دفترچه

نسخه‌ی کامل: داستان کوتاه
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3
برخورد از نزدیک

تقریبا از نفس افتاده, از چهار پله ی باقیمانده هم بالا می روم, کیسه های خرید را به زمین می گذارم و در ِ آپارتمانم را باز میکنم. از راهروی تاریک به آشپزخانه, جایی که موادغذایی را در یخچال بچپانم می روم و بعد به اتاق ِ اولی, می خواهم کیفم را در آنجا و نامه ها را روی میز بگذارم که او را می بینم.

او میان دو باندِ بلندگو با بلوز گشادِ قرمز ِ به بالا سُرخورده, کپل ِ صاف و برنزه, ران ها ی از هم باز روی موکت درازکشیده است. به آهستگی سرش را با چرخشی به سوی من بالا می آورد و با لبخندِ ظریف و بازیگوشی بر لب ها یش نکاهم می کند و می گوید

" بَه, چه عجب" و ادامه می دهد" خیلی وقته که در انتظارتم"

قلبم می ایستد, برای چند ثانیه, و سپس ضربه های تند و سریع اش تا نوک موهایم شروع به زدن می کند. تا حالا اینجوری جانخورده بودم. می بینم که زندگی منظم روزانه ام به سرعتِ برق از هم وا می رود.

آن زن, زنی که کاملا خودمانی روی زمین درازکشیده و مشغول مطالعه است, منم. آره, خودم هستم. انگاری روزهاست که بر زمین دمرافتاده و کتاب می خوانَد, با بلوز قرمزِ کمی به بالا سُریده و با ساق هایی که در هوا بازی می کنند.

به سرگیجه می افتم, چشمانم سیاهی می رود, درلحظه, هم سردم است و هم گرم. لرزم می گیرد. در گوش هایم سوتی تحمل ناپذیرکشیده می شود. حرف نمی توانم بزنم. به هوا نیاز دارم. اصلا نمی توانم نفس بکشم, دارم خفه می شوم.

به آهستگی از جایش بلند می شود. النگوها یش تا مچ دست به پایین می افتند, وقتی که به سویم می آید. می گوید " دِ, بیا دیگه" و شانه هایم را می گیرد. خودم را پس می کشم, تماس ِ بدنی اش شبیه برق گرفتگی است. نه, رویا نیست, شبح نیست, دستی نرم و گرم است, بازویی پرزور و زنده که خودش را تا گردنم می سُراند و بر شانه هایم می افتد. حس می کنم که کُرک-موهای پس گردنم سیخ شده اند, پوستم از هم کشیده می شود.

" میدونی" درمانده شروع می کنم به زمزمه؛ " میدونی, بارها واسه خودم چنین لحظه ای رو نقاشی کرده بودم, همیشه قبل از بخواب رفتن, صحنه هایی به این شکل رومجسم کرده ام اما ..." می گوید: " میدونم. و حالا وقتش رسیده, میرم که چایی رو دُرُس کنم." از من کَنده می شود و پابرهنه به آشپزخانه می رود.

گرمای دستانش هنوز شانه هایم را می سوزاند. زانو می زنم, زانوهایم از من دور می شوند. به زمین می نشینم و سرم را لای دستهایم پنهان می کنم, چشم ها را می بندم و می کوشم که آرام و عمیق نفس بکشم تااین آشوبی که درونم را از هم پاره می کند آرام بگیرد و بتوانم دوباره به خود آیم. چند روزی می شود که درشکمم, کسی صدایم می کند. مثل وقت هایی که از چیزی تحریک بشود. اما اینجا – یک رویا! باید این پریشانخیالی را از خودم دورکنم و به واقعیتِ خودم برسم. می ترسم که بندهای زندگی بسیار منظمم پاره و از هم جداشوند. عقل, فکرِبازو روشن, منطق- نه هیچ چیز نمی تواند کمکم کند تا دوباره سرپا شوم.

صدای ریخته شدن ِ آب در کتری را در خلال این کلنجارهای فکری می شنوم, صدای جابجایی ظرف ها را. نه, نباید بی حرکت اینحا بنشینم, باید به آشپزخانه بروم, همین الان و بی معطلی, این زن, این من را ببینم و مواظبش باشم.

کاملا خودمانی, خودمانی تر از هر کسی در دنیا در آشپزخانه ی من دو فنجان را می شوید و شکردان را پرمی کند.

گهگاهی خنده ی ریزی به سمت من می زند, مثل آن که بخواهد به بچه ی ترسیده ای احساسِ امنیت بدهد.

نه می توانم و نه می خواهم که حرفی بزنم. طلسم این جادوی غریبی که مرا بندی ِ خودکرده است را نمی توان با کلمات شکست. به چارچوبِ در تکیه می دهم و او را می پایم- فقط همین. معنای هرحرکتی را از بَر است.

