پوزش سهباره از دوستان!
@
Russell
تروتسکی مسخِ دراماتیزه شدهای از لنینِ پساانقلاب به لنینِ پیشاانقلاب بود با سحطی بالاتر از هوشمندیِ ادبی-انقلابی و نازلتر در بازیهای سیاسی که پایبندی بیشتری به آرمانهای انقلابی داشت! اگر قرار میبود در یک خط از تروتسکی بگویم، این را میگفتم. اما خب خیالِ انسان است و افسانهسازیهایش. اندیشههای تروتسکی چیزی افزون بر لنین-مارکس نبود جز زاویههای جزئیای که او در موردِ انقلاب و انقلابیگری داشت. اخراجِ او از حزبِ کمونیست و تبعیدش شاید مهمترین تاثیر را بر اندیشههای او داشتند، چنانکه او معنای سرکوب و سانسور را اینبار به شکل عملی از همانی چشید که سالها برایش جنگیده بود، اشک و خون ریخته بود و روزگاری نقطهی اوجِ آمال و آرزوهای کمونیستیاش بود و این بود که حدیثهایش پیرامونِ لزومِ بازگشتِ روندهای دموکراتیک به احزاب کمونیستی، آزادی بیان و حقوق بشر اینبار از ایدههایش پیرامون انترناسیونالیسم و انقلابِ همیشه برقرار و زنده پررنگتر شدند. این اما همان تروتسکی سالهای 1920 و 21 بود؟
از نگاهی دیگر تروتسکی خود را سدی میدید در برابر خاموشی و فراموشیِ ایدههای ِ اصیلِ کمونیسم پشت فشارِ فرسایش و رکودِ انقلاب پس از فراز و فرودهای بسیارش. او خود را میراثدارِ و نگهبانِ جریانِ انقلابیای میدانست که داشت پشت مدرنیسم و صنعتی شدنِ شوروی و بروکراتیزه شدنِ دولتِ انقلابیِ گم میشد. اگر انقلابیگری و انقلابی بودن به معنای جنگیدن برای آرمانهای نو باشد، او یک همیشهانقلابیست و از این جهت میتوان او را شریفترین انقلابیِ کمونیست دید که تبعید و سرکوبش بزرگترین لطف و موهبت برای معصومیتِ مبهماش بودند!
من تروتسکی را یک سوءتفاهم از لنینِِ پس از انقلاب میبینم که خود را نمیتواند از چهارچوبهای آرمانیاش که طبیعتا تحتِ تاثیرِ انقلابیگریاش محصور به دگماتیسمِ مشهود در همهی انقلابیهای «اصیل» شده بود، خارج کند. این ناتوانی نه از ترس یا عدمِ صداقت که همانطور که گفتم از فقدانِ توانِ تحلیلِ شرایط سیاسی-اجتماعی و دینامیکِ انقلاب بود. انقلاب نمیتواند همیشه انقلاب باشد! این شاید هولناکترین واقعیت برای تروتسکی بود که میتوان در پسِ انبوهِ نوشتههایش ترس از باورِ چنین چیزی را به روشنی دید.
از اینها گذشته، در یک نگاهِ بیطرفانه، او کسیست که نامش نه با ایدهها و آرمانهایش (که چیز حقیقتا نابی در آنها یافت نمیشود)، که با روحیهی انقلابیگریِ نیمهرادیکالِ خستگیناپذیرش جاودانه شد. پشتکارِ او در این مورد انسان را براستی به حیرت وا میدارد. من پس از اینکه قدری با زندگی شخصی او آشنا شدم، شهامتم برای انقلابی دانستنِ خودم دچار خدشههای جدیای شد!
در مورد انقلاب:
انقلاب حاصلِ انفجارِ خواستههای انباشته شدهی ملتیست که فشار و مقاومت را در برابر ارادهشان نسبت به تغییر در عرصههایی از اقتصاد، سیاست و اجتماع مدتها تحمل کردهاند و اکنون به استیصال رسیدهاند. انقلاب از نگاهِ من بیش از آنکه از علت مردمی نشات گرفته باشد از حماقتِ حکومتی آغاز میشود. هیچ مردمی به انقلاب کردن علاقهای ندارند و همیشه به دنبال راهی برای سازش هستند که یکجوری خود را با شرایط دولتی تطبیق دهند و در همهی اوقات به دنبالِ راهی برای دوری از انقلاب هستند ، این حماقت ، انعطافناپذیری و جنونِ دولتیست که او را به مرزی میکشاند که دیگر راهی جز انقلاب باقی نمیماند.
