در این جستار به معرفی یا نقل از چامهها و چامهسرایانی بپردازید که برای عموم ِ مردم کمتر شهرت دارند، اما نزد شما دارای جایگاهی ویژه و برجسته هستند. من از نوجوانی شیفته و شیدای رهی معیری و اشعار او بودهام، و لحظاتی ناب و تکرارناشدنی را با خواندن بسیاری از آنها تجربه کردهام.. پس در جایگاه سرآغاز:
ما نظر از خرقه پوشان بستهایـم
دل به مهر باده نوشان بستـهایـم
جان بهکوی می فروشان دادهایم
در به روی خود فروشان بستهایم
بحر طوفـانزا دلِ پرجوش ماست
دیده از دریـای جوشـان بستهایـم
اشــک غم در دل فرو ریزیم و مـا
راه بر سـیل خروشـان بستـهایـم
بـــر نـخیزد نالـــهای از مـا رهـی
عهد الفت با خموشان بـستهایـم
رهی معیری
ساقی بده پیمانهای زان می که بیخویشم کند
بر حسن شورانگیز تو عاشقتر از پــــیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صـبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تـــشویشـم کند
نور سحرگاهی دهد، فیضی که مــیخواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد، ســلطان درویــشم کند
سوزد مــرا سازد مــرا در آتــش انــدازد مــرا
وز من رها سازد مــرا بیـــگانه از خویشم کنــد
بستاند این سرو سهی سودای هــستی از رهی
یغما کند انـــدیشه را دور از بــد انـــدیشم کند
رهی معیری
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که به چشمان یاران
جهان تاریک و دریا واژگون است
****************************
بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد
که با آن کسب ننگ و نام کردند
****************************
بزن باران به نام هرچه خوبیست
به زیر آوار گاه پایکوبیست
مزار تشنه جویباران پر از سنگ
بزن باران که وقت لای روبیست
بزن باران و شادی بخش جان را
بباران شوق و شیرین کن زمان را
به بام غرقه در خون دیارم
به پا کن پرچم رنگین کمان را
بزن باران که بیصبرند یاران
نمان خاموش! گریان شو! بباران!
بزن باران بشوی آلودگی را
ز دامان بلند روزگاران
محمد جلالی چیمه
به نظرم بهترین هجو منظوم در تمام عالم ادبیات متعلق به «وحشی بافقی» پیرامون شاعری دیگر بنام «کیدی» باشد، که بیش از ۱۸۰ بیت بدگویی یکبند با لحنی سراسر زهر و ریشخند است. با خواندن این شعر علاوه بر خندیدن، میتوانید توانایی خارقالعاده زبان فارسی در فحشسازی و دشنامپردازی را از نزدیک ببینید.
اخطار : الفاظ بسیار رکیکی در این شعر وجود دارد و بهیچ عنوان مناسب اشخاص جوان نیست!
آنرا در اینجا بخوانید
من این رو که خوندم ایرج میرزا بنظرم خیلی مودب اومد !!
ای من همه بــد کرده و دیده ز تـو نیک
بــد گــفته هـمه عمر و شنیده ز تو نیک
حــد بــدی و غایــت نیــکی ایـن اســت
کز من به تو بد به من رسیده ز تو نیک
سیف فرغانی
سخن از هجویات شد، بد ندیدم یادی از عبید زاکانی عزیز بکنیم.
جانا تو را هنوز بدین حسن و این جمال
نه وقت حج رسیده و نه روزه در خور است
گر در پی ثوابی و در بند آخرت
بشنو حدیث بنده که این رای بهتر است
بر ….. من سوار شو از روی اعتقاد
کاین با هزار حج پیاده برابر است
پ.ن:فکر کنم حدیثی با این مضمون داشته باشیم که "جماع" با هزار حج پیاده برابر است.عبید در اینجا به تمسخر این حدیث پرداخته.
البته عبید زاکانی شهرهی آفاق است، وحشی به نحو شگفتانگیزی مهجور مانده. اینهم هجو دلچسب دیگری از او:
[URL="http://ganjoor.net/vahshi/divanv/tarkibatv/sh5"]در هجو ملا فهمی
[/URL] ...
رسواتر از این نمیتوان گفــــــت
دشنامی از این صریحتر نــــیست
مسخی تو چنانکه خـانــــــهات را
حاجت به حلیم و مغز خـر نیست
این شاخ که از گل تو ســــــر زد
جز طعنهی مـــردمش ثمر نیست
هر دشــــــنامی که میتوان گفت
رویــش ز تو در کسی دگر نیست
هر فــــعل بدی که میتوان گفت
از سلســــلهی شما به در نیست
[URL="http://ganjoor.net/vahshi/divanv/tarkibatv/sh5"]...
