Dariush نوشته: گاهی ایجاز در واقع گونهای از ابتذالِ فکریست.
گاهی؟! :e057:
شما باید تکتک این پستها را پیدرپی و پشتسرهم بخوانید اگرنه هیچکدام هیچ معنایی نمیدهند!
هر پُستی مقدمهی پست بعدیست و مکمل پُست قبلی.
Dariush نوشته: اینکه امروز ما شاهدِ تمدنِ درخشانِ بشری هستیم، اگر به اعترافِ شما حاصلِ فدا شدنِ فردیتِ افرادِ بسیار باهوشتر، شجاعتر و برجستهتر از شما نمیبود چطور میبود؟
۱. امروز دستکم سیصد سال است که ما شاهد سقوط تمدن بشری هستیم.
۲. تمدن بشری «حاصل» عوامل بسیاریست، بقای خود را مدیون فردیتستیزی و جمعگراییست.
۳. در پاسخ به سوال اصلی شما: باز هم اهمیتی نداشت در آنصورت من باید برای اعتلای آن جمع اقدام به فداکاری میکردم تا جایگاه آنرا به هر اندازه که میتوانم ارتقاء بدهم. این موضع را تشریح کردن واقعا دشوار است. یک مثال: «تنها راه دفاع از انسانیت، سلب حق انتخاب از انسان است». ارتباط میان فرد و جمع هم دقیقا مشابه همین ارتباط میان انسان و انسانیت است.
۴. مسئله در پایان کار اینست که آیا ما فردیت «مستقل» میخواهیم یا فردیت «متعالی» زیرا ایندو با یکدیگر در تعارض قرار میگیرند، چنانکه فردیت مستقل از مواجهه با عینیت میگریزد(زیرا دلیلی برای آن ندارد، از آن مستقل است)و فردیت متعالی عامدانه راه خود را کج میکند تا با آن روبرو بشود.
Dariush نوشته: دوم؛ اخلاقِ فایدهگرایانه؟
نه، یک مُدل دستگاه اخلاقی ِ مبتنی بر حرکت مداوم در جهت یک هدف مشترک. ببینید جهانبینی کنونی من چنین است: ما، انسانهای عضو یک جامعه هدفی والا برمیگزینیم، و در راه رسیدن به آن هدف از هیچ فداکاری و پایمردی فروگذار نیستیم. فردیت، رفاه، آزادی... اینها همگی در تناسب با این هدف معنا پیدا میکنند و در صورت هرگونه تعارضی با آن بیرحمانه و بلادرنگ به حداقل متصور و ممکن تقلیل داده میشوند.
این اولا مخالفتیست آشکار با جامعهی بیهدف ِ لیبرالدموکرات، که در آن فردیتهای بادشدهی انگلصفت بیهیچ نمود عینی برای نارسیسیسم کلینیکی خود اینسو و آنسو میچرند. ثانیا اما مخالفتی کمتر آشکار است با بیهدفی عمومی یک جامعهی مدرن فارغ از سیستم سیاسی حاکم بر آن، اینکه حتی جوامع مدرن «هدفمند» و «ایدئولوژیک» هم باز در یک تعلیق مداوم به سر میبرند، موقعیتی که «قرار» است به آن برسند.
دلیل من برای الزام به این هدفمندی اینست که جامعهی هدفمند فاقد شکاف و تضاد ذاتیست که جامعهی بیهدف به ان دچارست. شما اگر یک کتاب تاریخی دربارهی جامعهی فئودالی ژاپن بردارید و شروع به خواندن آن بکنید کوچکترین اثری از «تضاد طبقاتی» مارکسیستی برای مثال در آن نمیبینید، زیرا همهی اجزای جامعه همچون اعضای بدنی هستند که کارکرد و استفادهی خودشان را دارند، هر کدام به نحوی در جای خودشان در حال کمک به جامعه هستند و در پایان روز هیچکدام قابل جایگزینی با دیگری نیستند. نقش ِ شما در یک جهان سنتی نقشیست الهام شده از سوی پروردگار و نمایندهی زمینی او پادشاه که به چالش کشیدن آن هرگز ممکن نیست، اینست که شما به معنای تحتالفظی کلمه چارهای بجز خو گرفتن به آن ندارید، همه چیز شما مثل خانوادهتان است که هرچه باشند سرانجام آنها را میپذیرید.
سوسیالیسم و فاشیسم هر دو تمناهایی هستند برای بازگشت به آن اتحاد بینظیر پیشامدرن میان عناصر گوناگون جامعه، سوسیالیست گمان میکند اگر «تضاد طبقاتی» را برطرف بکند آن اتحاد میسر میشود و فاشیست گمان میکند اگر آن عناصر نامطلوب خارجی را حذف بکند آنوقت به راستی ملتی واحد و متحد پدید خواهد آمد. واقعیت اینست که هر دو بر خطا هستند، مسئله اصلی در پایان روز انتخاب است و اینکه تنها راه پدید آوردن احساس تعلق در سوژه اینست که حق انتخاب او را علنا و رسما از او بگیرید.
