Ouroboros نوشته: برای خودمان آرام نشسته بودیم و در اوهام آزادیخواهی و برابریطلبی و انساندوستی و فردیتطلبی و بیخدایی و خردگرایی و آنارشیستی غوطه میخوردیم، کارل اشمیت از راه رسید و از ما سلطه جوی ِ شیفتهی سلسلهمراتب ِ میزانتروپ ِ فردیتستیز ِ خداباور ِ خردستیز ِ فاشیست آفرید!
سلطهجو در این معنی که اکنون به باور من قدرتمند چنان است اغلب بدلیل شایستگی خود و ضعیف اغلب چنان است بدلیل عدم شایستگی خود.
خواهان سلسلهمراتب در این معنی که اکنون به باور من تنها راه رسیدن به موقعیتی که در آن سوژه احساس از خودبیگانگی نمیکند جایگاهی ازلی و ابدی و غیرقابل تغییر و تحمیل شده از بیرون است.
میزانتروپ در این معنی که اکنون میبینم مردان حقیقتا برابر با زنان شدهاند، با این تفاوت که زنان دلیل و توجیهی قابل درک برای خرفتی خود دارند.
فردیت ستیز از این منظر که تمدن بشری مدیون عبور از فردیت میلیاردها انسان از من شجاعتر، باهوشتر و برجستهتر است. فردیت جایگاه خود را دارد: خانواده>جامعه>فرد.
خداباور از این نظر که «ایده»ی خدا تنها هدف والای انسانیست و بدون آن ما همه سرگردانیم.
خردستیز از آنجاکه خرد هرگز خدای بندهنوازی نبود.
فاشیست هم از نظر که امروز حوزهی بایستهی نفوذ قدرت دولت و امر سیاسی را نامحدود میدانم....
اینکه شوالیه با بیرحمی متلک میپراند «از اولش همین بودی» را میتوان بر طفولیت او بخشید، اما صادقانه واقعیت ماجرا اینست که من سالها به راستی مومن بودم. منِ بیست ساله قطعا من ِ سی ساله را میگذاشت سینهی دیوار!
اگر بپذیریم که سوسیالیسم در پایان نوعی مانیفست بر پاد زورمند در دادخواهی از ضعیف است، فاشیسم میتواند تجلی و تجسد ضد آن، یعنی ستایش قدرت و اعلام بیزاری از ضعف باشد. لیبرالیسم تلاشیست در جهت یافتن زمینهای مشترک میان اینها، از طریق سرکوب قدرت و ضعف در ابعاد ماوراء عقلی آن برای حفظ سبک زندگی و عادات طبقهی متوسط. لیبرالیسم به نوعی تقدیس میانهحالیست.
آنارشیسم فرزند ِ عقبماندهی خانواده است که به هنگام به سیخ کشیدن و کباب کردن هر آنچه در این جهان مقدس و زیباست، او را در پستو پنهان میکنند مبادا آبروی خانواده را ببرد! شما تا ژستهای درونتهی و برآمده از اشتیاق سوژه به جذب پرستیژ را جدی نگرفته باشید آنارشیست نمیشوید.
Ouroboros نوشته: لیبرالیسم به نوعی تقدیس میانهحالیست.
شاید به همین دلیل است که در ذهن ِ ظریف لیبرال دموکرات میان فاشیست و سوسیالیست تفاوت چندانی نیست و هر دو را از یک قماش میبیند؟ به رغم تفاوتهایی که دارند، چپ و راست هر دو به یک اندازه از میانهحالی لیبرالی بیزارند.
«مشروعیت قدرت آیا از خداست؟ یا از مردم؟ از متخصصان؟ یا از عوام؟»..
یک مورد کلاسیک از فریب مخاطب از طریق تغییر پرسشی که قادر به پاسخ آن نیستید به پرسشی جدید که با ارائهی گزینههای به ظاهر متضاد. دموکرات هرگز نمیفهمد که مشروعیت قدرت نه برآمده از منشاء آن، که وابسته است به نتایج و مقاصد آن: در مرحلهی ثانویه اهمیت است که قدرت از کجا میآید، مهمتر اینست که آن قدرت برای چه منظوری مورد استفاده قرار میگیرد.
وقتی اعدامی حق انتخاب جلاد خود را پیدا میکند به نظر دموکرات پیشرفت دموکراتیک اتفاق افتاده.
من از فاشیسم بیزارم آن لحظه که به نفی وجودشناختی ضعیف و فقیر و زشت میپردازد. اینها ذرهای با سبکشناسی دوالیستی آشنایی ندارند اگرنه میفهمیدند در غیاب ضعف و فقر و بلاهت و زشتی، قدرت و ثروت و دانایی و زیبایی بیمعنا میشدند. هر موجودی، هر اندازه سخیف و چندش آور در جای خود زیباترین آفریدهی جهان است، برهم خوردن نظم چینش اجتماعیست که مایهی تضاد آخرالزمانی میان عناصر سازندهی یک جامعه میشود.
کسانی که از سرنوشت شوم و خونبار فاشیسم و کمونیسم برای دفاع از باستگی دموکراسی استفاده میکنند منرا به خنده میاندازند. هم فاشیسم و هم کمونیسم در اشکال تاریخی خود چیزی بجز عینیترین تجلیهای متصور از ارادهی عمومی مردم آن کشورها نبودند!
احتمالا بهترین استدلال بر پاد دموکراسی ، تجربهی تاریخی فاشیسم و کمونیسم است!
در نتیجهی چنان تجربیات دموکراتیک خونباری، موضوعیت دارد طرح این ادعا که مرد دموکرات امروز نه روحیهی دموکراتیک که حکومت قانون منتج از آن را میستاید. و این حقیقت دارد که سوژهی دموکرات بیش از دو برابر حلالزادهی خود، یعنی انسان ِ تحت کمونیسم یا فاشیسم به پیروی ِ داوطلبانه از قانون روز تن در میدهد(توهم آزادی از او برهی فرمانبرداری میسازد که هرگز آن آزادی را به نحوی معنادار به چالش نمیکشد و به آزمایش نمیگذارد).
اما آنچه مرد دموکرات نمیبیند اینست که حکومت قانون در شرایطی پسندیدنیست که ما درحال مراقبت از چیزی ارزشمند هستیم. اینجا باز هدف و وسیله اشتباه گرفته شدهاند، دموکراسی مدرن دژی مستحکم است برای دفاع از یک فضای خالی وسط بیابانی بیآب و علف.