها رو که دیگران دارم ندارم. من آزادم! آسوده ام. اصلا نیاز چندانی به با دیگران بودن و مسافرت رفتن و تفریحات کلاسیک اونا ندارم، یا بگم در این زمینه انعطاف و ظرفیت خیلی بیشتری دارم و کمبود اینا نمیتونه برام براحتی ضرورت و مشکل جدی ایجاد کنه. میبینم دیگران چقدر به خدایی که فکر میکنن هست وابسته هستن و از نظر روانی بهش نیاز دارن، و با این حال بازم بخاطر ضعف هایی که در جسم و روان خودشون دارن و البته اشتباهات و بی اخلاقی هایی که میکنن رنج میکشن. اینجا دلم بحالشون میسوزه، ولی از طرف دیگر متوجه قدرت و آزادی و آسودگی و خوشبختی بیشتر خودم میشم و اینکه راه درستی رو انتخاب کردم و این رو میتونم دلیلی بر موفقیت خودم بدونم. من از نظر روانی به وجود خدا وابستگی اکید ندارم برای اینکه نترسم و سردرگم نشم و احساس بدی نداشته باشم. البته اگر باشه و خدای بدی نباشه که منم دوست دارم باشه، ولی مجبور نیستم هر دین و خدایی رو به صرف ترس و درماندگی باور کنم و چیزهای افزوده ای به بار و زحمت خودم اضافه کنم. میگم خدایی هم نبود که نبود، خیالی نیست، به تخمم، چرا باید خودم رو رنج بدم از این بابت؟ این دو روز زندگی رو بذار حداقل خودمون خودمون رو بیهوده آزار نکنیم. درسته بقول کوشا آخرش میمیریم، ولی بارها گفتم بازم میگم مشکل در الان و زندگی و واقعیت جاریست، چون رنج رو میتونه برای ما به ارمغان بیاره. رنجی که میتونه بسیار عظیم بشه برای ظرفیت و قدرت یک انسان معمولی. سخن گفتن از آینده و مرگ و بعد از مرگ و چیز نیامده و ثابت نشده و جواب درخوری نداشتن برای حل مسئلهء جاری و واقعی زندگی، بنظر من اصلا معقول و ارزشمند نمیاد! اصلا بهش احساس نیازی نمیکنم. شاید زمانی میکردم، اما الان دیگه نه از مرگ میترسم و نه از خدای ادیان و جهنم و این حرفا، چون متوجه شدم که این ترس بیهوده و بی فایده است برای من و فقط به رنج بیهوده منجر میشه.
در دنیا هم همیشه افرادی بودن که آزادی و آسایش رو ترجیح دادن و دنبال چیزهای دیگری رفتن. مثلا افرادی که راهب های رزمی کار شائولین بودن و هستن. نمیشه گفت که اینا بقدر بقیهء آدما خوشبخت نیستن. به این سادگی نیست! باید دید در سراسر زندگیشون در مجموع چقدر از لذت رو رنج رو کسب میکنه و حاصل جمع جبری کلی چیه. بهرحال رضایت و حس خوشبختی و خیلی از لذت ها و رنج ها یک چیز کاملا درونیه یا میتونه باشه.
ضمنا کاملا ممکنه که اگر بقای پس از مرگی باشه، اون آدمهایی که خاص بودن و بطور جدی و پرپشتکار روی خودشون کار کردن، در اونجا هم کلی برتر از آدمهای معمولی باشن. چرا؟ چون آدمهای معمولی صرفا به زندگی معمولی که ظاهرا مجبور بهش هستن تن درمیدن، و از این بابت که شاهکار و هنری نمیکنن و هوش و نبوغی به خرج نمیدن، کاریه که همه میتونن بکنن، و بعدش فقط باید دید دربرابر مشکلات و فشارهای زندگی چطور عمل میکنن به چی میرسن چی یاد میگیرن آیا قدرتهای اصیل و درونی اونا آیا انسانیت و اخلاقشون رشد میکنه، آیا درست عمل میکنن؟ منکه ندیدم اکثریت انسانهای معمولی اینقدر قوی و موفق بوده باشن در این وادیها، هرچند فکر میکنم رشد تدریجی و تاحدی جبری اونا رو در خیلی موارد دیدم، ولی خودم انگار از اونا جلوتر بودم و هستم و با سرعت بیشتری در این وادی پیشرفت میکنم.
