Ouroboros نوشته: نوشتهی شما را خواندم، نکاتِ پرشماری پیرامون ِ آن به ذهنم میرسد که به مرور مطرح خواهم کرد.
Ouroboros نوشته: یکی از آنها: تفکیکی که شما میان ِ شاخص ِ باورمندی ِ مسلمانان ارائه کردهاید درست و بجاست، اما نیاز به یک اشارهی ِ ضمنی ِ ضروری دارد و آن اینکه شدت ِ ایمان با نوع ِ آن بیارتباط است. به این معنی که من بارها به مسلمانانی برخوردهام که قرائتی لیبرال و میانهرو از مذهب ِ خود ارائه میدهند و به اسلامی نرمخو باور دارند، در روابط ِ اجتماعی و شخصی ِ خود غربیمآب هستند و به سکولاریسم معتقدند، شریعت را بجا نمیآورند و بطورکلی به نظر میرسد مسلمان بودنشان تنها بخاطر پر کردن ِ خلائی روحی/روانی پیرامون ِ «مسئلهی اخلاق» یا چیزی شبیه به آنست. اما همین اشخاص، ارتباطی شدید و ناگسستنی با این ایمان ِ خود دارند. یعنی با هر اندازه بحث و گفتگو(و شکست خوردن در آن)پیرامون ِ باور مذهبی ِ خود، حاضر به رها کردن ِ آن نیستند و شما برای تغییر نظر آنها کاری به سختی ِ تغییر نظر ِ همان مسلمانان رادیکال که به آنها اشاره کردید درپیش خواهید داشت. به نحوی عجیب، کسانی که در نظر ِ اول در مرز ِ خردگرایی و خودباوری قرار دارند و برای رسیدن به مقصد نیازمند یک هول ِ کوچک هستند، در عمل با فشار ِ هزار اسب ِ بخار هم از جایشان تکان نمیخورند. آنها 90% راه را میروند، اما چند قدم ِ آخر را هرگز برنمیدارند.
این نکته دقیقا به جای خوبی اشاره میکند و این پرسش را به میان میآورد که
آیا براستی، صرف این همه انرژی برای چنین مسلمانی بهینه و سودمند است یا خیر؟
در واقع انگیزه من در اینجا بیشتر بهینه کردن کار ما در گسترش خردگرایی است. از آنجاییکه شمار خردگرایان ایرانی
تا این دم همواره کمتر از دیگران بوده است، بسیار بایستهتر است که اینکار را برنامهریزی و حسابشده انجام دهیم.
اما دنباله ...
سخن تا اینجا پیشرفت که نخستین پرسش در رویارویی با یک مسلمان
بایستی در راستای شناسایی دستهای که آن مسلمان در آن جای میگیرد باشد.
ما تا اینجا با سه دسته مسلمان روبرو هستیم:
- مسلمانان رادیکال (برای نمونه، بسیجی)
- مسلمانان نرمِ خودآگاه (دستهای که امیر در بالا به آنها اشاره کرد)
- مسلمانان نامی و ترجیحا میانرو (دستهای که از بچگی به ایشان گفتهاند مسلمان)
در بالا به این رسیدیم که بزرگترین و تاثیرگذارترین گروه، دسته سوم میباشند.
مسلمانان نامی دقیقا چه کسانی هستند؟
این دسته همان آدمهایی هستند که ما در زندگی روزمره بیشترین تعامل و برخورد را با ایشان داریم. این مسلمانان در
واقع نه آن اندازه از احکام اسلامی سر در میآورند که بخواهند از آن برای سود یا منفعت شخصی خود استفاده کنند
(برای نمونه مانند دسته نخست، مسلمانان رادیکال) و نه آن اندازه به مسائل دینی و فلسفی فکر میکنند که بخواهند
بنابگفته، «مسلمان روشنفکر» باشند، ولی به ریخت طعنهآمیزی، بیشترین اعتبار و قدرت کشورهای اسلام از همین دسته گرفته میشود.
چه چیزهایی از بررسی این دسته میدانیم:
- این دسته از مسلمانان، از اسلام تنها در جایگاه یک باور آرامشدهنده و لذتبخش استفاده میکنند (یا همانگونه که مارکس گفت، دین در جایگاه افیون ایشان است)
- اسلام در باورمندی این دسته نقشی بیشتر از آن اندازه که مسیحیت یا زرتشتیگری و یا هر دین دیگری ندارد. به بیان دیگر، این دسته اگر در اروپا بزرگ شوند مسیحی، در ایران بزرگ شوند مسلمان و در اسراییل بزرگ شوند یهود خواهند بود.
- این دسته از تاثیرگذاری بسیار زیاد باورمندی خود در پیرامون و سیاستهای دولتشان ناآگاه هستند.
دو گزینه نخستین وابستگی زیادی به اینکه یک «باور» چیست و چگونه ایجاد میشود دارند.