بارها جلوی آینه مسخره بازی درآورده و رقصیده ام, ساعت ها تلفنی حرف زده ودرهمان حالت به حرکاتِ صورت و بدنم در آینه باریک شده ام- اما حالا اینجا در آشپزحانه ی من همه چیز طور ِ دیگری است. او کاملا حق به جانب رفتار می کند, اما من بی تابی ای را دربین خودمان احساس می کنم. هنوز کمی می لرزم, ولی از او آرامش و گرما بیرون می زند؛ از دست هایش, بازوهایش, حرکتی که به اجزای بدنش می دهد و از آن حالت لبخندش به من. تنها یک چیز را می خواهم: به سویش کشیده شوم, خودم را در آغوشش بیندازم, به او بچسبم و صورتم را در انحنای گردنش چال کنم, او را حس ِ کامل کنم و آرامشش را در درونم جاری. اما نمی توانم. چسبیده به دربه مانند چوبی ایستاده مانده ام. قلبم هنوز تا گلویم می تپد, دهانم خشک است و پس ِ گردنم یخ زده است.

کاش این لحظه ی پرهیجان و غیرقابل تحمل به زودی به پایان برسد... چای آماده شده و او سینی در دست به اتاق خواب می رود, آن را بر عسلی می گذارد و بر تخت می نشیند. آنطورکه مرا نگاه می کند, یعنی به سویم بیا. کنترل اعصابم را ندارم. سیگاری از پاکت سیگار بیرون می کشم. چوب کبریت ها می شکنند و هنوز سیگارم روشن نشده است.

" بیا, بیا اینجا درازبکش" را طوری با لطافت و ناز و مهربانی می گوید که چاره ای برایم نمی ماند تا خودم را از تنگی ِ شلوار آزاد کنم و درکنارش دراز بکشم.

خوابیده ام به پشت باچشمانی بسته و تپش ِ تندِ قلب. سعی می کنم که تندی تنفسم را کنترل کنم. سرم را روی زانویش می گذارد و نرم و دلچسب موهایم را نوازش می کند. به بالا نگاه می کنم, به چهره و به چشم های خودم. گرما و آرامش در من جاری می شود و نم نم آرام می شوم. به ناگاه احساس خستگی می کنم, خسته مثل یک مُرده, هلاک.

برای هر دوی ِمان چای می ریزد, به هر فنجان ِ چای دو قاشق شکر و کمی آبلیمو اضافه می کند. حیران در این فکرم> عجب, او چای را به همان اندازه شیرین دوست دارد که من.< او برای خودش سیگاری می گیراند. حرف زدن برایم, برای اولین بار در زندگی ام, بی خاصیت می شود. نیازی نیست چیزی به او بگویم او همه چیز مرا می داند و من هم همه چیز او را. رازی در کار نیست, کوچکترین پنهانکاری ای با هم نداریم, تمامی دیوارها و مانع ها از بین رفته اند. ما همدیگر را می شناسیم, تا مغر استخوان ِمان. در چشم ها ی همدیگر نگاه می کنیم, به اعماق آن فرو می رویم, طولانی و گرسنه به شکلی که تا حالا به چشم هایم خیره نشده بودم. در ژرفنای چشم ها خودمان را کاملا عریان, کودک, دختربچه, زن, مسن می بینیم, ازلی و امروزی, بیگانه از هم و بسیار نزدیک به هم. تحریکی از زانوها به سمت ران ها راه می افتند از شکم می گذرند و به قلب می رسند. چهار بازو خودشان را از هم می گشایند و دو بدن همدیگر را در آغوش می گیرند. محکم به همدیگر فشار می آوریم. نمی دانیم که قلب در کجا ی بدنمان این همه تند می تپد. مثل ِ این که سوار بر ترن هوایی در پارک بازی هستیم و قبل از آن که واگن به پایین بسُرد, در همان لحظه, لحظه ای که قلب و نفس از حرکت باز می ایستند, و سپس سقوط به اعماق.

من مشتاق او هستم ومی دانم او هم مرا می خواهد. با انگشتهایم صورتش را نوازش می دهم و نوازش می شوم. گرمازده از شور اشتیاق لبهای تَرَک خورده ی یکدیگر را می بوسیم, گاز می گیریم, دندان ها به هم ساییده می شوند, زبان ها همدیگر را هول می دهند و بالاخره در دهان داخل می شوند.

مزه ی دهانش: شکر, چای, توتون و همچنین آبی زلال. دندان ها سفید, براق, سفت و صاف. سق ها نرم و مرطوب. دست هامان به زیر بلوز و تی شرت می روند. زیر بغل ها گرم و خیس. نوک پستان ها رُمیده و برجسته.

