03-27-2015, 04:30 PM
من از وقتی فهمیدم قدرت های اصیل و درونی چقدر مهم هستن، اساس هستن، دیگه مثلا مسافرت هم میرم همینطوریش حالا مدت کوتاه شاید آب و هوایی عوض کردن بد نباشه، ولی خیلی زود به فکر این میفتم که آدم با تغییر مکان فیزیکی خودش هنوز همون آدمه با همون نقاط قدرت و ضعف. اگر ضعیف باشی هرجا بری ضعیف هستی و به همون نسبت خطر و رنج بیشتری تهدیدت میکنه و در انتظارته. پس باید قوی بود. قوی بودن یک بعدش از نظر روانی هست که نیازت به پارامترهای برونی رو به حداقل میرسه. مثلا چند روزیه مادر و خواهرم و دامادمون رفتن شمال پیش خالم اینا، به من گفتن بیا گفتم نه من نمیام چون هم با عجله بدون برنامه میرید هم بنظر من این همه راه با خستگی و زمانی که میبره رفتن و برگشتن، آدم باید مدت بیشتری بمونه که ارزشش رو داشته باشه، منکه مجبورم شنبه برم سر کار ولی شما میتونید بیشتر هم بمونید.
حالا یه بحثی که نکردم این بود که اصولا من درونا از نظر روانی قوی هستم و نیاز خیلی کمتری به تفریحات از این نوع و بقول معروف آب و هوا عوض کردن دارم و تنهایی برام قابل تحمل و حتی تاحدی که خیلی ها تحملش رو ندارن برام خوشایند و خواستنی هم هست. چه بهتر آدم از چیزی خوشش بیاد و لذت ببره که راحتتر بدست میاد و در کنترل خودشه.
تازه من چند بار توی این مدت که بقیهء خانواده رفتن شما دلم براشون سوخت گفتم آخی بیچاره ها چقدر ضعیف تر هستن نسبت به من و نیاز به این چیزا دارن، و نگران هستم بهرحال که این موجودات ضعیف توی این دنیا چی به سرشون میاد منکه هنوز هم و هر کاری بکنم از حد تامین خوشبختی خودم که چندان فراتر نیستم نمیتونم در همهء زندگی در برابر همهء خطرات و رنج ها ازشون حمایت کنم. آیا خدایی هست ازشون حفاظت میکنه؟ امیدوارم باشه. ولی بهرحال برای منکه در زندگی اونقدری و اون طوری که میخواستم جواب نداد و فهمیدم که خودم (هم) باید کاری بکنم. باید تا میتونم قوی بشم. قدرت ذهنی، قدرت علم، قدرت روان، تمامی قدرتها خصوصا قدرتهای اصیل و درونی! هرچی بیشتر بهتر. چون باعث رنج کمتر و لذت بیشتر میشه. مگر اینکه آدم خنگ و بی کله ای بودم که خیلی چیزها رو نمیفهمیدم اصلا و از این بابت آسودگی داشتم. اما آدم باهوش و باظرفیتی مثل من نمیتونه مدت زیادی بی اطلاع و در سطوح پایین بمونه.
آدمهای ضعیف دیدم تاحالا بارها به مسافرت میرن مریض میشن کلی رنج میکشن، یا خطراتی براشون پیش میاد و گاهی هم که کلا بلا سرشون میاد یا توی تصادف میمیرن یا چپرچلاق میشن به هر نحوی! آیا باید این رو نشانه ای از وجود خدا دونست؟ بیشتر بنظر تصادف میاد و البته شاید باید بگیم بخش بیشتر یا حداقل زیادی از اون به عقل و خرد و قدرت های اصیل و درونی خود آدم برمیگرده. مثلا من خودم تاحالا بلای جدی سرم نیومده حتی استخوانی از بدنم نشکسته تاحالا!
