02-18-2014, 12:34 AM
iranbanoo نوشته: -داریوش جان دفتری دارید که در آن بنویسید؟نه خاطره!بلکه نوشته هایی که اگر بر روی کاغذ نیایند ول کنتان نباشند؟بله؛
دفترهای یادداشتم زیاد هستند. یادداشتهای روزانه ندارم اما هرازگاهی(دو سه بار در هفته) چند صفحهای مینویسم در مورد هرآنچه که نظرم را جلب کرده یا ارزش نوشتن داشته. این تمرینی بسیار تاثیرگذار برای بالا بردنِ تواناییهای نگارشیست. به پای فرومنویسی از لحاظِ چالشها نمیرسد، اما این کاستی را من با وسواسِ زیاد در موردِ واژگان، ساختارِ جملهها، لحن، ادبیات و... جبران کنم، چنانکه به نظرم نوشتههای من در آنجا به نظر خودم ادبیتر و منسجمتر هستند.
iranbanoo نوشته: -شعر چه طور؟میتوانید یکی از اشعاری که خودتان سروده اید را اینجا بگذارید؟در هیچ مقیاسی از سنجش، شاعری به من نمیچسبد؛ دستنوشتهی ادبی اما زیاد. الان به آنها دسترسی ندارم شوربختانه ولی اگر هم داشتم شاید به جا نبود چیزی از آنها را در اینجا منتشر کنم، چرا که بیشترشان در جاهایی مثل وبلاگ و نشریه منتشر شده. بعدا به احترام شما، حتما یکی دو تایش را در جستارِ دستنوشتههای ادبی خواهم گذاشت.
iranbanoo نوشته: -مبنای قضاوتتان برای اینکه دختری را خوب بدانید چیست؟خوب از چه نظر؟ اخلاقی-رفتاری؟
خب راستش من به آراستگی زنان بیشترین اهمیت را میدهم. مثلا اگر بخواهم صورت دختری را ببوسم و رویش موهای هرچند ریز ببینم دلزده میشوم، یا لباساش اگر چروک باشد از چشمام میافتد و...
در موردِ اخلاق، اینها به ترتیب بیشترین میزانِ بیزاری را در من بر میانگیزند:
مظلومنمایی
پرنسسبازی
به هر دری زدن برای تبدیل کردن هر مردی که به او نزدیک میشود به یک شوهر
آویزان شدن
دروغگوییهای مختص دختران (داریوش دیروز داشتم از خیابون نزدیک خونت رد میشدم، یه پسره بهم تیکه انداخت؛ داریوش پدرم همیشه شبا قبلِ خواب منو بوس میکرد، میشه تو هم اینکارو بکنی؟ داریوش، عشقم!)
لوسبازی
تنگبازی
سطحینگری عامدانه
iranbanoo نوشته: -آیا لحظه ای را بوده که حس کنید تازه متوجه شده اید بزرگ شده اید؟ لحظه ای که تا قبل از آن خود را همچنان یک نوجوان یا یک کودک میپنداشتید ؟راستش من هنوز نمیدانم چرا همه از کودکی انتظاراتی از من داشتند در حد مردانِ بالغ! با اینکه فرزندانی بزرگتر از من(و کوچکتر) در خانه بودند، اما نگاهِ متفاوتی به من میشد. مثلا همان عزیز که گفتم در 13 سالگیِ من زندانی شده بود، همیشه موقع ملاقاتیها میخواست که مرا ببیند و در ملاقات کلی به من سفارش میکرد که از تو انتظاراتی متفاوت دارم و این چیزها ... من از همان سنین نوجوانی(15 سالگی) «مزیتهای مردی» را به خوبی چشیدم؛ یادم نمیرود یکی از تابستانهای دورانِ نوجوانی در شهری دور از خانه رفتم برای کار و کارگری؛ هرگز در حقم اینقدر بیرحمی نشده، هنوز برایم معماست که چرا آنطور بیرجمانه از من کار میکشیدند بیشرفها، یعنی دقیقا به اندازهی یک مرد بالغ! چنانکه یکی دو بار سرِ کار از حال رفتم؛ برخی از آثارش هنوز روی بدنم هست، از جمله شکستگیها و بریدگیهایش... من از همان وقتها بخشی از بار اقتصادی خانواده را بر عهده داشتم و گرچه فقیرانه و بیبظاعت، اما به خودم وابسته بودم. اینها یعنی بلوغی زودرس و بسیار جانکاه را گذراندم. من هرگز کودکیِ درخوری نداشتم...
iranbanoo نوشته: -واینکه آیا از بزرگ شدن خودتان خوشحالید یا همان حرفهای تکراری که( بچه بودیم چه خوب بود) را دوست میدارید؟بر اساسِ پاسخِ من به پرسش پیشین، طبیعیست که هیچ علاقهای ندارم که به کودکیِ خویش بازگردم. اما اینکه کودک شوم و کودکی کنم را همیشه خواب میبینم:e058:
رابطهی من با کودکان اگرچه خوب نیست، اما گاهی چنان در تماشای بازیگوشیهایشان غرق میشوم که گویی کودکی خودم را میبینم...
کسشر هم تعاونی؟!