12-18-2012, 07:50 PM
SAMKING نوشته:آن کس که نداند و نداند که نداند / در نادانی ِ در هم همه روزگار ماند
پارسیکیده ی: "آن کس که نداند و نداند که نداند / در جهل مرکب ابد الدهر بماند"
==========================================================
بنگرتان بهتر است که چم پارسی واژگان بیگانه را هم بیاوریم یا پیک ها را ساده تر میپسندید؟
یک پرسش: دوستان در بند دوم، واژه "در" بازنوشت شده، جایگزینی به ذهنتان میرسد؟ برای نمونه اینگونه:
.... / در نادانی برهم همه روزگار ماند
==========================================================
این یکی بس خوب و همچنین سخته
پیش از هرچیز ابد پارسی ناب است، "اَ" پیشوند نایش (نفی کردن) یا باژگوندن در پارسیکه (کندن = تهی کردن / آکندن = پُر کردن):
ابد = اَپَد = آنچه که پا ندارد.
ازل = اَسَر = آنچه که سر ندارد!
دهر = روزگار
جهل = نادانی
ازل = اَسَر = آنچه که سر ندارد!
دهر = روزگار
جهل = نادانی
اینجا گوینده با آوردن "ابد الدهر" یک تاکید سخت کرده که هنگام خواندن بزبان میاید، واژه جایگزین ما نباید اینرا از دست بدهد
آن کس که نداند و نداند که نداند / در جهل مرکب ابد الدهر بماند ->
آن کس که نداند و نداند که نداند - در نادانیِ اَندرْ ابدِ خویش بماند
"اندر ابد" را گویا مولانا و مولوی هم پیشتر بکار بردهاند!
مولانا:
اگر این آسمان عاشق نبودی/ نبودی سینه ی او را صفایی
وگر خورشید هم عاشق نبودی/ نبودی در جمال او ضیایی
زمین و کوه اگر نه عاشقندی/ نرستی از دل هردو گیایی
اگر دریا ز عشق آگه نبودی / قراری داشتی آخر به جایی
و او عشق را همچون عالم بی آغاز و انجام میداند: شاخ عشق اندر ازل بین بیخ عشق اندر ابد
وگر خورشید هم عاشق نبودی/ نبودی در جمال او ضیایی
زمین و کوه اگر نه عاشقندی/ نرستی از دل هردو گیایی
اگر دریا ز عشق آگه نبودی / قراری داشتی آخر به جایی
و او عشق را همچون عالم بی آغاز و انجام میداند: شاخ عشق اندر ازل بین بیخ عشق اندر ابد
مولوی:
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست - هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد - این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست
عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم - کاین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست
تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است - چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست
مرد بحری دایما بر تخته خوف و رجا است - چونک تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست
شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی - زانک بود تو سراسر جز سر خلاق نیست
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد - این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست
عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم - کاین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست
تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است - چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست
مرد بحری دایما بر تخته خوف و رجا است - چونک تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست
شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی - زانک بود تو سراسر جز سر خلاق نیست
.Unexpected places give you unexpected returns