یه آدم ضعیف، آدم گیج، آدمی که تحت فشار و عوامل بیرونی زود کنترل از دستش خارج میشه، آدمی که قدرت و سرعت جسمی و ذهنی کمتری داره، طبیعتا بیشتر تحت خطر هست. خوشم نمیاد اینو بگم چون بستگان خودم رو هم در خطر میبینم، ولی بهرحال باید واقعیت رو بگم. هرچند هر آدم با هر درجه ای از قدرت ممکنه بلا سرش بیاد و نمیتونه همیشه همهء عوامل خطر رو کنترل کنه، ولی بهرحال اونایی رو که میتونه کنترل کنه و به قدرت های خودش هم مسلما بستگی داره، در عمل در نرخ و احتمالات و آمار تاثیر بزرگی میتونن داشته باشن. مثلا من وقتی مغزم قوی تر و سریعتره جسمم قوی تر و سریعتره زندگیم بر اساس اصول رزمی هر کاری رو میکنم هر نقشه ای رو طراحی میکنم حتی از خیابون که میخوام رد بشم با طرح و نقشه و مغز قوی و سریع و جسم قوی و سریع این کار رو انجام میدم، رد شدن من از خیابان خیلی هوشمندانه تر و محتاطانه تره نسبت به یک آدم ضعیف و خنگ، خب احتمال تصادف کردن من خیلی کمتر نیست؟ تاحالا ماشین بهم نزده، ولی خیلی از دیگران این تجربه رو حداقل بصورت خفیف داشتن.
تازه میتونم بگم من فکر نمیکنم که قدرت من فقط از نوع مادیه و میتونم بگم آدم معنوی ای هستم (فقط به ادیان و خداشون به اون شکلی که عامه اعتقاد دارن باور ندارم)، و احساس میکنم اگر خدای واقعی درست و حسابی باشه، اگر هرجور ماوراء و معنویت و قوانین بنیادین پنهان و الهی در کار باشه، من در اون زمینه هم کاملا قوی هستم، شاید قویترین در بین تمام اطرافیان! شاید این قدرت معنوی و نیروهای پنهان هم بودن که تاحالا از من در مواقعی که واقعا خطرات و سختی های بزرگی میتونستن برام پیش بیان که در کنترل من نبودن قدرتم کارایی نداشته، از من حفاظت کردن. ولی خب مسئله اینه که این نیروها همهء مسائل رو برای من از ابتدا حل نکردن، بلکه متوجه شدم اگر خودم قوی نشم اگر خودم اراده نکنم اگر نقشهء رزمی درست و حسابی و از پایه طراحی نکنم، بهرحال در زندگیم رنج فراوانی خواهم کشید و حتی ممکنه عوامل و حوادث برونی نیست و نابودم کنن! شاید این نیروها فقط جاهایی که واقعا آدم در خطر جدیه و از دست خودش کاری برنمیاد عمل میکنن، شاید حداقل برای من اینطوریه، و کسی چه میدونه شاید اصلا اینها انعکاس و تبدیلات و اثر اراده و خواست خودم در کائنات است. شاید اصلا یجورایی اینم بتونه مادی باشه و مثلا چه میدونم شبیه این چیزهای عجیبی که در فیزیک کوانتم میگن ممکن هست و این حرفها. شاید واقعا جهان مادی ما هم خیلی پیچیده تر و مرموزتر از اونیه که ما فکر میکنیم.
