04-07-2013, 12:28 AM
درک زندگی از دید یک خداناباور سر انجام به خودش میرسه.یعنی در پی کشف خودش بر میاد در حالی که یک خدا باور همیشه برای وقایع دور و برش علتی رو پیدا میکنه و سعی بر توجیهشون داره.اما خدا ناباور چیزی رو توجیه نمیکنه و صورت هر چیزی رو با اصل اون یکی میبینه.خوب گاهی وجود یک خدای هم موجب یک آرامش و بی خیالی میشه.اما وجودش به مراتب باعث آشفتگی هم میشه چرا که فرد غیر از اینکه باید پاسخ خودش رو بده خدا رو هم باید به نوعی وارد ماجراهای زندگی کنه و پاسخ اون رو هم بده!
در حالی که یک خدا ناباور تنها و تنها خودش رو میشناسه و تنها به خودش پاسخ میده.چالشی هم که باهاش رو به رو هست شناخت خودشه(که البته کوچک هم نیست).
به هر حال در مواجه با مشکلات منظور من این بود که خدا ناباوران ذاتا واکنش گرند و با همه معناها و باورها و همه چیز رویارویی میکنن و حتی خدا رو پایین میکشند و خودشون رو به جای اون میگذارند.
در حالی که یک خدا باور همه چیز رو واگذار میکنه و دست خدا میسپاره و نیازی به تعمق نمیبینه چون علت العللی وجود داره که به اصل وقایع دور و برش رسیدگی کنه!!
در حالی که یک خدا ناباور تنها و تنها خودش رو میشناسه و تنها به خودش پاسخ میده.چالشی هم که باهاش رو به رو هست شناخت خودشه(که البته کوچک هم نیست).
به هر حال در مواجه با مشکلات منظور من این بود که خدا ناباوران ذاتا واکنش گرند و با همه معناها و باورها و همه چیز رویارویی میکنن و حتی خدا رو پایین میکشند و خودشون رو به جای اون میگذارند.
در حالی که یک خدا باور همه چیز رو واگذار میکنه و دست خدا میسپاره و نیازی به تعمق نمیبینه چون علت العللی وجود داره که به اصل وقایع دور و برش رسیدگی کنه!!