03-06-2013, 09:50 PM
نزدیکترین تجربه من به مرگ، چنان سهمگین بود که تا مدتی نمیتوانستم از فکرش خارج شوم. هنگام گذشتن از خیابان ، یک نیسان (همانکه کمی از وانت بزرگتر و قویتر است) با سرعت خیلی زیاد(حدود سدکیلومتر در ساعت) و صدایی کرکننده از نزدیکترین فاصلهای که میتواند از کنارم بگذرد و به من نخورد ، رد شد.طوری که دستم روی بدنه ماشین کشیده شد.اگر به من میخورد ، بیبرو برگرد مرده بودم.تا آنزمان همیشه نوعی حس ضمنی در درونم بود که حالا حالاها زندهام و نخواهم مرد.نوعی اطمینان مبهم در من بود که مرگ به این زودیها به سراغ من نمیآید . به گمانم در اکثر افراد این حس کاذب وجود دارد . اما واقعیت دقیقا برعکس این است.ما همیشه در لبه پرتگاه مرگ گام برمیداریم و هر لحظه امکان سقوط ما به درهی مرگ وجود دارد.شرط کافی (و نه لازم) غفلت است.
مرگ آنقدر مسالهی پیچیدهای است که حتی اندیشیدن به آن نیز شهامت میخواهد. پذیرفتن اینکه روزی میآید که این «منِ آگاه» نباشد، و از آن پس یک بینهایت هست که در آن «من» وجود ندارد (همانطورکه پیش از من نیز یک بینهایت بوده که من در آن نبوده) ، نزاعی هرروزه ست با خود.ترس از رویارویی با مرگ نقطه آغاز دین و فلسفه است.به نظرم ترس از مرگ خیلی قدرتمندتر از عشق به زندگی است (اگرچه افراز این دو امکانپذیر نیست؟) . و گاهی به هنگام اندیشیدن به مرگ چه خوب میتوان دینداران را درک کرد.و اینکه چقدر این سیستم تناسخ فریبنده است!
اما از نظر من مرگ عادلانهترین پدیدهی طبیعی است.چنین نیست؟
مرگ آنقدر مسالهی پیچیدهای است که حتی اندیشیدن به آن نیز شهامت میخواهد. پذیرفتن اینکه روزی میآید که این «منِ آگاه» نباشد، و از آن پس یک بینهایت هست که در آن «من» وجود ندارد (همانطورکه پیش از من نیز یک بینهایت بوده که من در آن نبوده) ، نزاعی هرروزه ست با خود.ترس از رویارویی با مرگ نقطه آغاز دین و فلسفه است.به نظرم ترس از مرگ خیلی قدرتمندتر از عشق به زندگی است (اگرچه افراز این دو امکانپذیر نیست؟) . و گاهی به هنگام اندیشیدن به مرگ چه خوب میتوان دینداران را درک کرد.و اینکه چقدر این سیستم تناسخ فریبنده است!
اما از نظر من مرگ عادلانهترین پدیدهی طبیعی است.چنین نیست؟
کسشر هم تعاونی؟!