01-27-2013, 07:33 PM
از سایه روشن میگذشتم؛
هوا گرگ و میش بود و دنیا خاکستری؛
راه میرفتم ...
و خدا همگام ،ابرهای بالای سرم را کنار میزد؛
آفتاب ،خوابیده بود...
فیلسوفان شهر ؛کتاب به دست
و دیوانگان،برای خود"خدایی" میکردند...
لاشخورها مغز آدمیان را میخوردند؛
وخدا بلند بلند میخندید؛
میرفتم ...
دیگر صدایی نمی آمد,
فیلسوف و دیوانه کنار هم ایستاده بودند...
باران میبارید...
سکوت بود و خدایی که آسمان را در جیبش گذاشت ورفت...
زمین زیر پایم میچرخید؛
لاشخورها همدیگر را میدریدند...
ویادم هست که زمین هرگز بازنایستاد.../.
هوا گرگ و میش بود و دنیا خاکستری؛
راه میرفتم ...
و خدا همگام ،ابرهای بالای سرم را کنار میزد؛
آفتاب ،خوابیده بود...
فیلسوفان شهر ؛کتاب به دست
و دیوانگان،برای خود"خدایی" میکردند...
لاشخورها مغز آدمیان را میخوردند؛
وخدا بلند بلند میخندید؛
میرفتم ...
دیگر صدایی نمی آمد,
فیلسوف و دیوانه کنار هم ایستاده بودند...
باران میبارید...
سکوت بود و خدایی که آسمان را در جیبش گذاشت ورفت...
زمین زیر پایم میچرخید؛
لاشخورها همدیگر را میدریدند...
ویادم هست که زمین هرگز بازنایستاد.../.