05-20-2016, 10:39 AM
سارا نوشته: همانطور که پیشتر عرض کردم منظورم دیدگاه جامع و منطقی بود و نه کامل ! چون به نظرم تا وقتی که آدمی در این جهان زندگی می کند در آن محاط است و از اینرو نمی تواند به یک دیدگاه کامل برسد! اما "سن" براستی فاکتور مهمی است در شناخت هستی! هر چقدر هم که یک فرد باهوش و فهیم و عاقل و باسواد باشد و اصلا خود ِ ابن سینا هم باشد بازهم نگاهش به هستی و جهان و خدا و.... در کودکی بسیار مبهم است. شما فرمودید 13 سالگی و خب این سن برای خیلی ها از جمله خودِ بنده یک نقطه ی عطفی است . بنده یک پروفسور آلمانی را می شناسم که اتفاقا بسیار هم باهوش و فرهیخته است و ایشان در 13 سالگی تغییر دین داده و مسلمان شده اند . اما بنا به گفته ی خود ایشان اسلامی که در 13 سالگی به آن رسیدند نسبت به اسلامی که 10 سال بعد از آن آنرا درک کردند زمین تا آسمان تفاوت دارد. در حقیقت در 13 سالگی ایشان بطور سطحی احساسی به اسلام گرویدند . با اینکه ایشان در همان سن از تمام همسالانشان در تحصیل جلوتر بودند و بسیار اهل مطالعه بودند و در همان سن با چندین زبان به خوبی آشنایی داشتند که یکی از آنها عربی بود ولی بازهم....و البته ایشان همچنان هم مسلمان هستند مانند شما که همچنان بی خدا هستید که خب این شاید دلیلی بر این باشد که بعدها با مطالعه منابعی که همسو با دیدگاهتان بوده است برای عقایدتان پشتوانه های منطقی فراهم کرده اید و از اینرو هم اکنون در راه خود پایدار و استوارید. اما نمونه های فراوان که در کودکی یک آیین دارند و در جوانی آیین دیگر ،بسیار بسیار فراوانترند. هر چند براستی قابل تقدیر است که آدمی از کودکی به آیینش و اعتقاداتش بنگرد و آن را تغییر دهد همین نشانه ای خردمندی و داشتن درونی جستجوگر است. چرا که بسیاری افراد هیچگاه به آیین و دین و اعتقاداتشان نگاه نقادانه ای ندارند و از اینرو اکثر قریب به اتفاق افراد به آیینی که به آنها به طور وراثتی رسیده حتی به طور شکسته بسته نیز پایبند هستند.
حقیقت#واقعیت
حقیقت ریشه در حق دارد ولی واقعیت ریشه در وقع دارد! از اینرو واقعیت را همواره می توان دریافت اما حقیقت را نه! گاهی حقیقت در عالم برون رخ می دهد و نمود می یابد و واقع می شود در این هنگام واقعیت= حقیقت. اما متاسفانه چنین اتفاقاتی خیلی کم رخ می دهد و در اکثر مواقع آن چه در عالم برون واقع می شود حقیقت نیست!
اما منظور بنده از حقیقت همان نمودی است که در عالم درون رخ می دهد . در حقیقت واقعیتی از جهان درون است! اگر به لینک ذیل عنایت داشته باشید در این جستار یکسری گفتگوهایی در مورد عالم درون و تمایز آن با عالم برون و.. انجام شده است :
درون و برون - صفحه 9
در آنجا به آرامش های درونی و برونی هم مفصل پرداخته شده است و اصلا همین حقیقت! متاسفانه حقیقت بسیار کاربرد عامی دارد یعنی هم برای عالم برون و هم برای درون از واژه ی حقیقت استفاده می کنیم. اما حقیقتی که در عالم مادی مد نظر است هماره نمود ظاهری باید داشته باشد چون مادی است و از اینرو می توان آن را مورد بررسی و سنجش قرار داد اما حقیقتی که در عالم درون مد نظر است خب اینگونه نیست و اینورو ما هیچ معیاری محکی برای سنجش آنچه که گمان می بریم حقیقت است نداریم و گاهی و شایدبسیاری از اوقات آنچه که گمان می بریم حقیقت است سرابی بیش نباشد و خب همه ی اینها سبب سرگردانی بیشتر می گردد و نتیجه سرگردانی همان نا آرامی درونی است!