بنظر من انسان باید قدرتهای درونی و اصیل خودش رو تا حداکثر ممکن بشناسه و فعال کنه چون در این صورت کمترین وابستگی و نیاز و تاثیرپذیری رو از عوامل بیرونی که تحت کنترل خودش نیستن بدست میاره. اینطوری دیگه نیاز خیلی کمتری داری مثلا حتما بری مسافرت آب و هوا عوض کنی، و هم هزینه نمیکنی هم وقت ارزشمندت کمتر تلف میشه هم خطرات کمتری تهدیدت میکنه کمتر هم رنج میکشی. بروبچ ما اصلا خسته شدن بود گفتن دیگه نمیتونستیم این جو و زندگی یک نواخت و شرایط خسته کننده رو بیش از این تحمل کنیم واسه همین یه دفه تصمیم گرفتیم بریم مسافرت. البته که بقیهء زندگی اونا هم براشون خسته کننده شده بازم بنظر من چون انتخاب خودشون بوده چون ضعیف بودن، بقدر کافی مغزشون اندازه من قوی نبود بقدر کافی قدرت درونی، قدرت و کنترل و استحکام روانی، دانش و خرد و بینش گسترده و عمیق نداشتن نفهمیدن چه راهی رو برن چطوری برن بلکه بر اساس غرایز صرف و فشار احساسات و تصورات و تخیلات اشتباه خودشون و یکسری باورهای کور و تاثیرپذیری از القاهای جامعهء بشری تصمیم گرفتن، و بهرحال نمیتونستن طور دیگری باشن چون قدرتش رو نداشتن، و خب حالا هم نتیجش این شده که زندگیشون اصلا بقدر من راحت و بی دغدغه نیست. من درسته ازدواج نکردم ظاهرا از یک چیزهایی محروم شدم و خب فشار و رنج خودش رو داره، اما در کل میبینم دلیلی نداره خودم رو بازنده بدونم چون میبینم اکثریت دیگران به ازای چیزهایی که مثلا بدست میاد کلی هم رنج و هزینه و فشار و محدودیت گیرشون اومده!
احساسات ما نهایت در داخل مغز و روح و روان خودمون شکل میگیرن. یکسری چیزها هم بصورت فکری به درون خودمون راه میدیم که باعث ناراحتی ما میشن. چرا فکر میکنی لذت فقط همون لذت های غریزی سطحی و عامیانه و کلاسیک هست که خودت میشناسی؟ انسان موجود پیچیده و ماشین پیشرفته ای است و قابلیت های شگفت آوری داره که شواهد و تجربیات و تحقیقات علمی هم اینو نشون میدن. اگر بتونه کنترل ذهن و روان خودش رو تاحدی که شدنی هست در دست بگیره، که نمیدونم حداکثرش چقدره و اصلا محدودیت داره یا نه، اونوقت میتونه پادشاه واقعی دنیای درونی خودش بشه (و دیگه حتی نیازی به پادشاهی دنیای برونی نداره و تقریبا براش بی ارزش میشه)، که تصویر دنیای برونی هم درواقع در همون درون خودش شکل میگیره و احساس میشه، و بنابراین به این شکل میتونه از خیلی از رنجها که تحت تاثیر اثر و وابستگی به عوامل بیرونی پیش میان خودش رو نجات بده، و میتونه لذت و آرامش عمیق تر و پایدارتری رو نسبت به خیلی لذت هایی که آدمهای معمولی با عوامل برونی کسب میکنن (که هزینه ها و سرخوردگی ها و خطرات خودش رو هم داره و خیلی وقتا طبق انتظار و میل و خوشایندشون در نمیاد) در درون خودش تولید کنه! البته مواد مخدر هم همین کار رو میکنن، ولی خب مواد مخدر تصنعی هستن و انسان رو به مرور نابود میکنن و تحلیل میبرن و از چیزی به اسم کمال واقعی و قدرتهای اصیل و درونی که در کنترل واقعی خود حقیقی ما باشن خیلی فاصله دارن و هر آدم ضعیفی هم میتونه تجربشون کنه. اون لذتی و آرامش و بی نیازی که تو از قدرتهای اصیل و درونی واقعی در درون خودت بدست میاری، خب چیز خیلی پایدارتر و امن تریه و چنان انسانی انسان براستی برتریست.
