عشق ممنوع ( فهرست در صفحه اول )
Dec 23, 2007, 05:15 AM
نویسنده: shiva_modiri
کوتاهیدهیِ داستان
عشق ممنوع
من شیوا هستم. چند ماه دیگه 20 ساله میشم. از 8 سالگی با خانوادم اومدم هلند. داستان من از 16 سالگیم شروع میشه. داستان خودم. داستان بابام. داستان خودم و بابام.
لینک و فهرست بخش های داستان:
بخش یکم: یه بابا .در برگه 1
بخش دوم: چشماتو باز کن شیوا .در برگه 1
بخش سوم: شارون .در برگه 4
بخش چهارم: وقتی که زن شدم. در برگه 6
بخش پنجم: اطاق ممنوع. در برگه 6
بخش ششم: بوسه فرانسوی. در برگه 8
بخش هفتم: دانیل. در برگه 10
بخش هشتم: دختر عزیز بابا. در برگه 11
بخش نهم: معجزه بابا. در برگه 14
بخش دهم: آرزوهای ممنوع. در برگه 16
بخش یازدهم: حرفهای ممنوع. در برگه 18
بخش دوازدهم: شیوا. شیوا. در برگه 21
بخش سیزدهم: متولد روز عشق. در برگه 24
بخش چهاردهم: رازهای ممنوع. در برگه 26
بخش پانزدهم: رازهای ممنوع 2. در برگه 28
بخش شانزدهم: رازهای ممنوع 3. در برگه 31
بخش هفدهم: شیوا. در برگه 34
بخش هجدهم: بهار شیوا. در برگه 35
بخش نوزدهم: شیوای مقدس. در برگه 39
بخش بیستم: شیوای مقدس 2. در برگه 43
بخش بیست و یکم: ترانه های تنهایی. در برگه 46
بخش بیست و دوم: ترانه های تنهایی 2. دربرگه 52
بخش بیست و سوم: ترانه های تنهایی 3. در برگه 58
بخش بیست و چهارم: زن کامل. در برگه 66
بخش بیست و پنجم: زن کامل 2. در برگه 72
بخش بیست و ششم: زن کامل 3. در برگه 80
بخش بیست و هفتم: اریک یانسن . در برگه85
بخش بیست و هشتم: اریک یانسن 2. در برگه 87
بخش بیست و نهم: اریک یانسن 3. در برگه 93
بخش سی ام: سکوت. در برگه 98
بخش سی و یکم: سکوت 2. در برگه 104
بخش سی و دوم: سکوت 3. در برگه 114
بخش سی و سوم: تنهاترین انسان. در برگه 120
بخش سی و چهارم: تنهاترین انسان 2. در برگه 126
بخش سی و پنجم: تنهاترین انسان 3 . در برگه 128
بخش سی و ششم: انتظار. در برگه 131
بخش سی و هفتم: انتظار 2. در برگه 134
بخش سی و هشتم: انتظار 3. در برگه 138
بخش سی و نهم: سفر. در برگه 148
بخش چهلم: سفر 2. در برگه 155
بخش یکم: یه بابا
- مطمئنی که بابات همینه؟
- آره. مطمئنم.
- صد در صد؟
- آره. صد در صد.
بابام اومده بود کالج با منتورم حرف بزنه. یکمین بار بود که می اومد کالج. و حالا توی راهرو داشت با منتور خداحافظی میکرد. من و شارون، ایستاده بودیم دورتر. نگاهشون میکردیم.
- اصلا بهش نمی یاد.
سرمو بر گردوندم طرف شارون:
- آره. همه همینو میگن.
شارون با شیطنت پرسید: دوست دختر داره؟
- خفه . داره می یاد.
بابام از راهرو گذشت. اومد و کنار ما ایستاد. یکم منو بوسید. بعد به شارون نگاه کرد.
- این شارون هست بابا.
بابام به شارون دست داد. بعد گفت:
- پس شارون تو هستی.
شارون شروع کرد به عشوه اومدن. می دونستم اگه ولش کنم. دست بردار نیست. گفتم:
ما دیگه باید بریم کلاس.
بابام دوباره منو بوسید. خداحافظی کرد. و رفت.
شارون، از پشت سر بابامو برانداز کرد.
-اصلا باورم نمیشه جنده. این کیه؟
- دهنتو ببند. دیدی چقد شبیه منه؟
- آره. خیلی به تو رفته.
و با صدای بلند خندید. دویدیم طرف کلاس.
---------
من و شارون، دوستای صمیمی هم بودیم. همه جا با هم می رفتیم. و همه رازهامون رو به هم می گفتیم. دوستی ما، فقط به خاطر این نبود که همکلاسی بودیم. من و شارون جزو زیباترین دخترای کالج بودیم. همین ما دو تا رو به هم نزدیک کرده بود. خیلی خیلی نزدیک.
