امید نوشته: اکنون مایلم بدانم که شروع لایت و آرام شما چه میزانی از موفقیت و مخ زنی را برایتان به ارمغان آورده است؟
خب من فعلا بازی را بیشتر روی دختران و زنانِ دور و برِ خودم امتحان میکنم؛ نه در خیابان و پارک، هنوز برای اینها زود است. در این حالت بازی برایم ارمغانهایی داشته که برای خودم هم گاهی تعجببرانگیز هستند! در یک مورد من توانستم با دختری قرار داشته باشم که تقریبا برایش نامرئی بودم (او هم تقریبا همینطور بود البته!)؛ البته بعد از اینکه با دو دخترِ دیگر روابط حسنه برقرار کردم. کاری که برای مرئی شدن کردم اینطور بود که به جای آنکه مستقیما نگاهِ او را به خودم جلب کنم نگاهِ اطرافیاناش را جلب کردم. ما هفتهای دوس سه روز در محیطی که حدود 20 نفر حضور دارند با هم هستیم و کار میکنیم. من کاری کردم که دوستانِ (پسر و دختر) او که مرا بیشتر میشناختند توجه بیشتری به من داشته باشند و آن را معمولا با شایع کردنِ دروغهایی شاخدار انجام میدادم. مثلا برای چند هفتهای که نبودم شایع کردم که قرار است بروم تورِ اروپایی! من میدانستم رد کردنِ آن صدمهی چندانی به من نمیزند، همین که تصوراتِ او در این چند هفته به من کمک میکردند کافی بود. البته من هرگز ان دروغ را رد هم نکردم، از این بابت که به آن نیاز داشتم.
من یک چیز فهمیدم و آن اینکه بعد از یک هفته کار کردن روی این پروژه کاملا در آن غرق شده بودم؛ تمامِ کنشها و واکنشهای من در آن محیط به این پروژه وابستگی پیدا کرده بودند، همه جا به آن فکر میکردم و جزئیترین حرکاتِ دخترِ مربوطه را کاملا دقیق و هوشیارانه زیر نظر داشتم! گویی شترنگ بازی میکردم و نه تنها دختر را زیر نظر داشتم تمامِ رقبایم در آنجا نیز از چشمانِ من دور نبودند. بار دیگر به قدرت رانههایم ایمان آوردم. تمامِ کارهایم طبقِ الگوریتمهایی ناخودآگاه ارزشیابی و شبیهسازی ذهنی میشدند، در تندایی که قبلا کمتر تجربهاش کرده بودم. اینها البته وابستگی تام به روش من (بازی) نداشتند بلکه به هدفم مربوط بودند، من به چیزی فکر میکردم که باید آن را تا آخر ادامه میدادم و آن آزمایش کردنِ بازی در عمل بود و بررسی نتایجاش بود.
خودنمایی عینی بیشک فازِ بعدی بود. باید بیشتر جلویش میبودم و او مرا بیشتر میدید! وقتِ نهار و وقتِ رفتن بهترین وقتها برای اینکار بودند. سعی میکردم جلوی او بیشتر با دختران لاس بزنم و آنها را بخندانم! کارِ خیلی سختی برای من بود، شاید یکی از سختترین کارهایی که تاکنون کردهام. اما داشتم موفق میشدم، چون او کم کم به جمعِ ما ملحق شد. اوائل ساکت بود و فقط میخندید یا خیلی محتاطانه جملهای میگفت. گهتستهایش از همان دورِ هم بودنها آعاز شد. یکی دوتا از گهتستها را بسیار بد پاسخ دادم، چنانکه ناامید شدم از اینکه بتوانم بدستاش بیاورم. اما خوشبختانه اینطور نشد.
یک پرانتز: بتای درونام مرا رسما داشت میگائید! شاید صدها بار خواستم بیخیالِ این بازیها شوم، شبهای زیادی با عذابوجدان از دروغهایم خوابیدم، بارها حالم از خودم بهم خورد، خلاصه اینکه داشتم خفه میشدم، گویی سرطان روان گرفته بودم؛ اما کافی بود او یکبار از جلوی اتاقِ من رد شود و بوی تناش به مشامام برسد، همهی آن درگیریهای درونی برباد میرفتند، همچون نرّه اسبی در دشتها و چمنزارهای پهناور بهاری بودم که بوی مادیان چنان از خود بیخودم میکند که میتوانستم کیلومترها دنبالاش بدوم! گویی درونم یک جانور بیدار شده بود؛ من قبلا هرگز اینطور نبودم! من قبلا هرگز چند ساعتِ متمادی به فکرِ یک دختر نبودم!ذهن و فکرم در اختیارِ خودم نبودند. من هورمونها را درونِ رگهایم حس میکردم. میخواستم هرجور شده به هدفم برسم، اینبار اما هدفِ نخستینِ من فراموشم شده بود و فقط میخواستم او را به چنگ آورم.
Passions!
Passions!
Passions!