واپسین گزینه، ناآگاهی این دسته از تاثیر باورمندیاشان ریشه در سیاستهای ناآگاه نگاه داشتن مردم از سوی دولت دارد.
با یک پیشزمینه درباره باور آغاز میکنیم.
«باور» چیست و چگونه ریخت میگیرد
از آنجاییکه در جایگاه یک خردگرا، برخورد زیادی با باور و چگونگی کارکرد
آن خواهیم داشت، نیاز به دانستن اینکه براستی یک «باور» چیست و چگونه در
ترازهای گوناگون، از زیستی و سلولی گرفته تا بالاتر کار میکند خواهیم داشت.
یک باور در حقیقت چیز بیشتری از یک الگو و اندیشه نیست. دگرسانی یک باور با یک نگر (عقیده) را
میتوان در این کوتاه کرد که باور نیاز به پیشزمینه منطقی نداشته و بیشتر، برپایه اعتماد دو-سویه کار میکند.
یک نگر میتوان پیشزمینه و ساختار منطقی خود را داشته باشد (یک نگره (theory)
برای نمونه) و یا آنکه بدون هیچگونه نیاز به ساختار منطقیای، در جایگاه یک باور باشد.
در گفتگوی روزمره نیز، واژه «باور» زمانی به کار میرود که فرنود و دلیل منطقی بایا برای اثبات گفته در دست نباشد: «باور کن که من همچین حرفی رو نزدم»
این تعریف اما تنها دگرسانی باور با نگر را نشان میدهد، اما آنچه در مغز ذخیره میشود تنها اندیشه و الگوی فکری است.
ساختار نورونی (neuronal) مغز
از آنجاییکه یک باور و نگرش هر دو در نهایت یک اندیشه هستند، بایستی نگاهی نیز به چگونگی کارکرد اندیشه و فکر در مغز نیز داشته باشیم.
تا آنجاییکه تاکنون از ساختار مغز فهمیدهایم، اندیشهها همگی در چینشهای نورونی (یاختههای مغزی) ذخیره میشوند.
یک نمونه ساده شده میتواند فرآیند یاد دادن یک واژه نو به کودک باشد. زمانی که مادر با نشان دادن
یک سیب به کودک میگوید «سیب»، ساختار مغزی کودک به گونهای «فیزیکی» دگرگون میشود،
این دگرگونی بدین گونه است که اگر کودک چند روز پس از یادگیری یک سیب دیگر ببیند، آن
بخش از یاختههای مغزی که روی سیب «آموخته» شدهاند فعال خواهند شد. این یادگیری با گذر زمان
گسترش یافته و گرههای (node) گوناگون نورونی در مغز درست میشوند که با یکدیگر در پیوند خواهند بود.
برای نمونه، یک گره نورونی از «سیب» خواهد بود که زیرگردآیههای «سیب سرخ»، «سیب زرد»،
«سیب گلاب» و .. را خواهد داشت که خود نیز به نوبه خود، زیرگردآیه گره خوراکیها و .. خواهد بود.
مغز و مکانیسم فکر کردن
مغز و مکانیسم بازشناسی درست از نادرست
مغز در حقیقت هیچگونه مکانیسم فیزیکی تضمین شدهای برای شناخت درست از
نادرست ندارد، از همینرو از «ترفندهای ذهنی» برای بازشناسی این دو سود میبرد.
مهمترین ترفند مغز برای شناسایی درستی یا نادرستی یک چیز، شمردن زمانهایی است که آن چیز تکرار میشود.
در دنباله نمونه بالا، زمانی که مادر با نشان دادن سیب به کودک میگوید «سیب»، کورتکس بینایی دادههای ورودی را واکاوی کرده و آن را به شیوهای ویژه
اینکُد (encode) کرده و ذخیره میکند. اکنون اگر به کودک یک سیب دیگر نشان بدهیم، دادههای ورودی بینایی به همان شیوه بالا اینکُد میشوند و یک پیام همگانی
به نورونهای مغز فرستاده (propagate) میشود، اینبار از آنجاییکه مغز پیشتر درباره سیب چیز یاد گرفته است، آن دسته از نورونها که نسبت به سیب آموخته شدهاند به
کمک دارینههای خود پیام اینکُد شده را گرفته و فعال میشوند و مغز از دادههای نوین در کنار دادههایی که نورونهای فعال شده فرستادهاند استفاده میکند. فرآیند شمردن در همین جا انجام میپذیرد.
این شمردن به این گونه است که اگر دو آدم با نشان دادن سیب به کودک واژه «سیب» را یاد داده باشند، در مغز کودک نورونهای بیشتری از زمانی که تنها یک آدم آن را یاد داده باشد آموخته میشود.
