12-24-2014, 07:52 AM
بنظر من وقتی هنوز سالم و سرپا هستی توی این دنیا میتونی دست نوازش سر یه مرغ بکشی، هنوز امید و ارزشی برای زندگی هست.
شما به این میگی خیال پردازی؟
بنظر من وقتی هنوز میتونی پیشرفت کنی هنوز میتونی به قدرت و بهره مندی خودت از هر جهتی که میتونی اضافه کنی، درست نیست مطلقا ناامید و سیاه بین بود.
وقتی هنوز آدم این همه سال در پیش داره، وقتی هنوز پیر و ناتوان نشده، وقتی هنوزم فرصت و احتمالات و امکان تغییرات شگرف ولو تصادفی یا معجزه آسا هست، چرا اینقدر گوشه گیری و منتظر مرگ شدن و گذاشتن که آدم ذره ذره تحلیل بره و انگار که هیچ فرصت و کار دیگری برای انجام دادن وجود نداره در دنیا؟
البته من آدمی نیستم که صبح تا شام کنار گل های نرگس و مریم و سوسن حرف های رمانتیک و شاعرانه بزنم. اشتباه نکن! کاملا بعکس من آدم عمل و واقعیت هستم. ولی لذت یه گربه رو نوازش کردن، یه لذت و محبت واقعیه. چیزی که امید به حقیقت داشتن محبت و شفقت رو در دل آدم زنده نگه میداره، ولو یک شعلهء لرزان کوچک شمع باشه.
هرچند من خودم مدتهاست که حتی فرصت این کار رو هم پیدا نکردم. خیلی حیوانات رو دوست دارم. ولی این زندگی مدرن شهری این امکان رو به آدم نمیده. کم سن تر بودم خیلی گربه بازی میکردم
فعلا بیشتر با چیزهایی که در دسترسم هست سرگرم و دلخوش هستم. اینکه حداقل هر روز از نظر ذهنی، علمی، جسمی امکان فعالیت و پیشرفت دارم و اینا بهم قدرت و تسلط و برتری و امکان کنترل زندگیم و دنیای درونم رو میدن. همین دلخوشی هم کافیه برای زندگی کردن. منم مثل هدایت یه آدم متفاوت و از جهاتی محروم هستم. ولی میبینم بالاخره از جهات دیگری هم راحتی و بهره مندی دارم عوضش که خیلی آدمهای دیگه ندارن یا در اون حد ندارن.
جهان خشن و بیرحم است، اما برای ما هنوز هم امکان ها و امیدهایی وجود دارند. باید از نیروهای درونی خودمان هم استفاده کنیم. باید هرچیزی را نیز که در برون است سعی کنیم در خدمت قدرتمند کردن خودمان بکار بگیریم. حتی محرومیت هایمان!
شما به این میگی خیال پردازی؟
بنظر من وقتی هنوز میتونی پیشرفت کنی هنوز میتونی به قدرت و بهره مندی خودت از هر جهتی که میتونی اضافه کنی، درست نیست مطلقا ناامید و سیاه بین بود.
وقتی هنوز آدم این همه سال در پیش داره، وقتی هنوز پیر و ناتوان نشده، وقتی هنوزم فرصت و احتمالات و امکان تغییرات شگرف ولو تصادفی یا معجزه آسا هست، چرا اینقدر گوشه گیری و منتظر مرگ شدن و گذاشتن که آدم ذره ذره تحلیل بره و انگار که هیچ فرصت و کار دیگری برای انجام دادن وجود نداره در دنیا؟
البته من آدمی نیستم که صبح تا شام کنار گل های نرگس و مریم و سوسن حرف های رمانتیک و شاعرانه بزنم. اشتباه نکن! کاملا بعکس من آدم عمل و واقعیت هستم. ولی لذت یه گربه رو نوازش کردن، یه لذت و محبت واقعیه. چیزی که امید به حقیقت داشتن محبت و شفقت رو در دل آدم زنده نگه میداره، ولو یک شعلهء لرزان کوچک شمع باشه.
هرچند من خودم مدتهاست که حتی فرصت این کار رو هم پیدا نکردم. خیلی حیوانات رو دوست دارم. ولی این زندگی مدرن شهری این امکان رو به آدم نمیده. کم سن تر بودم خیلی گربه بازی میکردم
فعلا بیشتر با چیزهایی که در دسترسم هست سرگرم و دلخوش هستم. اینکه حداقل هر روز از نظر ذهنی، علمی، جسمی امکان فعالیت و پیشرفت دارم و اینا بهم قدرت و تسلط و برتری و امکان کنترل زندگیم و دنیای درونم رو میدن. همین دلخوشی هم کافیه برای زندگی کردن. منم مثل هدایت یه آدم متفاوت و از جهاتی محروم هستم. ولی میبینم بالاخره از جهات دیگری هم راحتی و بهره مندی دارم عوضش که خیلی آدمهای دیگه ندارن یا در اون حد ندارن.
جهان خشن و بیرحم است، اما برای ما هنوز هم امکان ها و امیدهایی وجود دارند. باید از نیروهای درونی خودمان هم استفاده کنیم. باید هرچیزی را نیز که در برون است سعی کنیم در خدمت قدرتمند کردن خودمان بکار بگیریم. حتی محرومیت هایمان!