من اتفاقا خیلی وقتا دلم بحال آدمهای دیگر میسوزه و بخاطر اونا هم که شده میگم امیدوارم براستی خدای خوبی در کار باشه. چون خودم رو در مجموع قوی تر و بی نیازتر میبینم. چون آسیب پذیری و نقاط ضعف کمتری دارم. چون در عمل هم فکر میکنم دارم میبینم و حتی خیلی از دیگران هم میگن که من در مجموع راحتتر و خوشبخت تر زندگی میکنم و خیلی فشارها و بدبختی ها و ناچاری ها رو که دیگران دارم ندارم. من آزادم! آسوده ام. اصلا نیاز چندانی به با دیگران بودن و مسافرت رفتن و تفریحات کلاسیک اونا ندارم، یا بگم در این زمینه انعطاف و ظرفیت خیلی بیشتری دارم و کمبود اینا نمیتونه برام براحتی ضرورت و مشکل جدی ایجاد کنه. میبینم دیگران چقدر به خدایی که فکر میکنن هست وابسته هستن و از نظر روانی بهش نیاز دارن، و با این حال بازم بخاطر ضعف هایی که در جسم و روان خودشون دارن و البته اشتباهات و بی اخلاقی هایی که میکنن رنج میکشن. اینجا دلم بحالشون میسوزه، ولی از طرف دیگر متوجه قدرت و آزادی و آسودگی و خوشبختی بیشتر خودم میشم و اینکه راه درستی رو انتخاب کردم و این رو میتونم دلیلی بر موفقیت خودم بدونم. من از نظر روانی به وجود خدا وابستگی اکید ندارم برای اینکه نترسم و سردرگم نشم و احساس بدی نداشته باشم. البته اگر باشه و خدای بدی نباشه که منم دوست دارم باشه، ولی مجبور نیستم هر دین و خدایی رو به صرف ترس و درماندگی باور کنم و چیزهای افزوده ای به بار و زحمت خودم اضافه کنم. میگم خدایی هم نبود که نبود، خیالی نیست، به تخمم، چرا باید خودم رو رنج بدم از این بابت؟ این دو روز زندگی رو بذار حداقل خودمون خودمون رو بیهوده آزار نکنیم. درسته بقول کوشا آخرش میمیریم، ولی بارها گفتم بازم میگم مشکل در الان و زندگی و واقعیت جاریست، چون رنج رو میتونه برای ما به ارمغان بیاره. رنجی که میتونه بسیار عظیم بشه برای ظرفیت و قدرت یک انسان معمولی. سخن گفتن از آینده و مرگ و بعد از مرگ و چیز نیامده و ثابت نشده و جواب درخوری نداشتن برای حل مسئلهء جاری و واقعی زندگی، بنظر من اصلا معقول و ارزشمند نمیاد! اصلا بهش احساس نیازی نمیکنم. شاید زمانی میکردم، اما الان دیگه نه از مرگ میترسم و نه از خدای ادیان و جهنم و این حرفا، چون متوجه شدم که این ترس بیهوده و بی فایده است برای من و فقط به رنج بیهوده منجر میشه.
در دنیا هم همیشه افرادی بودن که آزادی و آسایش رو ترجیح دادن و دنبال چیزهای دیگری رفتن. مثلا افرادی که راهب های رزمی کار شائولین بودن و هستن. نمیشه گفت که اینا بقدر بقیهء آدما خوشبخت نیستن. به این سادگی نیست! باید دید در سراسر زندگیشون در مجموع چقدر از لذت رو رنج رو کسب میکنه و حاصل جمع جبری کلی چیه. بهرحال رضایت و حس خوشبختی و خیلی از لذت ها و رنج ها یک چیز کاملا درونیه یا میتونه باشه.