[/URL]
درست است امیر جان.من در عجبم چگونه وحشی بافقی با آن "ترکیب بند" شاهکار خود تا این اندازه میان مردم ناشناس است.
[URL="http://ganjoor.net/vahshi/divanv/tarkibatv/sh1/"]
شرح پریشانی[/URL]
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم
بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
.
.
.
یک یادی هم از
عماد خراسانی عزیز بکنیم.مدتی قبل که به آرامگاه خیام بزرگ رفته بودم به ناگاه یاد چامه "شبی بر مزار خیام" از عماد خراسانی افتادم.پس از این هم غزل های بی نظیر اش را اینجا قرار می دهم.
شبی بر مزار خیام
خیام! بوی عشق دهد خاک کوی تو
امشب ز باده مست ترم کرده بوی تو
امشب به باده خانه ی عالم رسیده ام
بیهوده منت از می و مینا کشیده ام
آری چو بخت رهبرم آمد بسوی تو
بس بود بهر مستی من خاک کوی تو
گیسوی سنبل اینهمه هر ساله چین نداشت
سلطان گل جمال و جلالی چنین نداشت
آری شگفت نیست چو اینجا مزار تست
در این چمن بدیده نرگس غبار تست
ذرات این فضا همه مستند و بی قرار
گلهای این چمن همه دارند بوی یار
امشب زجا خیز که میمان رسیده است
از ره عماد مست و غزلخوان رسیده است
با یک سری که شور قیامت در آن بود
با یک دلی که دشمن دیرین جان بود
با حالتی خرابتر از کار روزگار
افتاده مست یکه و تنها براین مزار
مهتاب روی باغ سفیداب کرده است
از وجد غنچه خنده بمهتاب کرده است
مستانه باد زلف سمن شانه میزند
خود را بباغ سر خوش و مستانه میزند
از راه دور ناله ی مرغی رسد بگوش
مرغی چو من که داده زکف عقل و صبر و هوش
البته عاشقی است جدا مانده از حبیب
وین ناله ها ز جور حبیب است یا رقیب
با ماه گرم درد دل عاشقانه ایست
آهنگ او زخانه خرابی نشانه ایست
اینسان که او نوای غم انگیز سر کند
بسیار مشکل است که شب را سحر کند
مستانه سر گذاشته ام من بروی دست
با خویش گرم زمزمه ئی سوزناک و پست
کامشب ندانم ای بت زیبا چه می کنی
ما بی توخون خوردیم،توبی ما چه می کنی؟
گردیده خاطرات مجسم برابرم
وز اشک خود زهر شب با آبروترم
الحق اگر زیاد رود خاطرات ما
آسان شود ز مجلس حسرت نجات ما
ایدل براه عشق غم هست و نیست نیست
هستی و نیستی ببر عاشقان یکیست
امشب زباده آتش دل باد میزنم
دیوانه میشوم بخدا داد میزنم
ای اوستاد و رهبر مستان هوشیار
بر خیز می خوریم علیرغم روزگار
برخیز باده دارم و این باغ خلوت است
ای میزبان مخواب که دور از فتوت است
برخیز با عماد دمی هم پیاله شو
وز سیر گشت مبهم گردون بناله شو
من یک غزل بخوانم از آن عاشقانه ها
تو یک ترانه سر کنی از آن ترانه ها
گاه از گلوی شیشه برآریم ناله ئی
گاهی کشیم ناله و گاهی پیاله ئی
با هم نوای عشق و جنون ساز میکنیم
می میخوریم و مشت فلک باز میکنیم
آنقدر در میان قفس داد میزنیم
" کآتش به آشیانه صیاد میزنیم"
پروانه وار سوخته شب را سحر کنیم
با بالهای سوخته با هم سفر کنیم
اما نه، هرکه رفت دکر بار بر نگشت
وز سرِّ خاک تیره کسی با خبر نگشت
الحق جهان فسانه ی پرپیچ مبهمی است
شام دراز تیره ی با خواب توامی است
این گیر و دار عمر بغیر خیال نیست
معلوم نیست حاصل این گیر و دار چیست
امشب عجب ز باده مرا فکر درهمی است
با عالم خیال مرا باز عالمی است
ور نه چو خاک گشته دل و آرزوی تو
بیهوده دل کند هوس جستجوی تو
خیام من! بخواب که من هم بر آن سرم
کز این قفس بگشن آزادگان پرم