من داریوشی را تجربه میکردم که قبلا هرگز نبودم. من یک جانور شده بودم! نمیخواستم همیشه اینطور باشم، ولی نمیتوانستم دختر را رها کنم. چند باری که او در محلِ کار نبود همچون دیوانهها شده بودم ، گویی خورهی شهوت دارد مرا از درون میخورد. راستاش من نمیتوانم اینطور باشم؛ این منای نیست که بتوانم به آن افتخار کنم، بازی با خردِ من سازگار نیست. بعید است که من هرگز بازیکن شوم ولی برنامه دارم که حداقل تا دو سال هرجور که شده بازی را ادامه دهم.
نگاههای او از دور را میدیدم؛تا همین جا من به دستاورد بزرگی رسیده بودم: من دیگر نه تنها برای او نامرئی نبودم که توسطِ او دنبال میشدم. اما میدانستم که هنوز برای پیشنهاد دادن زود است. حداقل یکبار گپ و گفتِ خودمانی و خصوصی لازم بود. من باید تمامِ سخنانِ او را میفهمیدم. شاید صدها سوژه برای گفتگو با او را تحلیل کردم و انواعِ گوناگونِ سناریوها را در ذهنم شبیهسازی میکردم. تا اینکه بالاخره فرصت دست داد و من توانستم با شروع کردن در مورد همکاری که مدتی بود که ناپیدا بود با او یک ساعتی گفتگو کنم. دختر سختی بود واقعا، خیلی مراقبِ حرفهایش بود و تا آنجا که میتوانست حینِ حرف زدن به من نگاه نمیکرد. به هیچ وجه امکان نداشت بتوانم در آن شرایط کینو را به کار ببرم. چون نمیخواستم به گوشاش برسد که من در حالِ تحقیق در موردش هستم، با کسی در موردش حرف نمیزدم و اطلاعاتِ خیلی کمی از او داشتم؛ اما الان وقتاش بود که بفهمد من دنبالش هستم، شمارهاش را از جایی گیر آوردم و پیام دادم:
من:سلام، شب بخیر، اگه گفتی من کیام؟
دختر: سلام، می دونم!
من:واقعا؟ کی هستم؟
دختر:داریوش!
رسما شاخ درآوردم. امکان نداشت! من داشتم خیلی زیرکانه او را دنبال میکردم! دو حالت داشت:
یا او شماره مرا داشت
یا اینکه واقعا فهمیده بود که من دنبالش هستم!
با توجه به اینکه او دختر باهوش و زیرکی بود، موردِ دوم کاملا محتمل بود! برای اینکه مطمئن شوم:
من:شمارهی منو داشتی؟
دختر:نه!
من: دروغ نگو!
دختر: دروغ چیه؟ شمارهی تورو میخام چیکار آخه؟
من: پس از کجا فهمیدی که منم؟
دختر: فهمیدم دیگه!
من: آخه همچین چیزی خیلی بعیده!
دختر: بعیده واسه اینکه تو هنوز ما دخترا رو نشناختی:)
من واقعا نمیتوانستم بفهمم! امکان نداشت او از پروژهی من باخبر شود. فهمیدنِ او شبیه به درکِ حرفهاییست که پشتِ نگاهِ مردیست که از دویست متری میگذرد و نیمنگاهی میاندازد و میرود. شبیه به پیدا کردن ردِ پای یک اردک روی رودخانه بود! ترجیح دادم در این مورد چیزِ دیگری به او نگویم، چون به نظرم رسید این که خودش از اول همه چیز را فهمیده ، بیشتر به نفعم است. پیشنهادِ قرار دادم، رد کرد! بدونِ اینکه علتاش را بپرسم گفتم هرجور راحتی. با اینکه حسِ بدی داشتم و نمیتواسنتم راحت باشم، اما میدانستم این پایانِ ما نیست. حدسم درست بود: فردای آن شب، خودش به اتاقم آمد و گفت:
میدونی چرا پیشنهادتو رد کردم؟
من سعی میکردم تا میتوانم به او سگمحلی کنم:
به خودت مربوطه، دلیلی نداره من بدونم.
خب حالا، لوس نشو دیگه!
لوس چیه بابا، حتما فکر کردی خیلی واسم مهمه که بدونم چرا پیشنهادمو رد کردی؟
نیست؟
هه...
از اتاقم رفت. چند دقیقه بعد پیام دادم:
میخای فردا تو کافیشاپِ پایینِ خیابون بگی چرا ردم کردی؟
ساعتِ چند؟
بعد از کار دیگه.
اوکی:)
فردا در موردِ همه چیز حرف زدیم غیر از دلیلِ رد کردناش، اصلا فراموشمان شده بود! قرار خوبی بود و جز شلوغی کافیشاپِ مربوطه هیچ مشکلی پیش نیامد.
من چندین جا را برای آنکه رعایتِ برخی مواردِ امنیتی عوض کردهام اما کلیتِ آن همین بود! من در این مورد بعدا بیشتر خواهم نوشت. از این تجربه چند نکتهی مهم قابلِ استخراج است که فردا در جستارِ بازی:آموزش قرار خواهم داد. نظر دوستان چیست؟ من هنوز تماسِ فیزیکی با او نداشتهام، به نظرم زود است، اینطورنیست؟