ضمنا کاملا ممکنه که اگر بقای پس از مرگی باشه، اون آدمهایی که خاص بودن و بطور جدی و پرپشتکار روی خودشون کار کردن، در اونجا هم کلی برتر از آدمهای معمولی باشن. چرا؟ چون آدمهای معمولی صرفا به زندگی معمولی که ظاهرا مجبور بهش هستن تن درمیدن، و از این بابت که شاهکار و هنری نمیکنن و هوش و نبوغی به خرج نمیدن، کاریه که همه میتونن بکنن، و بعدش فقط باید دید دربرابر مشکلات و فشارهای زندگی چطور عمل میکنن به چی میرسن چی یاد میگیرن آیا قدرتهای اصیل و درونی اونا آیا انسانیت و اخلاقشون رشد میکنه، آیا درست عمل میکنن؟ منکه ندیدم اکثریت انسانهای معمولی اینقدر قوی و موفق بوده باشن در این وادیها، هرچند فکر میکنم رشد تدریجی و تاحدی جبری اونا رو در خیلی موارد دیدم، ولی خودم انگار از اونا جلوتر بودم و هستم و با سرعت بیشتری در این وادی پیشرفت میکنم.
حالا یه بحثی که نکردم این بود که اصولا من درونا از نظر روانی قوی هستم و نیاز خیلی کمتری به تفریحات از این نوع و بقول معروف آب و هوا عوض کردن دارم و تنهایی برام قابل تحمل و حتی تاحدی که خیلی ها تحملش رو ندارن برام خوشایند و خواستنی هم هست. چه بهتر آدم از چیزی خوشش بیاد و لذت ببره که راحتتر بدست میاد و در کنترل خودشه.
تازه من چند بار توی این مدت که بقیهء خانواده رفتن شما دلم براشون سوخت گفتم آخی بیچاره ها چقدر ضعیف تر هستن نسبت به من و نیاز به این چیزا دارن، و نگران هستم بهرحال که این موجودات ضعیف توی این دنیا چی به سرشون میاد منکه هنوز هم و هر کاری بکنم از حد تامین خوشبختی خودم که چندان فراتر نیستم نمیتونم در همهء زندگی در برابر همهء خطرات و رنج ها ازشون حمایت کنم. آیا خدایی هست ازشون حفاظت میکنه؟ امیدوارم باشه. ولی بهرحال برای منکه در زندگی اونقدری و اون طوری که میخواستم جواب نداد و فهمیدم که خودم (هم) باید کاری بکنم. باید تا میتونم قوی بشم. قدرت ذهنی، قدرت علم، قدرت روان، تمامی قدرتها خصوصا قدرتهای اصیل و درونی! هرچی بیشتر بهتر. چون باعث رنج کمتر و لذت بیشتر میشه. مگر اینکه آدم خنگ و بی کله ای بودم که خیلی چیزها رو نمیفهمیدم اصلا و از این بابت آسودگی داشتم. اما آدم باهوش و باظرفیتی مثل من نمیتونه مدت زیادی بی اطلاع و در سطوح پایین بمونه.
آدمهای ضعیف دیدم تاحالا بارها به مسافرت میرن مریض میشن کلی رنج میکشن، یا خطراتی براشون پیش میاد و گاهی هم که کلا بلا سرشون میاد یا توی تصادف میمیرن یا چپرچلاق میشن به هر نحوی! آیا باید این رو نشانه ای از وجود خدا دونست؟ بیشتر بنظر تصادف میاد و البته شاید باید بگیم بخش بیشتر یا حداقل زیادی از اون به عقل و خرد و قدرت های اصیل و درونی خود آدم برمیگرده. مثلا من خودم تاحالا بلای جدی سرم نیومده حتی استخوانی از بدنم نشکسته تاحالا!
یه آدم ضعیف، آدم گیج، آدمی که تحت فشار و عوامل بیرونی زود کنترل از دستش خارج میشه، آدمی که قدرت و سرعت جسمی و ذهنی کمتری داره، طبیعتا بیشتر تحت خطر هست. خوشم نمیاد اینو بگم چون بستگان خودم رو هم در خطر میبینم، ولی بهرحال باید واقعیت رو بگم. هرچند هر آدم با هر درجه ای از قدرت ممکنه بلا سرش بیاد و نمیتونه همیشه همهء عوامل خطر رو کنترل کنه، ولی بهرحال اونایی رو که میتونه کنترل کنه و به قدرت های خودش هم مسلما بستگی داره، در عمل در نرخ و احتمالات و آمار تاثیر بزرگی میتونن داشته باشن. مثلا من وقتی مغزم قوی تر و سریعتره جسمم قوی تر و سریعتره زندگیم بر اساس اصول رزمی هر کاری رو میکنم هر نقشه ای رو طراحی میکنم حتی از خیابون که میخوام رد بشم با طرح و نقشه و مغز قوی و سریع و جسم قوی و سریع این کار رو انجام میدم، رد شدن من از خیابان خیلی هوشمندانه تر و محتاطانه تره نسبت به یک آدم ضعیف و خنگ، خب احتمال تصادف کردن من خیلی کمتر نیست؟ تاحالا ماشین بهم نزده، ولی خیلی از دیگران این تجربه رو حداقل بصورت خفیف داشتن.