این شمارش نورونی در زمان به یاد آوردن دادهها نیز نقش بسیار مهمی را ایفا میکند، بدینگونه که مغز، در پایهایترین ریخت خود از شمار نورونهای فعال شده "درست/نادرستی" یک نگره (theory) را گمانهزنی میکند.
برای نمونه، اگر در تلویزیون چهره موسوی نشان داده شود و چند هزار نورون «همزمان» با آسههای خود سیگنالی مبتنی بر شناسایی آن بفرستند، مغز با گمانهزنی بسیار بالایی چهره را موسوی شناسایی خواهد نمود.
دیدن هر چیز خواهناخواه و همواره به فعال شدن چند نورون میانجامد، از همینرو، شُمار نورونهای فعال شده در اعتباردهی پایانی دادهها بسیار مهادین خواهد بود.
این ترفند را میتوان نخستین و پایهایترین ترفند مغز در بازیابی دادهها و پیدا کردن وابستگی میان آنها نام برد.
ناکارآمدیهای ترفند شمارش نورونی
Availability bias
مغز هنگام فکر کردن و برای گمانهزنی آماری یک چیز، روی شُمار نورونهایی که فعال میشوند تکیه میکند.
برای نمونه، اگر از کسی بپرسیم محلهای که در آن زندگی میکند چه اندازه امن است، آن آدم با نگاه به تجربههای شخصی خود (یادآوری
رویدادهای که تاکنون برای وی رُخ دادهاند) به یک شماره خواهد رسید و آن را در جایگاه یک کیفیت میان «بسیار امن» تا «بسیار خطرناک» نام خواهد برد.
این شیوه آمارگیری ذهنی میتواند بسیار ساده ما را به گمراهی و نادرستاندیشی بکشاند.
برای نمونه در یک تست بسیار ساده، اگر از کسی بپرسید که در زبان پارسی کدام دسته بزرگتر است:
- شُمار همه واژگان 4 حرفیای که «ت» را در جایگاه سومین حرف خود دارند.
- شُمار همه واژگان 4 حرفیای که با «ــتن» به پایان میرسند.
1. # of 6-letter English words having an n as the fifth letter
2. # of 6-letter English words ending in ing ?
در نگاه نخست دسته دوم را خواهد گزید، چرا که مغز در هنگام بازیابی دادهها، میتواند به واژههای بسیاری مانند «گفتن»، «شستن»،
«رفتن»، «کردن» و ... بیاندیشد که با «ــتن» به پایان میرسند و در فرجام، بنادرستی برآیند بگیرد که این دسته بزرگتر از دیگری میباشد.
ولی با اندکی دقت بیشتر، میتوان دریافت که در واقع مهم نیست شمار واژگان گروه دوم چه اندازه باشد، دسته نخست منطقوار همواره بزرگتر خواهد بود.
(لنگر اندازی)Anchoring
لنگراندازی سوگیری (bias) دیگری است که مغز هنگام اندیشیدن با آن روبرو است. به زبان ساده، مغز در برابر دادههای نو به گونهای برخورد میکند که با الگوهای از پیش آموخته سازگار = compatible باشد.
برای نمونه، اگر یک آدم در واکاوی نخستین خود به این فرجام رسد که «موسوی» سرگرم نقشبازی کردن بوده و خود از عوامل دولتی است، هر داده نویی که این آدم با آن روبرو
شود، اگر در سازگاری با این نگره لنگرانداخته شده باشد، همراه با دادههای کنونی آمیخته شده و انبار میشود. اگر در بر پاد این نگره باشد، بسادگی دور انداخته میشود.
چرایی این پدیده شاید بیشتر ریشه در دشواری و زمانبر بودن فرآیندن بازسازی پندارهها داشته باشد. دور انداختن یک نگره (که مانند یک گره (node) از نورونهای
بسیار است) نیاز به هزینهی انرژی فیزیکی فراوانی دارد و اندازه انرژیای که برای واسازی (deconstructing) نورونهای پیشین و ساختن گرههای نورونی نوین نیاز میباشد، همواره روندی رو به افزایش دارد.
ما این را به گونهی آروینیک و درونی به این ریخت میدریابیم که یک آدمی که برای 70 سال مسلمان خداباور مومن بوده، برایمان بس شگفتانگیز خواهد بود اگر ببینیم که ناگهان خدا ناباور شود.
باورها و نگرهها مانند خشتهای یک ساختمان هستند که در رهگذر زمان، باورها و نگرههای بیشتری روی آنها ساخته شده و از یک نقطه زمانی به پیش، دگرگونی یکی از این خشتهای زیرین میتواند به فروریزی همه سازههای ساخته شده روی آن بیانجامد.
مغز تنها زمانی دست از نگرهی لنگر انداخته شده برمیدارد که دادههای نوی بر پاد آن، آن اندازه فراوان شده باشند که پاکسازی پنداره و جایگزینی آن، ارزشش را داشته باشد.
...