لباس هامان را از تن یکدیکر می کَنیم. از جامان برمی خیزیم و به حلوی آینه می رویم. دست بر بدن هم می کشیم. من- چهارتا- دست هایش بر پشتم, بر کپلم. سرش کنار سرمن, سر من خوابیده بر گردنش, موهامان در یکدیگر. تشخیص مان از هم ناممکن. چرخان و خمیده, دست ها بر پوستِ سُرمی لغزند, انگشت ها در هم فرومی روند, ناخن های سرخ و طلایی بر پوست برنزه ی تراش خورده و نرم برق می زنند. در مقابل هم می ایستیم, چهارتا نیمرخ.

به زانو می نشینم و سرم را بر شکمش می گذارم, صدای درونم را می شنوم. صورتم را به ران ها و شرم- موهایش می فشارم. می بویمش- می بویمم. بویی که عاشقش هستم و هیچگاه به اندازه ی کافی نداشتمش. دلم می خواهد که خودم را در این بو دفن کنم.

بر زمین دراز می کشد و مرا به سوی خود می کشد. دوباره سرم را بر شکمش می گذارم. ناخن ها بر پشتم, از کپل ها تا زیربغل کشیده می شوند. در موها فرو می روند. جشن. زبان بر گردنش می سُرد, بر گردی ِپستان می چرخد تا به نوکش برسد. مزه ی زیربغل بر زبان. عرقِ لب هایش را از لبم می بوسد. موهای طلایی نرم و لطیف مثل تاج ِ گلی دور ِ ناف – درخشندگی ِ خیسی ِ میان دو شرم-لب ها, رنگ خاکستری و صورتی شان, رنگ ِ آن اسفنج دهانه, لغزندگی, کلیتوریس ورم کرده به رنگ صورتی سیر. با نوک انگشت آرام آرام با آنجا بازی کردن, با کف دست برآمدگی داخلی

بالای ران را فشاردادن, لرزش ِ ریتمیک ِ کپل هایش مرا هم می لرزاند. زبان از پوستِ مرواریدی بالای ران رو به پائین سُر می خورد, تا گودی ِ داخلی ِ زانو و از آنجا تا قوزک ِپا, بعد مکیدن و دندان دندان کردنش و لیسیدن ِِ کف پا. مچ پایش را در دست گرفته تا پایش را عقب نکشد. شست پا را با نوک زبان دورزدن, آن را در دهان ِ پرآب پنهاندن و محکم مکیدن و به آهستگی رهایش کردن.

آه و ناله ها و لرزش های ِ او, لرزیدن ِمن و ضربان ِ واژنم دردی سوزان را به ژرفنای درونم جاری می کند. با پشت دستش به گوشتِ داخلی ِ رانم فشار می دهد و همزمان با کف دست انحنای کونم را می نوازد. شستش به دورِ دهانه ی واژنم می چرخد و یکباره به درونش فرومی رود. شستم دراو, لمس می کند دیواره های واژن را و نوازش می دهد دهانه ی رحم را. انگشتی به سوراخ کون فرو می رود. آن دیواره ی نازکی که این دو سوراخ را از هم جدا می کند! انگشت ها حرکاتی دَوَرانی بر پایه ی کلیتوریس دارند, جنبیدن ِ کپل ها, یک سونات, یک رقص. ریزش آبشاری از شست پا به سمت قلب, لرزیدن و درخود جمع شدن, درد, آن کشش ِ درون ِ شکم.

باید تمامش کرد. اضطراب و تشویش از تمامی ذرات بدن بیرون می زنند, همه جیز به دور خودش می چرخد, دیگر نمی توان جلوی هیجانات را گرفت. به لَختی نباید اجازه داد. هنوز نه.

صورت را در خیسی ها پنهانیدن, خود را مزه کردن, نوشیدن, نه هرگز نمی توان همه چیز را به اندازه ی کافی داشت. با نوک زبان مزه ام را, طعمی را که تا امروز لب ها و دستهای دیگران برخود داشتند. همه ی پنهان شده ها را, چروک ها و عمق ها را کاویدن, با لب ها تمامی رطوبت شرم-لب ها را بوسیدن, با دست ها کپل ها را چنگ زدن.

ماهیچه ها از هم باز می شوند, ران ها به هم فشار می آورند, لزجی ها از شرم-لب ها محو می شوند و به هم می چسبند. ریزش ها, تکانه ها, لرزش ها, دردها. درست مثل پاسیفیک, وقتی که موجی بزرگ مرا به درون کشید, وقتی کف دریا لرزید و سرانجام مرا به ساحل انداخت. حالا هم مثل آن روز روی بدنش درازکشیده ام, نفس نمی کشم, لرزان و تقریبا از خود بیخود شده.

