shirin نوشته: مهربد حتما باید یه جای پر رفت و آمدو شلوغ باشه؟ نمیشه به عنوان یه پاتوق که در اوقات بیکاری که بهش سر میزنی و همیشه دوستان ثابتی رو اونجا میبینی بهش نگاه کنی؟
همـ..م شاید کار درست این باشد; با این همه من زندگی را بسیار بسیار کوتاهتر
از اینها میبینم و راستش کمتر پیش میاید زمانم را تنها و تنها برای خوشیِ خودم بگسارم (خوشی بی پشتوانه = بد).
از زمان اندکی که در این زندگی داریم باید بیشترینهیِ بهره را برد و در این جهان ما این اندازه گرفتاری و بدبختی داریم (از زندگی
خودمان گرفته تا آیندهیِ تیره و تار بشریت) که برای من پاتوق و محفل سازی و این چیزها آنهم از گونهیِ اینترنتی (در بیرون تا اندازهای بایا)
همچون تابو میمانند و هیچ جور در سرشت من فرونمیرود که تا چند سال آیندهیِ زندگیم همینجور بیایم اینجا و از جمع اینجا — که به من مهر
فراوان دارند و کجا میبینید برای نمونه این اندازه با پارسیگویی تند و تیز یکی همراهی کنند؟ — برای خوشیِ خودم بهرهبگیرم.
shirin نوشته: بعدم عمرا منو شناخته باشی. :e057:
تو را هم شناختهام, اگر میباورید چیز نه چندان خودینهای هست که من نمیدانم بپرسید تا بپاسخم!
undead_knight نوشته: این که اظهر من الشمسه،الان شبکه های اجتماعی بیشترین کاربر ها رو جذب میکنند، البته کاربر "جدی" فاروم نویس همچنان موجود هست و شاید انگیزش کم شده باشه ولی در بستر مستعد میتونه دوباره فعال بشه.
آها, خب همین یک نِشال ئه, اگر براستی کم شده پس ما هم باید خودمان را خواه ناخواه سازواری بدهیم.
این پافشاری بیخود روی چیزیکه کار نمیکند را من بوارونهیِ همهیِ شما کودکانه میبینیم. چه سودی
دارد ما اینجا زمان بگذاریم و بنویسیم اگر رویهمرفته بیشتر از ١٠٠ تن هرگز نخواهند دید و کمتر از ١٠ تن هم نخواهند خواند؟
بیکنشی (inaction) پُرگاه بهترین کُنش است. چند هفته اینجا نیایید, نیاز به گفتگو و گفتمان شما را خواه ناخواه
به یک جای دیگر میکشاند* و اینجور ما به آماج بزرگتر که گسترش خردگرایی و خوشیِ سزامند آن باشد میرسیم.
اگرنه بهره بردنِ اینجا همچون یک افیون که خوشیِ اندک و پیوسته و بی
حساب کتاب بدهد و کارآمد و هُنایش نزدیک به صفر که نشد کار خردپذیر.
*
One of my favorite stories concerns a Buddhist scholar and a Zen Master. The scholar had an extensive background in Buddhist Studies and was an expert on the Nirvana Sutra. He came to study with the master and after making the customary bows, asked her to teach him Zen. Then, he began to talk about his extensive doctrinal background and rambled on and on about the many sutras he had studied.
The master listened patiently and then began to make tea. When it was ready, she poured the tea into the scholar's cup until it began to overflow and run all over the floor. The scholar saw what was happening and shouted, "Stop, stop! The cup is full; you can't get anymore in."
The master stopped pouring and said: "You are like this cup; you are full of ideas about Buddha's Way. You come and ask for teaching, but your cup is full; I can't put anything in. Before I can teach you, you'll have to empty your cup."
پارسیگر
.Unexpected places give you unexpected returns