بنگرید به جامعهی ایران امروز، دولتی فاسد در آن حاکم است که هر کس میتواند اشتباهات خود را بر سرش آوار بکند و آنرا مسئول ناتواناییها و کمبودهای خود جلوه بدهد. انسان خوشبخت است تا آن لحظه که میتواند فلاکت خود را به گردن دیگران بیاندازد. بیماری مدرن اما لحظهای واگیر میشود که بشر دچار این توهم میشود که میتوان فلاکت را ریشهکن کرد. نه جلوههای فلاکت، مثل فقر یا بیماری، بلکه اصل آنرا..! سرکوب که برطرف بشود نیاز روانی انسان به آن جایی نمیرود، تبدیل به خودقربانیانگاری ِ پاتولوژیک ِ میشود، سرکوبگر مجازی و خیالی و رویایی جای خالی و دردناک سرکوبگر حقیقی را پُر میکند و گلهی چندشآور انسانی سرگردان به امید یافتن شبان، درپی هر گرگی روانه میشوند.
کجا فردیت وارد تصویر میشود؟ آنجاکه ما برای لحظهای آسودن از این درد بیچوپانی به خودفریبی فلسفی روی میآوریم. زیرا فرد بدون تجلی عینی خود در میان افراد دیگر هیچ معنای مشخصی ندارد و زمانی که جمع انسانی افراد چنین از هم پاشیده و درهم تنیده است صحبت کردن از جزء مثل آنست که در حال غرق شدن وسط اقیانوس شروع به شعر خواندن بکنید، چنگ زدن به چیزی زیبا شما را از غرق شدن نجات نخواهد داد.
(خلاصه: اخلاقیات ذاتباور تضادی با این عقاید ندارد).
Dariush نوشته: من امیدوارم به زودی بتوانیم روی این چیزهایی که آنجا مینویسید بحث بکنیم، چرا که شدیدا وسوسهبرانگیزند.
هرگز رخ نخواهد داد!
الان هم فقط چون میدانم نیستید و هنگامی که برگشتید یحتمل من اینجا نخواهم بود دارم «پاسخ» میدهم زیرا «بحث» هم یکی دیگر از آن روشهای خودفریبیست که ما را از اندیشیدن باز میدارد. شما دائم باید راجع به این و آن یک «نظر» بدهید، اینست که هیچوقت فرصت به راستی اندیشیدن به آن دیدگاهها را پیدا نمیکنید و هر آنچه در نظر اول منطقی/عادلانه/آزادمنشانه/انساندوستانه به چشم آمد را طوطیوار تکرار میکنید. گفتگو به نوعی در وادی «عقل سلیم» رخ میدهد، الان اگر از من بپرسید بزرگترین اندیشمند تاریخ به نظرتان که بوده میگویم محمد غزالی، خودتان بخوانید تا آخرش را!
تنها روش ممکن برای تامل آنست که شما هم به مانند من پنجرهای به ذهن خودتان بگشایید و پیرامون موضوعات مشابه اگر مایل هستید به گمانه زنی بپردازید.
Dariush نوشته: سوم؛ هدانیسم/نیهلیسم + ضدفردیتگرایی؟!
ببینید، دیگران هم مرا متهم به تناقضگویی در رابطه با نقد و تعریف از «بازی» میکردند. این تناقض در اندیشه نیست، تناقض در سبک زندگی و اندیشه است. منهم در این جهان زندگی میکنم و برای احساس کرختی موقت چارهای بجز آموختن قوانین بازی مُد روز ندارم، زیرا یکی دیگر از نشانگان سرکوب مدرن آنست که ابتدا طعم گزنده و تلخ استقلال از جمع را حقیقتا به شما نشان میدهد پس از آن و تنها پس از آن، با اطمینان از اینکه از هراس دوباره قرار گرفتن در برزخ انزوای فکری و روانی مطلقی که «فردیت مستقل» به همراه میآورد حاضر به پذیرفتن هر خفتی هستید، به شما «حق انتخاب» میدهد. منهم علاقمندم به زنده ماندن و زندگی کردن، اینست که فعلا تا اطلاع ثانوی با ماکیاوولیسم زندگی را میچرخانم و با هدانیسم خود-درمانی میکنم.. اما تردید نداشته باشید که به محض برخاستن نخستین نشانههای خیزش دوبارهی خلافت اسلامی خودم را به عنوان مفسد فیالارض به اولین قاضی شرع معرفی میکنم برای گردن زده شدن! :e108: