بره و گرگ
[ATTACH=CONFIG]539[/ATTACH]
داستان زیر كه به پارسی سره برگردانده شده، از ا ِز ُپ [١] چامه سرای یونانی است. او نزدیك به ٢۶۰۰ سال پیش می زیست. داستان های او در خاور و باختر زمین شناخته شده اند. داستان بر ّه و گرگ یكی از آن داستان های زیباست. امیدوارم كه خوشتان بیاید.
بره ای تشنه در كنار جویی آب می نوشيد. از او دورتر نزديك چشمه گرگی هم داشت آب می نوشيد كه ناگهان چشمش به بره افتاد و فرياد برآورد: "چرا آبی را كه من می نوشم، گِل آلود می كنی؟"
بره پاسخ داد: "چگونه چنین چیزی شدنی ست؟ من در اينجا پايين جوی و تو در آنجا بسيار دورتر در بالای جوی هستی و آب از سوی تو به سوی من روان است. باور كن، پليدی و نابكاری در برابر تو را هرگز در انديشه نداشتم. "
ببين، هنوز هم همان كاری را می كنی كه پدرت شش ماه پيش كرد. آن زمان را درست به ياد دارم كه تو هم در آنجا بودی و پدرت را كه ناسزا و بد گفته بود، پوستش را كشیدم، ولی تو جان بدر بردی.
بره لرزان و درمانده گفت: "سَروَرَم، من تازه چار هفته پيش زاده شدم و پدرم را نشناختم. او ديرگاهی ست كه مرده است" ۰
گرگ برای وانمود كردن خشم خود دندان هايش را به هم سابيد و گفت: "بی شرم، مرده باشد یا نباشد، نيك می دانم كه نژاد تو از من بيزار است، از اينرو بادافرهی سزای تست" و بی هيچ رودربايستی بره را دريد و خورد.
*
از او "دلیل" نباید "سوال" كرد كه گرگ
به هر "دلیل" كه شد بر ّه را "مجاب" كند
ایرج میرزا
---
١- Aesop
دهخدا:
بادافره . [ اَ رَه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف بادافراه . مکافات بدی . (فرهنگ نظام ): بمعنی بادافراه است که مکافات بدی باشد. (برهان ). مکافات بدیست . (آنندراج ). عقوبت و مکافات و انتقام و سیاست . (ناظم الاطباء: بادافراه. (ناظم الاطباء: بادافراه ) :
ببادافره این گناهم مگیر
تو ای آفریننده ٔ ماه و تیر.
فردوسی
...
...
mm
***
داستان بالا پس از ویرایش دوست گرامی FMM
با سپاس فراوان
---
برهای تشنه كنار جویی آب مینوشيد. دورتر، نزديك سرچشمه گرگی نیز سر به جوی داشت كه ناگهان سر بر کرد و چشمش به بره افتاد. فرياد برآورد: «چرا آب مرا گِل آلود میكنی؟»
بره پاسخ داد: «این چگونه شدنی ست؟ من اينجا پايين جوی و تو آنجا، دور از من، بالای جویی. آب از سوی تو به من روان است. باور كن، پليدی در کار تو در اندیشهی من نیست.»
گرگ گفت: «میبینم تو نیز همان میكنی كه پدرت شش ماه پيش كرد. آن زمان را خوب به ياد دارم. تو هم آنجا بودی و دیدی چگونه پدرت را كه ناسزا گفته بود، کشتم و پوستش را برکندم. هرچند تو جان بدر بردی.»
بره لرزان و درمانده گفت: «سَروَرَم، من چهار هفته پيش زاده شدم. پدرم را نمیشناسم. ديرگاهی ست كه او درگذشته.»
گرگ برای نمود خشمش دندان به هم سایيد و گفت: «بیشرم! مرده باشد یا نباشد، نيك میدانم كه نژاد تو از من بيزار است، از اينرو مرگ سزای توست»
و بیدرنگ بره را دريد و خورد.