10-14-2015, 07:11 PM
@Mehrbod
من نمی دونم شما چجور بی خدا شدین اما در مورد خودم شاید بگم از همون اولم برام خدایی نبود چون پدرم یه بی خدا بود و هس. یادمه وقتی خیلی کوچیک بودم هیچ وقت یادم نمیره که یه نفری از آشناهای دورمون یه بیماری لا علاج گرفته بود و توی یه مجلسی پدرم و دوستاش داشتند راجب اون حرف می زدند پدرم برگشت گف اگه خدایی بود اونم چنین رحیم و شفا دهنده که دکون من یکی تخته میشد (پدرم پزشکه) این تو ذهن من که فقط 6 یا 7 سال داشتم موند تا الان . هیچ وقتم نتونستم یه خداباور باشم. این رفیق درویشمون هم از بچگی با هم همکلاس بودیم یعنی از دوران ابتدایی تا دانشگاه . پدرامون هم با هم رفیق و همکار بودن خلاصه خیلی با هم عیاق بودیم خونواده اونم مث خونواده من بود غیر مذهبی. اما این رفیق ما تو دوران راهنمایی خیلی اهل مذهب شده بود نماز می خوند و روزه میگرف یادمه اول دبیرستان که بودیم رفته بود از باباش خواسته بود بفرستدش حوزه باباش هم نگذاشت و نه برداشت یکی خوابونده بود تو گوشش که بعد از اینکه راهی قبرستون شدی میتونی هرجا که بخوای بری:-) فک کن باباش رو نمی تونستی بدون دستمال گردن تصور کنی بعد پسرش می خواست بره حوزه عمامه ببنده :-) تک فرزند هم بود و پدرش روش خیلی حساس بود بدبخت رو اسیر کرده بود مسجد و اینا اجازه نمی داد بره . الان که اینجام و محرم شده یادش افتادم چون توی محرم همش میرف نمازخونه و ها های گریه می کرد یه بار یادمه به من گف از خدا آروزیی ندارم جز اینکه یا منو بکشه یا از دست بابام نجاتم بده. ببین من موندم چی میشه که آدم اینجوری میشه . شما میگی این عالم افیونه خب درست میگی اینا خودفریب و شارلاتان خوب درست اما دیگه برای یه بچه 13 یا 14 ساله این صدق می کنه ؟ کلافه شدم شاید رفتم یه سر قم دنبال رفیقم. نمی دونم به نظرت یه پیام به دوریش این فاروم تو هم میهن بدم جوابم رو بده؟ چی بنویسم؟ دلم میخواد با یه درویش راجب این عالم حرف بزنم شما میگی اینا شارلاتانن خب بزار یه راستی آزمایی کنیم :-)
من نمی دونم شما چجور بی خدا شدین اما در مورد خودم شاید بگم از همون اولم برام خدایی نبود چون پدرم یه بی خدا بود و هس. یادمه وقتی خیلی کوچیک بودم هیچ وقت یادم نمیره که یه نفری از آشناهای دورمون یه بیماری لا علاج گرفته بود و توی یه مجلسی پدرم و دوستاش داشتند راجب اون حرف می زدند پدرم برگشت گف اگه خدایی بود اونم چنین رحیم و شفا دهنده که دکون من یکی تخته میشد (پدرم پزشکه) این تو ذهن من که فقط 6 یا 7 سال داشتم موند تا الان . هیچ وقتم نتونستم یه خداباور باشم. این رفیق درویشمون هم از بچگی با هم همکلاس بودیم یعنی از دوران ابتدایی تا دانشگاه . پدرامون هم با هم رفیق و همکار بودن خلاصه خیلی با هم عیاق بودیم خونواده اونم مث خونواده من بود غیر مذهبی. اما این رفیق ما تو دوران راهنمایی خیلی اهل مذهب شده بود نماز می خوند و روزه میگرف یادمه اول دبیرستان که بودیم رفته بود از باباش خواسته بود بفرستدش حوزه باباش هم نگذاشت و نه برداشت یکی خوابونده بود تو گوشش که بعد از اینکه راهی قبرستون شدی میتونی هرجا که بخوای بری:-) فک کن باباش رو نمی تونستی بدون دستمال گردن تصور کنی بعد پسرش می خواست بره حوزه عمامه ببنده :-) تک فرزند هم بود و پدرش روش خیلی حساس بود بدبخت رو اسیر کرده بود مسجد و اینا اجازه نمی داد بره . الان که اینجام و محرم شده یادش افتادم چون توی محرم همش میرف نمازخونه و ها های گریه می کرد یه بار یادمه به من گف از خدا آروزیی ندارم جز اینکه یا منو بکشه یا از دست بابام نجاتم بده. ببین من موندم چی میشه که آدم اینجوری میشه . شما میگی این عالم افیونه خب درست میگی اینا خودفریب و شارلاتان خوب درست اما دیگه برای یه بچه 13 یا 14 ساله این صدق می کنه ؟ کلافه شدم شاید رفتم یه سر قم دنبال رفیقم. نمی دونم به نظرت یه پیام به دوریش این فاروم تو هم میهن بدم جوابم رو بده؟ چی بنویسم؟ دلم میخواد با یه درویش راجب این عالم حرف بزنم شما میگی اینا شارلاتانن خب بزار یه راستی آزمایی کنیم :-)
Je pense, donc je suis