-------
-شیوا؟
- ها؟
- بابات الان چند سالشه؟
سرمو می برم توی کامپیوتر. و جوابشو نمیدم. نمی دونم چرا دوست ندارم با شارون راجب به بابام حرف بزنم.
- اصلا تو چرا تا حالا هیچی به من نگفتی؟
سرمو می یارم بالا و نگاش می کنم.
- چی رو بهت نگفتم؟
شارون موهای طلایی و چین دارش رو از روی صورتش کنار زد.
- راجب به بابات دیگه.
- شارون؟
-ها؟
- بابام الان 38 سالشه. بیزنس می کنه. سالی یه دوست دختر میگیره. از دخترای بلوند هم اصلن خوشش نمی یاد. خوبه؟ بازم بگم؟
- اوکی. اوکی. چرا عصبانی شدی؟
بعد با قیافه ناراحت از جاش بلند شد.
- من میرم دیگه. بای شیوا.
اما از جاش تکون نخورد.
من هم پا شدم. وسایلمو برداشتم. و تا دم در کالج هر دومون ساکت بودیم.
-شیوا؟
- ها؟
- من که منظور بدی نداشتم عزیزم.
- اوکی. اشکالی نیست.
- پس صبر میکنی تا اتوبوس من بیاد؟
-آره. صبر می کنم شری.
و رفتیم کنار ایستگاه اتوبوس . صبر کردیم تا اتوبوس اومد. شارون، قبل از اینکه سوار بشه، سرشو اورد کنار گوشم. بعد به فارسی، همونطور که یادش داده بودم ، گفت:
- دوستت دارم شیوا. مادر جنده.
و جیغ زنان پرید توی اتوبوس. با چشمام روی زمین دنبال سنگ می گشتم. پیدا نکردم. اتوبوس راه افتاده بود. شارون، از پشت پنجره، کر کر می خندید. انگشتمو بردم بالا. یعنی فردا، تلافی میکنم.
----------
به شارون قول داده بودم هر چی فحش فارسی بلدم یادش بدم. یه چیزایی از هم مدرسه ایهای ایرانی یاد گرفته بودم. وقتی فحشهارو براش روی کاغذ نوشتم. بهش گفتم، یادت باشه. اصلا اینو به من نگی. بعد انگشتمو گذاشته بودم روی کلمه مادر جنده.
شارون گفت: مادار جینده؟
گفتم: آره. به من نمی گی. اوکی؟
- اوکی.
گفتم: اگه اینو بگی. من عصبانی میشم. بقیه رو می تونی بگی.
گفت: اوکی.
اما بعضی وقتا، بهم میگفت مادر جنده. وقتی خیلی حرصش در می اومد. یا وقتیکه خیلی به من حسودیش می شد. وقتی توی کالج یا توی دیسکو، پسرا به من بیشتر توجه میکردن. وقتی که نمره درسی من بیشتر می شد. شارون، بهترین دوست من بود. و همیشه بدترین رقیب من می شد. اما امروز. امروز چرا؟ چرا امروز به من حسادت کرد؟ چرا می خواست منو عصبانی کنه؟
همینطور که پای پیاده به طرف خونه می رفتم. به این چیزا فکر می کردم. عصبانی بودم. فکر می کردم فردا چه بلایی سر شارون بیارم؟ چرا گذاشتم شارون بابامو ببینه؟ چرا... مادر جنده... فکر می کردم. چند روزه که با مامانم حرف نزدم؟ کاشکی نمی رفتی مامان. کاشکی می موندی. مادر...
- دوستت دارم. مادر جنده...
خنده م گرفته بود. دم در خونه بودم. کلیدو انداختم و رفتم داخل.
- من اومدم.... بابا...
-----
----
---
بخش 2: چشماتو باز کن شیوا
- شیوا؟
-هوم..
- چشماتو باز کن شیوا...
- نو..
- خواهش میکنم.
- نه...نه...نه..
برگشت. و سرشو گذاشت روی پستونام. گرمای زبونش رو، روی نوک پستونم حس کردم. دستمو بردم توی موهاش. سرشو فشار دادم به سینه م. پستونامو یکی یکی می خورد..
- اوه.. خوشم میاد. وحشی هستی.
سرشو برد پایین تر. نافمو بوسید. بعد کنار کسمو لیس زد.
- آره...
- بخورم کستو؟
- اره..
زبون داغش، توی کسم بود. پاهامو بازتر کردم. گفتم:
- منو بکون...
گفت: می کنمت. کس داغتو می کنم.
- بکون...
سر کیرشو مالید به کوسم. تنم می لرزه. شل می شم.
- چه کو سی داری شیوا...
- آره... بکونش...
کیرشو، محکم میکنه توی کوسم.
- آخ...
- خوشت می یاد؟ می خوای جرت بدم؟
- جر بده کوس منو. محکم تر...
کیرشو، محکم تر میکنه توی کو...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
[noparse]
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:08.407000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_51096_0.html
Author: shiva_modiri
last-page: 196
last-date:
-->
[/noparse]