نه بنده بی خدایی را با نا امیدی و یاس یکسان نمی بینم. پوچی برابر با نا امیدی نیست ! هر چند که با آن همبستگی دارد ولی الزاما هر پوچی به نا امیدی ختم نمی گردد. چه بسیار افراد با ایمان و دیندار که بسیار افسرده و مایوس هستند و چه بسیار افراد بی دین و بی خدا که شاد و سرمست و پر انرژی هستند . آدمی می تواند به بیهودگی و پوچی دنیا و هستی و .. برسد و در همان حال از هستی خویش لذت ببرد در حقیقت هدف و معنای زندگی در این جهان را همان "زندگی کردن" بداند و از اینرو تا می تواند از زندگی و زنده بودنش لذت ببرد.
نمی دانم چرا شما از گفته هایم نا امیدی را برداشت کرده اید؟! نمی دانم شاید هم نسبت به شما آدم نا امیدی به حساب بیایم :) چون به هر حال همه چیز نسبی است یعنی تاکنون به هر چه رسیده ام نسبی بوده و از اینرو به حقیقتی از جنس عالم درون هنوز نرسیده ام چرا که بر طبق گفته ی آنها که رسیده اند حقیقت مطلق است نه نسبی!
صفحه ای رو که به آن لینک داده بودید خواندم (نه کامل البته... ولی به زودی کامل میخوانم) تا جایی که متوجه بشوم چه مطرح شده...
سخنان نخستین شما را قبول دارم... این مسائل در مورد بنده هم صحیح هستند و بنده هم اول شاید در مورد مسئله احساسی تصمیم گرفتم و بعد به مطالعه پرداختم... البته ناگفته نماند که بنده در مورد دین هم بسیار تحقیق کردم و چندین بار برای مطرح کردن پرسش هایم به شهر های مذهبی سفر کردم اما پاسخ ها بسیار شبیه به هم بودند... در حقیقت ناتوانی این عزیزان در پاسخ گویی به سوالات بود که باعث شد من تصمیم بگیرم خودم به تحقیق بپردازم... بنده مطالعاتم در راستای عقیده ام نبوده... بنده در مورد خیلی چیزهای مختلف مطالعه کرده ام... وجه اشتراک آنها البته این بوده که اکثرا براساس empiricism بوده اند...
بنده در بالا عرض کردم که منظورم از حقیقت و واقعیت چیست... در این مورد بنده این دو را به هیچ عنوان یکسان فرض نکردم... اتفاقا بسیار با یکدیگر متفاوت هستند...
در مورد حقیقت فرمودید واقعیت را می توان دریافت اما حقیقت را خیر... حقیقت همانطور که خودتان فرمودید بر دو نوع universal و personal است... که شما آن را به حقیقت درون و حقیقت برون تقسیم بندی کرده اید... و این درست است... و همچنین در مورد واقعیت ها فرمودید که آن هم بنده من نظرم بود...
بنده همچنین با مسئله ی تصویر سازی درونی هم موافقم و مطالب را تا حدی خواندم...
این را بگویم که بنده هدفم دقیقا فهمیدن بهترین راه و بهترین تصویر از جهان است... در این مورد می توانیم بحث کنیم... بسیار بحث جذابی هم می تواند باشد...
پیروی همین حرف قبلی بگویم که دلیل ناآرامی ها تفاوت بین تصویر و درک درونی که ما از جهان داریم و حقیقت و واقعیت خارجی است که باعث ناآرامی ها می شود... دنیا روش عجیبی برای یادآوری حقیقت های خود به ما دارد...
من می توانم با اطمینان بگویم که این مسئله را برای خودم حل کرده ام... البته شک دارم روش بنده برای شما قابل قبول باشد...
در مورد یاس و ناامیدی هم درست می فرمایید... بنده البته به این مرحله هم رسیده بودم که همانطور که عرض کردم اگر انسان به راه خود ادامه دهد تنها یک مرحله گذار است...
دلیل برداشتم این بود: اگر پوچی همراه با خود چیزی مانند یاس و غم و ناامیدی و ناآرامی نداشته باشد نه تنها بد نیست بلکه به نظرم یکی از بنیادین ترین حقیقت های خارجی جهان است... برای همین برداشت کردم که باید به همراه آن چیزهای دیگری را مدنظر داشته باشید...
پوچی به خودی خود تنها یک حقیقت خارجی است... ما تصویر و درکمان از دنیا نادرست است... وگرنه دنیا دلیلی ندارد که پوچ نباشد...
ما شاید تنها یک اتفاق بوده ایم که در پهنای بی انتهای کیهان ها (شاید بی نهایت جهان ها) چیزی نیست که خود را با آن درگیر کنیم...
"De omnibus dubitandum"
"Ubi dubium ibi libertas"
"I, like Shakespear, believe that the world is a stage. But the tragedy is not in the script. The tragedy is that there is no script"
"Ubi dubium ibi libertas"
"I, like Shakespear, believe that the world is a stage. But the tragedy is not in the script. The tragedy is that there is no script"