04-06-2013, 11:31 PM
نکته:"ناخداباوران "؟!مگر چیزی به نام "نادیوباور" یا "ناتک شاخ باور"هم داریم؟!:))
خداباوران هم سختی های زندگی رو درک میکنند ولی معمولا درگیر بازی های جالبی با باورهاشون میشند.گاهی دشمن خدا میشند(نه لزوما خداناباور)گاهی باورهاشون سست میشه، گاهی باورهاشون قوی تر میشه!(این موارد جدا نوعی خودآزاریه!یعنی با افزایش درد و بلا ایمان طرف راسخ تر میشه!) گاهی هم دچار انکار میشند یعنی نقش خدا رو نادیده میگیرند و به دنبال عوامل دیگه ای میگردند(نوعی دوگانگی خدا و شیطان!)
خداناباوران بسته به روش خداناباور شدنشون دیدگاه های متفاوتی دارند،بعضی دچار افسردگی میشند، بعضی هم به شدت دین ستیز میشند، گروهی به دنبال معنای زندگی راه میافتند و درنهایت من یا کسانی مثل من هم خیلی زندگیشون فرقی نمیکنه:)
خب اینجا همه موارد بالا رو از دید آبزوردیستی تحلیل کردم:))
شاید راز! اینکه گذر من از خداباوری به خداناباوری تند و راحت(فقط نصف روز!) انجام شد این هست که بیش از اندازه آسان گیر و لیبرالم:)یعنی چه خدایی باشه و چه نباشه برای من فرقی نمیکنه،من از زور،دیکتاتوری و... بیزارم و خدای ادیان تجسم یک سیستم توتالیتر به تمام معناست،فعلا که کاری نتونسته بکنه بعدا هم به حول و قوه تک شاخص صورتی همچنان اینطور میمونه:))
با این حال قسمت جالبش اینجاست که من هرگز با وجود خداباور و دیندار بودن دیگران رو درک نمیکردم!اینکه چطور به قول فاکس عزیز در جای جای جهانی خدایی رو میدیدند که من با استفاده از نهایت قدرت تخیل و تفکرم هیچگونه نزدیکی بهش حس نمیکردم:))فقط به یک "چیز" باور داشتم،فقط به یک واژه،بنابراین دل کندن از این واژه چندان سخت نبود:)
از دید فرگشتیک بخوایم نگاه کنیم شاید ژنتیک هم بی تاثیر نباشه ها;)
خداباوران هم سختی های زندگی رو درک میکنند ولی معمولا درگیر بازی های جالبی با باورهاشون میشند.گاهی دشمن خدا میشند(نه لزوما خداناباور)گاهی باورهاشون سست میشه، گاهی باورهاشون قوی تر میشه!(این موارد جدا نوعی خودآزاریه!یعنی با افزایش درد و بلا ایمان طرف راسخ تر میشه!) گاهی هم دچار انکار میشند یعنی نقش خدا رو نادیده میگیرند و به دنبال عوامل دیگه ای میگردند(نوعی دوگانگی خدا و شیطان!)
خداناباوران بسته به روش خداناباور شدنشون دیدگاه های متفاوتی دارند،بعضی دچار افسردگی میشند، بعضی هم به شدت دین ستیز میشند، گروهی به دنبال معنای زندگی راه میافتند و درنهایت من یا کسانی مثل من هم خیلی زندگیشون فرقی نمیکنه:)
خب اینجا همه موارد بالا رو از دید آبزوردیستی تحلیل کردم:))
شاید راز! اینکه گذر من از خداباوری به خداناباوری تند و راحت(فقط نصف روز!) انجام شد این هست که بیش از اندازه آسان گیر و لیبرالم:)یعنی چه خدایی باشه و چه نباشه برای من فرقی نمیکنه،من از زور،دیکتاتوری و... بیزارم و خدای ادیان تجسم یک سیستم توتالیتر به تمام معناست،فعلا که کاری نتونسته بکنه بعدا هم به حول و قوه تک شاخص صورتی همچنان اینطور میمونه:))
با این حال قسمت جالبش اینجاست که من هرگز با وجود خداباور و دیندار بودن دیگران رو درک نمیکردم!اینکه چطور به قول فاکس عزیز در جای جای جهانی خدایی رو میدیدند که من با استفاده از نهایت قدرت تخیل و تفکرم هیچگونه نزدیکی بهش حس نمیکردم:))فقط به یک "چیز" باور داشتم،فقط به یک واژه،بنابراین دل کندن از این واژه چندان سخت نبود:)
از دید فرگشتیک بخوایم نگاه کنیم شاید ژنتیک هم بی تاثیر نباشه ها;)
To ravage, to slaughter, to usurp under false titles, they call empire; and where they make a desert, they call it peace
Tacitus-
Tacitus-