تازه میتونم بگم من فکر نمیکنم که قدرت من فقط از نوع مادیه و میتونم بگم آدم معنوی ای هستم (فقط به ادیان و خداشون به اون شکلی که عامه اعتقاد دارن باور ندارم)، و احساس میکنم اگر خدای واقعی درست و حسابی باشه، اگر هرجور ماوراء و معنویت و قوانین بنیادین پنهان و الهی در کار باشه، من در اون زمینه هم کاملا قوی هستم، شاید قویترین در بین تمام اطرافیان! شاید این قدرت معنوی و نیروهای پنهان هم بودن که تاحالا از من در مواقعی که واقعا خطرات و سختی های بزرگی میتونستن برام پیش بیان که در کنترل من نبودن قدرتم کارایی نداشته، از من حفاظت کردن. ولی خب مسئله اینه که این نیروها همهء مسائل رو برای من از ابتدا حل نکردن، بلکه متوجه شدم اگر خودم قوی نشم اگر خودم اراده نکنم اگر نقشهء رزمی درست و حسابی و از پایه طراحی نکنم، بهرحال در زندگیم رنج فراوانی خواهم کشید و حتی ممکنه عوامل و حوادث برونی نیست و نابودم کنن! شاید این نیروها فقط جاهایی که واقعا آدم در خطر جدیه و از دست خودش کاری برنمیاد عمل میکنن، شاید حداقل برای من اینطوریه، و کسی چه میدونه شاید اصلا اینها انعکاس و تبدیلات و اثر اراده و خواست خودم در کائنات است. شاید اصلا یجورایی اینم بتونه مادی باشه و مثلا چه میدونم شبیه این چیزهای عجیبی که در فیزیک کوانتم میگن ممکن هست و این حرفها. شاید واقعا جهان مادی ما هم خیلی پیچیده تر و مرموزتر از اونیه که ما فکر میکنیم.
بنظر من انسان باید قدرتهای درونی و اصیل خودش رو تا حداکثر ممکن بشناسه و فعال کنه چون در این صورت کمترین وابستگی و نیاز و تاثیرپذیری رو از عوامل بیرونی که تحت کنترل خودش نیستن بدست میاره. اینطوری دیگه نیاز خیلی کمتری داری مثلا حتما بری مسافرت آب و هوا عوض کنی، و هم هزینه نمیکنی هم وقت ارزشمندت کمتر تلف میشه هم خطرات کمتری تهدیدت میکنه کمتر هم رنج میکشی. بروبچ ما اصلا خسته شدن بود گفتن دیگه نمیتونستیم این جو و زندگی یک نواخت و شرایط خسته کننده رو بیش از این تحمل کنیم واسه همین یه دفه تصمیم گرفتیم بریم مسافرت. البته که بقیهء زندگی اونا هم براشون خسته کننده شده بازم بنظر من چون انتخاب خودشون بوده چون ضعیف بودن، بقدر کافی مغزشون اندازه من قوی نبود بقدر کافی قدرت درونی، قدرت و کنترل و استحکام روانی، دانش و خرد و بینش گسترده و عمیق نداشتن نفهمیدن چه راهی رو برن چطوری برن بلکه بر اساس غرایز صرف و فشار احساسات و تصورات و تخیلات اشتباه خودشون و یکسری باورهای کور و تاثیرپذیری از القاهای جامعهء بشری تصمیم گرفتن، و بهرحال نمیتونستن طور دیگری باشن چون قدرتش رو نداشتن، و خب حالا هم نتیجش این شده که زندگیشون اصلا بقدر من راحت و بی دغدغه نیست. من درسته ازدواج نکردم ظاهرا از یک چیزهایی محروم شدم و خب فشار و رنج خودش رو داره، اما در کل میبینم دلیلی نداره خودم رو بازنده بدونم چون میبینم اکثریت دیگران به ازای چیزهایی که مثلا بدست میاد کلی هم رنج و هزینه و فشار و محدودیت گیرشون اومده!