من این چند وقت عید رو هم داشتم مقاله های تخصصی و علمی میخوندم و برنامه نویسی میکردم. البته تاحدی هم خوشگذرانی و استراحت کردم طبیعتا. ولی واقعا احساس نیاز به مسافرت بخصوص راه دور رفتن با اون هزینه ها و خستگی و خطراتش نداشتم.
خیلی ها به خوشگذرانی و لذت های کلاسیک زیادی نیاز دارن که هزینه های زیادی هم داره. هم پولشون میره هم وقتشون هم عملا میگذره و چیز دیگه ای عایدشون نمیشه.
برای من خیلی مهمتر بود که قدرت خودم رو با استفاده از این فرصت تثبیت کنم و محک بزنم و یکسری چیزها که نیاز به وقت و آسایش بیشتر داشت سریع انجام بدم مثل کامل کردن همون برنامه. شاید در ظاهر لذت زیادی نبرده باشم، ولی بنظر من اون قدرت و چیزهایی که تونستم بخونم و یاد بگیرم و قدرت و غنای اراده و مغزم رو بیشتر کنم و به آزمون بذارم و تونستم یکسری کارهای نسبتا مهم نیمه تمام رو پیش ببرم، برای بقیهء زندگیم و آینده در کل بهتر خواهد بود و در کل باعث میشه رنج کمتری ببرم و/یا لذت بیشتری کسب کنم.
پس همینطوری نمیشه نگاه کرد که در کوتاه مدت و به شکل کلیشه ای چه کسی چکار میکنه چقدر و چطور تفریح میکنه چه لذتی میبره. همونطور که مثلا الان زندگی خیلی از بستگان که من میشناسم بنظرم از زندگی من سخت تره خودشون یا حداقل مثلا ننه هاشون هم که دارن میگن، حالا شاید عید یه لذتی بیشتر از من ببرن اما آخرش چی بازم باید بر گردن سر همون زندگی های سخت و پر از نقص و ضعف با خودهای ضعیف و نادانشون و اگر 100 واحد توی عید لذت بردن در عرض 3 ماه بعدی مثلا 200 واحد رنج میبرن و خب 200-100=-100. هنوز همون آدمهای ضعیف هستن، و این ضعف تا وقتی هست موجب رنج براشون خواهد بود.
برای من عید و غیرعید نداره، یک هدف بزرگ و اساسی دارم، که بطور مستمر ادامش میدم. من مثل آدمهای دیگه نیستم که وقت و انرژی و فرصتهای خودم رو بخوام به بطالت و صرف تفریح و لذت بگذرونم. من به فکر آیندهء خودم هستم.
قال علی علیه السلام:
اذا تَمَّ العَقلُ نَقصَ الکلامُ
هنگامی که عقل انسان کامل گردد، گفتارش کوتاه میشود. [SUB][SUP]حکمت 71 نهج البلاغه[/SUP][/SUB]
ما در عالمي زندگي ميكنيم كه جلوهگاه خداوند متعال است و جاذبه او اعماق وجود هر موجودي را فرا گرفته است و در پرتو همين جاذبه، از بزرگترين پديدههاي عالم تا كوچكترين ذره آن، ميل دروني به سوي مبدأ اعلا دارند. بزرگان عرفان و حكيمان هستيشناس نام اين ميل را ابتهاج و شوق معشوقي يا عشق نهادهاند. يعني خداوند متعال با شوق باطني صبغه عاشقي را همراه صبغه معشوقي دارد. خداست كه اول عاشق ما شده است و عشق او هم خالص است، اما عشقبازيهاي ما عموماً با غرض و منافع ما همراه است. دكتر اسماعيل منصوري لاريجاني