03-06-2013, 10:13 PM
Dariush نوشته: مرگ آنقدر مسالهی پیچیدهای است که حتی اندیشیدن به آن نیز شهامت میخواهد. پذیرفتن اینکه روزی میآید که این «منِ آگاه» نباشد، و از آن پس یک بینهایت هست که در آن «من» وجود ندارد (همانطورکه پیش از من نیز یک بینهایت بوده که من در آن نبوده) ، نزاعی هرروزه ست با خود.ترس از رویارویی با مرگ نقطه آغاز دین و فلسفه است.به نظرم ترس از مرگ خیلی قدرتمندتر از عشق به زندگی است (اگرچه افراز این دو امکانپذیر نیست؟)
Dariush نوشته: و گاهی به هنگام اندیشیدن به مرگ چه خوب میتوان دینداران را درک کرد.و اینکه چقدر این سیستم تناسخ فریبنده است!
این ایدهیِ باززایش را من هرگز خواستنی ندیدهام.
در نوشتهیِ بالا نیز گرچه دوز شوخی و خندهیِ بالایی درون کردم, ولی هر آینه بآسانی میتوانم خودم
را ببینم که هنگام نزدیکیِ مرگ چگونه نادان و نابخرد میشوم, با این همه باززایش اش باز هم چنگی به دل نمیزند!
چه سودی دارد زمانیکه ویر (memory) شما تُهیک است؟ ما چیزی به جز
ویرمان نیستیم و در هیچ نگرشی نمیتوان باززایش را زندگی پس از مرگ دید.
Dariush نوشته: اما از نظر من مرگ عادلانهترین پدیدهی طبیعی است.چنین نیست؟
عادلانه از این دید که سراغ همه میرود شاید, اگر نه روشنه که کوچکترین دادگریای در مرگ نیست!
مرگ بزرگترین دشمن آدمی از روز یکم بوده و هست و تا زمانیکه ما از پسِ این دشمن برنیامده
باشیم از نگر من هنوز در تراز جانوری ماندهایم, چه رسد به هومنی و ابرهومنی (super-human)!
.Unexpected places give you unexpected returns