احساسات ما نهایت در داخل مغز و روح و روان خودمون شکل میگیرن. یکسری چیزها هم بصورت فکری به درون خودمون راه میدیم که باعث ناراحتی ما میشن. چرا فکر میکنی لذت فقط همون لذت های غریزی سطحی و عامیانه و کلاسیک هست که خودت میشناسی؟ انسان موجود پیچیده و ماشین پیشرفته ای است و قابلیت های شگفت آوری داره که شواهد و تجربیات و تحقیقات علمی هم اینو نشون میدن. اگر بتونه کنترل ذهن و روان خودش رو تاحدی که شدنی هست در دست بگیره، که نمیدونم حداکثرش چقدره و اصلا محدودیت داره یا نه، اونوقت میتونه پادشاه واقعی دنیای درونی خودش بشه (و دیگه حتی نیازی به پادشاهی دنیای برونی نداره و تقریبا براش بی ارزش میشه)، که تصویر دنیای برونی هم درواقع در همون درون خودش شکل میگیره و احساس میشه، و بنابراین به این شکل میتونه از خیلی از رنجها که تحت تاثیر اثر و وابستگی به عوامل بیرونی پیش میان خودش رو نجات بده، و میتونه لذت و آرامش عمیق تر و پایدارتری رو نسبت به خیلی لذت هایی که آدمهای معمولی با عوامل برونی کسب میکنن (که هزینه ها و سرخوردگی ها و خطرات خودش رو هم داره و خیلی وقتا طبق انتظار و میل و خوشایندشون در نمیاد) در درون خودش تولید کنه! البته مواد مخدر هم همین کار رو میکنن، ولی خب مواد مخدر تصنعی هستن و انسان رو به مرور نابود میکنن و تحلیل میبرن و از چیزی به اسم کمال واقعی و قدرتهای اصیل و درونی که در کنترل واقعی خود حقیقی ما باشن خیلی فاصله دارن و هر آدم ضعیفی هم میتونه تجربشون کنه. اون لذتی و آرامش و بی نیازی که تو از قدرتهای اصیل و درونی واقعی در درون خودت بدست میاری، خب چیز خیلی پایدارتر و امن تریه و چنان انسانی انسان براستی برتریست.
