11-23-2012, 04:00 PM
گاهی که توی این اتاقم از خواب بلند میشوم ، احساس میکنم که دنیا دور سرم میچرخد و ساعتها به سوسکهای کنار دیوار خیره میشوم ، دیگر با آنها دوست شدم و هر کدام نامی دارند ، مجید صبحها راس ساعت ۷ از درز لایه دیوار بیرون میآید و به سمت آشپزخانه میرود ، آن یکی هم که فکر کنم همسر او بود نامش را فریبا گذشتم ولی مورد او ، چون میخواستم زن و مرد بودن این سوسکها را تشخیص دهم یک سرنگ با ماده بیهوشی از دفتر دزدیدم و به زور به سوسک تزریق کردم تا حرکت نکند تا او را برگردانم و با ذره بین جنسیت او را تشخیص بدهم ، ولی چه خیال خامی! حالا دیگر مجید از وقتی همسر او را کشتم صبحها که بیدار میشود به من سلام نمیکند!
"A Land without a People for a People without a Land"