انقلاب در مفهومِ مارکسیستیاش، حاصلِ تضاد دیرپای اجتماعیست میانِ هرمهای پرقدرت و طبقاتِ بالادستِ سنتی جامعه و طبقاتِ فرودست یا نومتوسطی که در سازوکارهای سیاسی-اقتصادی جامعه کمترین سهمها را دارند. انقلاب در دیدگاههای دیگر خواستهایست در سطح ملی تنها برای «دگرگونی». این دگرگونی میتواند عرصههای گوناگون جامعه را دربرگیرد. با این تعریف ما انقلابهایی چون انقلابِ ایران را بهتر درک میکنیم. دگرگونی برای اقتصاد شاید بدترین نوع انگیزهی انقلابی باشد که البته شایعترین نوع نیز هست و این به خودی خود توضیح شکستِ تمامِ انقلابها را توضیح میدهد. انقلابِ اقتصادی از این جهت نوعی کوری و عوامزدگی سیاسی را به همراه دارد که در آن انقلاب عرصهای میشود بسیار مستعد برای ظهور دیکتاتورها و موجسوارانِ سیاسی؛ روال، به شکلی عمیقا شگفتآور بسیار روتین و از پیش روشن است: حزب، گروه یا فردی که قدرت را در گیر و دارهای انقلاب به چنگ آورده، نخست به آرامی و در سایه، آنگاه که جامعه در انتظار ارزیابی و بازبینیست، رقبای سیاسی خود را یک به یک سر به نیست میکند، بعدها کم کم با ایجادِ نهادهای امنیتی و تقویتِ قوای نظامی خویش پایههای حکومت را مستحکم کرده و ملت را با دستهبندی کردن به گروههای مختلف (معاند، دشمن توده و... )دستهبندی کرده و جامعه را در بند کرده و زندانها یک به یک پر میشوند و... . انقلاب سیاسی نیز از نظر من چیزی نیست «تعویضِ پالان» . در این مورد آنچه معمولا دیده میشود، نه گامی برای تغییر اساسی در شکل حکومت، که تلاشیست برای دادنِ قدرت به کسانی که از طرفِ حزبِ حاکم از قدرت بیرون رانده شدهاند. این است که معمولا مردم فریب بازیای سیاسی که تنها جنگیست برای قدرت را میخورند. نوعِ دیگری از این انقلاب نیز هست که البته شاید بهترین نوع انقلاب است: انقلابی برای تعدیل و در هم شکستنِ نهادهای اقتدار و سرکوب. این نوع انقلابها، بسیار چابک و فوری بوده و اگرچه تغییراتی همهجانبه و سرتاسری را دنبال نمیکنند اما اغلب به سببِ عدم وجود رادیکالیسمِ افراطی (هجو زائد!) امکانِ بالاتری برای رسیدن به اهدافِ انقلابی در آنها هست؛ در این نوع انقلابها معمولا اقشار روشنفکر و باسوادِ جامعه انقلاب را رهبری و جهتدهی میکنند، به همین خاطر اطمینانِ بیشتری به آنهاست؛اما انچه این نوع از انقلابها را تهدید میکند، ناماناییشان است، چراییِ این نامانایی خود جای بحث فراوان دارد. اما سیاهترین و شومترین انقلابها انقلابِ ایدهئولوژیک است! ملتی که موفق به چنین انقلابی میشوند، تا انقلابِ بعدی که معمولا به اندازهی تباهی چند نسل طول میکشد، به روزِ سیاه میافتند و به چنان فلاکتی دچار میشوند که به آینهی عبرتِ مللِ دیگر بدل میشوند!
انقلاب از منظر فرهنگی نیز قابلِ تعمق است. در لحظاتِ نزدیک به انقلاب تب و تابی عجیب در جامعه برقرار است؛ گویی جامعه را نوعی بیقراری مبتلا کرده چنانکه هیجان در آن موج میزند. مردم به هم احساسِ همدلی و نزدیکی بسیار بیشتری دارند، گویی همگی همرزم بوده و در یک سنگر هستند. خبرها به سرعتِ نور در سطح جامعه منتشر میشود که بیشترشان شایعه و دروغ هستند. آثار ادبی و هنری بیبدیلی در این دوره زاده میشود که شاید بعدها هرگز در تاریخ آن ملت تکرار نشوند. گوش و چشمِ مردم تقریبا از کار میافتند و تنها تحرکهای انقلابی را میپویند. کار وقتی به اینجا رسید، طوفانی عظیم در انتظار کشور خواهد بود که در آن یا دولت با کشت و کشتارهای فراوان دوباره و با ترس و لرز به تختِ قدرتِ خویش بازمیگردد تا چالش بعدی، یا اینکه انقلاب پیروز میشود و این یعنی همانکه چهگوارا گفت: یک انقلابی یا کشته میشود یا پیروز میشود.
در موردِ خمینی:
خمینی یک آخوندِ دیوانهی تاریخیِ باشهامتِ (یا کلهخر) خونخوارِ فرصتطلب بیش نبود. آنچه او را خمینی کرد، نه آیندهنگری و برنامهی از پیش تعیین شدهاش، که فضایی بود که او توانست از آن آب گلآلود ماهی بگیرد. خمینی تبلور صدها سال( از صفویه به اینطرف) حسرت و به دنبالِ فرصت بودنِ نهادی دیرپا در ایران به نامِ روحانیت بود. در ایدهئولوژی شیعه، مساله حکومت به دو شکل حل شده است: یک آنکه تنها و تنها خود مهدیست که حق حکومت دارد و تا زمانِ ظهورِ او کسی حق حکومت نداشته و تمامِ دیگرِ حاکمان همگی قاصب هستند؛ دیگری که نظریهای جدیدتر است، بر این است که تنها فقیهان و نمایندگانِ دینی و روحانی حق حاکمیت دارند تا پرچم را به دستِ مهدی عج برسانند. از همین جهت، روحانیتِ شیعه یکبار که چنین فرصتی برایش پیش آمد، با تمام توان کوشید از آن نهایتِ استفاده را بکند. اینکه خمینی توانست از آن وضع بیرون بجهد و بر مردم سوار شود، نتیجهی نوعی آشفتگیِ اوضاع، عوامزدگی، قحطالرجال و گیجی روشنفکرانِ آن عصر بود. وگرنه کسانِ بسیاری بودند که تحرکهای سیاسی چشمگیری در آن دوره داشتند و اعتبارِ مردمی بالایی هم داشتند، اما خمینی با اندکی فرصتطلبی بیشتر از حماقتِ مردم توانست به شرایط چیره شود و خودش را تحمیل کند.