به او نگاه می کنم, موهای او چسبناکند به مانند موهای من. صورتش سرخ شده و لب هایش خشک, مثل من. بدن هامان هنوز تبدارند. خودم را به سویش خم می کنم و چشم هایش را می بوسم. " دوستت دارم"

هامبورگ/ آپریل 2006


رونوشت از http://www.maniha.com/article-print-94.html
میگن که روزی روزگاری سگی نزد شیر آمد و گفت: با من کشتی بگیر!

شیر سر باز زد؛

سگ گفت: نزد تمام سگان خواهم گفت که شیر از مقابله با من می هراسد!

شیر گفت: «سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماطت کنند که با سگی کشتی گرفته ام»
آزادی

آورده اند كه مردی به عالم باقی شتافت . درحال نامه اعمالش در ترازو نهادند . عقربه در وسط ایستاد وکفه ای بر نیآمد .
چندان که اعمال نیک و بد برابر شد و ماندند حیران که چه باید کرد . ندا آمد او را به بهشت فرستید باشد كه هرچه بیند از جهالت خلق . یا از حکمت الله حرفی بر زبان نیآورد . و در نظم موجود . دخالت نکند .

مدتی بدین منوال می گذشت و هرچه می دید . دم برنمی آورد . تا روزی كه : ارابه ای دید . پر از بار در گل نشسته . و ارابه چی اسب را به زخم تازیه می زند. با نواختن هر تازیانه اسب تکانی به خود می دهد و تغلائی می کند . تا قدمی فرا نهد . اما ناتوان تر به جای اول باز می گردد و براثر آن جنبش بیشتر در گل می نشیند .


مرد تاب نیآورده . نزدیك رفت و قفل زبان باز كرد . كه چرا حیوان را می زنی ؟ ارابه چی گفت برای آنکه از گل بیرون جهد . مردگفت . خود پیاده شو . بار را سبک تر کن . آنگاه ارابه را هل بده تا ازگل بیرون آید .

ندا آمد : این یک دخالت بی جا بود كه نوعی تشویش اذهان و شایعه پراکنی به حساب می آید . قرارما این نبود . بنده شرمنده عذر تقصیر آورد و تعهد داد دیگر حرف نزند . و خداوند گفت . ما این خطا را نادیده گرفتیم . باشد كه تکرار نشود .

روزها و شبها از پی هم می گذشت و مرد سعی داشت چیزی نبیند و حرفی نزند . تا روزی که ماموران دوزخ . فردی جهنمی را که دوره محکومیت به سر آورده و از جهنم خلاصی یافته . آوردند . با بدن سوخته و تاول زده در بهشت انداختند و رفتند .

او نظاره می كرد . كه فرد جهنمی از تشنگی له له می زند . و بهشتیان گرد او را گرفته بر او عسل می خورانند . این بار نیز تاب نیآورد . نزدیک شد و گفت او تشنه است . عسل عطش می آورد . صواب آن است كه او را آب دهید .


ندا آمد این دومین دخالت بی جا بود که نوعی اقدام علیه امنیت است و محاربه با خدا به حساب می آید . لذا خداوند امر فرمود . او را به جهنم بردند .


مدتی گذشت . دوستان بهشتی از دوری وی دل تنگ شده . درب جهنم به ملاقات او رفتند . اما او را شاد تر از همیشه یافتند . در شگفت شده علت بپرسیدند . جواب داد آزادی جهنم از استبداد در بهشت خوش تر است .
[عکس: 25.png]

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .



تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد.
“پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.”
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف یک خطی را دریافت کرد.
“پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.”
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد :” پدر برو وسیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.”
یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.
روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟
خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.
روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد.
گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.
حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره. در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود. در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.
نتیجه
هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه چه باشد
هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید
آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟!!!!

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای ” کی ” پرسید:
اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای کی گفت : البته ! اگر کوسه ها آدم بودند
توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی میساختند
همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد
هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد
گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند
چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !
برای ماهی ها مدرسه میساختند
وبه آنها یاد میدادند
که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
درس اصلی ماهیها اخلاق بود
به آنها می قبولاندند
که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میآیید
اگر کوسه ها ادم بودند
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت
از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند
ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میآوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان
شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند
همراه نمایش، آهنگهای محسور کننده یی هم مینواختند که بی اختیار
ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها میکشاند
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت
که به ماهیها می آموخت
“زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود.

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم.کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم.
گوسفند سیاه

گوسفند سیاه شهری بود که همه ی اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه !

حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!!

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید...

داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!

روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان...

دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.

میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود !

چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!

او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند...

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.

به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!

قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ...

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند.

فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...



- شاه گوش می کند(مجموعه داستانهای کوتاه)
- ایتالو کالوینو

--
نظر خودم: مرد "درستکار" گند زد به همه چیز!:))
صفحات: 1 2 3