من اتفاقا خیلی وقتا دلم بحال آدمهای دیگر میسوزه و بخاطر اونا هم که شده میگم امیدوارم براستی خدای خوبی در کار باشه. چون خودم رو در مجموع قوی تر و بی نیازتر میبینم. چون آسیب پذیری و نقاط ضعف کمتری دارم. چون در عمل هم فکر میکنم دارم میبینم و حتی خیلی از دیگران هم میگن که من در مجموع راحتتر و خوشبخت تر زندگی میکنم و خیلی فشارها و بدبختی ها و ناچاری ها رو که دیگران دارم ندارم. من آزادم! آسوده ام. اصلا نیاز چندانی به با دیگران بودن و مسافرت رفتن و تفریحات کلاسیک اونا ندارم، یا بگم در این زمینه انعطاف و ظرفیت خیلی بیشتری دارم و کمبود اینا نمیتونه برام براحتی ضرورت و مشکل جدی ایجاد کنه. میبینم دیگران چقدر به خدایی که فکر میکنن هست وابسته هستن و از نظر روانی بهش نیاز دارن، و با این حال بازم بخاطر ضعف هایی که در جسم و روان خودشون دارن و البته اشتباهات و بی اخلاقی هایی که میکنن رنج میکشن. اینجا دلم بحالشون میسوزه، ولی از طرف دیگر متوجه قدرت و آزادی و آسودگی و خوشبختی بیشتر خودم میشم و اینکه راه درستی رو انتخاب کردم و این رو میتونم دلیلی بر موفقیت خودم بدونم. من از نظر روانی به وجود خدا وابستگی اکید ندارم برای اینکه نترسم و سردرگم نشم و احساس بدی نداشته باشم. البته اگر باشه و خدای بدی نباشه که منم دوست دارم باشه، ولی مجبور نیستم هر دین و خدایی رو به صرف ترس و درماندگی باور کنم و چیزهای افزوده ای به بار و زحمت خودم اضافه کنم. میگم خدایی هم نبود که نبود، خیالی نیست، به تخمم، چرا باید خودم رو رنج بدم از این بابت؟ این دو روز زندگی رو بذار حداقل خودمون خودمون رو بیهوده آزار نکنیم. درسته بقول کوشا آخرش میمیریم، ولی بارها گفتم بازم میگم مشکل در الان و زندگی و واقعیت جاریست، چون رنج رو میتونه برای ما به ارمغان بیاره. رنجی که میتونه بسیار عظیم بشه برای ظرفیت و قدرت یک انسان معمولی. سخن گفتن از آینده و مرگ و بعد از مرگ و چیز نیامده و ثابت نشده و جواب درخوری نداشتن برای حل مسئلهء جاری و واقعی زندگی، بنظر من اصلا معقول و ارزشمند نمیاد! اصلا بهش احساس نیازی نمیکنم. شاید زمانی میکردم، اما الان دیگه نه از مرگ میترسم و نه از خدای ادیان و جهنم و این حرفا، چون متوجه شدم که این ترس بیهوده و بی فایده است برای من و فقط به رنج بیهوده منجر میشه.
در دنیا هم همیشه افرادی بودن که آزادی و آسایش رو ترجیح دادن و دنبال چیزهای دیگری رفتن. مثلا افرادی که راهب های رزمی کار شائولین بودن و هستن. نمیشه گفت که اینا بقدر بقیهء آدما خوشبخت نیستن. به این سادگی نیست! باید دید در سراسر زندگیشون در مجموع چقدر از لذت رو رنج رو کسب میکنه و حاصل جمع جبری کلی چیه. بهرحال رضایت و حس خوشبختی و خیلی از لذت ها و رنج ها یک چیز کاملا درونیه یا میتونه باشه.
ضمنا کاملا ممکنه که اگر بقای پس از مرگی باشه، اون آدمهایی که خاص بودن و بطور جدی و پرپشتکار روی خودشون کار کردن، در اونجا هم کلی برتر از آدمهای معمولی باشن. چرا؟ چون آدمهای معمولی صرفا به زندگی معمولی که ظاهرا مجبور بهش هستن تن درمیدن، و از این بابت که شاهکار و هنری نمیکنن و هوش و نبوغی به خرج نمیدن، کاریه که همه میتونن بکنن، و بعدش فقط باید دید دربرابر مشکلات و فشارهای زندگی چطور عمل میکنن به چی میرسن چی یاد میگیرن آیا قدرتهای اصیل و درونی اونا آیا انسانیت و اخلاقشون رشد میکنه، آیا درست عمل میکنن؟ منکه ندیدم اکثریت انسانهای معمولی اینقدر قوی و موفق بوده باشن در این وادیها، هرچند فکر میکنم رشد تدریجی و تاحدی جبری اونا رو در خیلی موارد دیدم، ولی خودم انگار از اونا جلوتر بودم و هستم و با سرعت بیشتری در این وادی پیشرفت میکنم.