01-16-2014, 12:36 PM
پایَش را که توی مطب گذاشت از همان موقع حواسش رفت به سمتِ در. از همان لحظهی ورودش داشت نقشهی کوبیدنِ در ِ مطب را توی ذهنش ترسیم میکرد: شدتِ فشار، زاویهی فشار، محل فشار؛ با دستِ چپ یا راست نقشهاش را عملی کند؟ قطعا دستِ چپ، چون چپدست بود.
هر بیماری که واردِ مطب میشد در را به آرامی باز میکرد و به آرامی هم میبستش. همانجور که توی اتاق انتظار نشسته بود زیر چشمی لولای در را میپایید و تخمین م...یزد چه مقدار نیرویی لازم است تا در از پاشنهاش در بیاید؟ حتما نیروی زیادی نیاز بود و قطعا دستِ چپش آن نیرو را داشت، چون چپدست بود.
هر ساعتی که میگذشت تنفُرش از مطب بیشتر و بیشتر میشد، از آدمها و بیماریهایشان عُقاش میگرفت، منشی مطب با آن ناز و اداهای ساختگیاش بیشتر حالش را به هم میزد مخصوصا وقتی حرفِ «ر» را مثل آبنمک توی دهانش قرقره میکرد؛ دلش میخواست برود سراغ تک تکِ آدمهای توی مطب و همهیشان را یکی یکی خفه کند، میدانست خفه کردنِ آن همه آدم سنگدلی ِ زیادی میخواهد، و دستِ چپش آن قساوت را داشت.
عجیب بود. آن روز همهی اتفاقاتش عجیب بود. از اتاق ِ دکتر که بیرون آمد هیچ نیرویی نداشت، برایش عجیب بود که دکتر از او سنگدلتر بود، فکرش را هم نمیکرد دکتر با ارّه به جانِ دستِ چپش بیوفتد و آن را مثل ِ رانِ مرغ از جا بکَند. دکتر گفته بود بیماریاش نادر بوده: «سرطانِ دستِ چپ» و تنها راهِ درمانش همان بود که کرد.
از اتاق دکتر که بیرون آمد بیدستِ چپ آمد. مجبور بود آرزوی خفه کردنِ آدمهای آنجا را با خود به گور ببرد، اما هنوز کمی دلخوشی برایش مانده بود: «کوبیدنِ در»، «محکم کوبیدنِ در». اما تا به در رسید کسی که انگار دلش برای آن آدم ِ یکدست سوخته بود برخاست و با مهربانی در را برایش باز کرد... شاید از همان روز بود که از همهی آدمهای مهربان متنفر شد... دو روز بعدش بود که فهمید اصلا مرضی به نام ِ «سرطانِ دستِ چپ» وجود نداشته، دکتر دروغ گفته بود، فریبش داده بود، چون دکتر یک راست دستِ افراطی بود.
هر بیماری که واردِ مطب میشد در را به آرامی باز میکرد و به آرامی هم میبستش. همانجور که توی اتاق انتظار نشسته بود زیر چشمی لولای در را میپایید و تخمین م...یزد چه مقدار نیرویی لازم است تا در از پاشنهاش در بیاید؟ حتما نیروی زیادی نیاز بود و قطعا دستِ چپش آن نیرو را داشت، چون چپدست بود.
هر ساعتی که میگذشت تنفُرش از مطب بیشتر و بیشتر میشد، از آدمها و بیماریهایشان عُقاش میگرفت، منشی مطب با آن ناز و اداهای ساختگیاش بیشتر حالش را به هم میزد مخصوصا وقتی حرفِ «ر» را مثل آبنمک توی دهانش قرقره میکرد؛ دلش میخواست برود سراغ تک تکِ آدمهای توی مطب و همهیشان را یکی یکی خفه کند، میدانست خفه کردنِ آن همه آدم سنگدلی ِ زیادی میخواهد، و دستِ چپش آن قساوت را داشت.
عجیب بود. آن روز همهی اتفاقاتش عجیب بود. از اتاق ِ دکتر که بیرون آمد هیچ نیرویی نداشت، برایش عجیب بود که دکتر از او سنگدلتر بود، فکرش را هم نمیکرد دکتر با ارّه به جانِ دستِ چپش بیوفتد و آن را مثل ِ رانِ مرغ از جا بکَند. دکتر گفته بود بیماریاش نادر بوده: «سرطانِ دستِ چپ» و تنها راهِ درمانش همان بود که کرد.
از اتاق دکتر که بیرون آمد بیدستِ چپ آمد. مجبور بود آرزوی خفه کردنِ آدمهای آنجا را با خود به گور ببرد، اما هنوز کمی دلخوشی برایش مانده بود: «کوبیدنِ در»، «محکم کوبیدنِ در». اما تا به در رسید کسی که انگار دلش برای آن آدم ِ یکدست سوخته بود برخاست و با مهربانی در را برایش باز کرد... شاید از همان روز بود که از همهی آدمهای مهربان متنفر شد... دو روز بعدش بود که فهمید اصلا مرضی به نام ِ «سرطانِ دستِ چپ» وجود نداشته، دکتر دروغ گفته بود، فریبش داده بود، چون دکتر یک راست دستِ افراطی بود.
فرودگاه ها بوسه های بیشتری از سالن عروسی به خود دیده اند و
دیوارهای بیمارستان بیشتر از عبادتگاه ها دعا شنیده اند!
دیوارهای بیمارستان بیشتر از عبادتگاه ها دعا شنیده اند!