01-16-2014, 12:41 PM
الف) یک ایده برای نوشتن توی ذهنم بود اما هر چه درون ذهن و پشت و پسلههایش را میگردم چیزی یادم نمیآید.
ر) امروز قرار بود به یک نفر تلفن بزنم. اما هر چه فکر میکنم با چه کسی قرار بود تماس بگیرم چیزی یادم نمیآید.
ف) در مورد بندِ «الف» یک چیزی یادم آمد. آن متنی که میخواستم بنویسم تویش «جهنم» داشت. اما هر چه فکر میکنم این جهنم کجای متن قرار بود بنشیند یادم نمیآید.
ش) در مورد بندِ «ب» هم اعتراف میکنم که اگر یادم میآمد به چه کسی میخواستم تلفن بزنم باز هم فایدهای نداشت، چون هر چه فکر میکنم موبایلم را کدام گوری گذاشتهام یادم نمیآید.
م) امروز هم از همان خیابان همیشگی گذشتم. اما به یکباره همهجایش برایم غریبه شد. حتی نام خیابان و کوچههایش را هم نمیشناختم. هر چه فکر کردم فرمانِ خودرو را کدام سمت بچرخانم چیزی یادم نیامد.
ی) در مورد بند «الف» فقط همان «جهنمش» یادم مانده. اما نمیدانم این جهنم بیشتر مربوط به بند «الف» بوده یا «ر» یا «م»؛ چیزی یادم نمیآید.
و) دربارهی بند «م» باید بگویم که همانجا توی خیابان آچمز شده بودم، تا اینکه «او» آمد و مرا با خود به خانه برد. اما او که بود؟ یادم نمیآید.
؟) در مورد بند «الف» نمیدانم چرا فکر میکردم که قرار بوده چیزی بنویسم! مخصوصا متنی که قرار بوده تویش «جهنم» داشته باشد. حتی دربارهی بند «ر» هم چیزی نمیفهمم! هرچه نامها و شمارههای ذخیره شده توی موبایلم را بالا و پایین میکنم هیچکدامشان برایم آشنا نیستند چه برسد که بخواهم با یکیشان تماس هم بگیرم! حالا میرسم به بند «م»؛ همان بندی که «او» پیدایش شد.
!) حالا میرسم به بندِ «او»؛ میرسم به بندْ بندِ «او»؛ خیره میشوم به بند بندش. شاید قرار نبوده «جهنم» در نوشتهای بیاید، انگار بند بند «او»ست که «جهنم» است؛ داغ است؛ میسوزاند مرا... این «او» کیست که مرا میبوسد و میسوزاند؟ هرچه فکر میکنم یادم نمیآید.
ر) امروز قرار بود به یک نفر تلفن بزنم. اما هر چه فکر میکنم با چه کسی قرار بود تماس بگیرم چیزی یادم نمیآید.
ف) در مورد بندِ «الف» یک چیزی یادم آمد. آن متنی که میخواستم بنویسم تویش «جهنم» داشت. اما هر چه فکر میکنم این جهنم کجای متن قرار بود بنشیند یادم نمیآید.
ش) در مورد بندِ «ب» هم اعتراف میکنم که اگر یادم میآمد به چه کسی میخواستم تلفن بزنم باز هم فایدهای نداشت، چون هر چه فکر میکنم موبایلم را کدام گوری گذاشتهام یادم نمیآید.
م) امروز هم از همان خیابان همیشگی گذشتم. اما به یکباره همهجایش برایم غریبه شد. حتی نام خیابان و کوچههایش را هم نمیشناختم. هر چه فکر کردم فرمانِ خودرو را کدام سمت بچرخانم چیزی یادم نیامد.
ی) در مورد بند «الف» فقط همان «جهنمش» یادم مانده. اما نمیدانم این جهنم بیشتر مربوط به بند «الف» بوده یا «ر» یا «م»؛ چیزی یادم نمیآید.
و) دربارهی بند «م» باید بگویم که همانجا توی خیابان آچمز شده بودم، تا اینکه «او» آمد و مرا با خود به خانه برد. اما او که بود؟ یادم نمیآید.
؟) در مورد بند «الف» نمیدانم چرا فکر میکردم که قرار بوده چیزی بنویسم! مخصوصا متنی که قرار بوده تویش «جهنم» داشته باشد. حتی دربارهی بند «ر» هم چیزی نمیفهمم! هرچه نامها و شمارههای ذخیره شده توی موبایلم را بالا و پایین میکنم هیچکدامشان برایم آشنا نیستند چه برسد که بخواهم با یکیشان تماس هم بگیرم! حالا میرسم به بند «م»؛ همان بندی که «او» پیدایش شد.
!) حالا میرسم به بندِ «او»؛ میرسم به بندْ بندِ «او»؛ خیره میشوم به بند بندش. شاید قرار نبوده «جهنم» در نوشتهای بیاید، انگار بند بند «او»ست که «جهنم» است؛ داغ است؛ میسوزاند مرا... این «او» کیست که مرا میبوسد و میسوزاند؟ هرچه فکر میکنم یادم نمیآید.
فرودگاه ها بوسه های بیشتری از سالن عروسی به خود دیده اند و
دیوارهای بیمارستان بیشتر از عبادتگاه ها دعا شنیده اند!
دیوارهای بیمارستان بیشتر از عبادتگاه ها دعا شنیده اند!