04-08-2016, 08:26 AM
آودهاند روزی امام نقی و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی!
ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. امام نقی فریاد برآورد که جامهها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلا بدجوری شنیدهام.
مریدان و امام نقی در حالی که جامهها را آتش زده و فریاد می زدند، به سمت قطار حرکت کردندی.
مریدی گفت: «یا امام نقی! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟!» امام نقی گفت: «نه! حیف نان! آن یک داستان دیگر است.»
رانندهی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه برخوردندی و همهی سرنشینان جان به جان آفرین مردندی.
امام نقی و مریدان ایستادند و امام نقی رو به مریدان گفت: «قاعدتن نباید این طور می شد!» سپس رو به ابولاشی کرد و گفت: «تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟»
ابولاشی گفت: «آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد!»
ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. امام نقی فریاد برآورد که جامهها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلا بدجوری شنیدهام.
مریدان و امام نقی در حالی که جامهها را آتش زده و فریاد می زدند، به سمت قطار حرکت کردندی.
مریدی گفت: «یا امام نقی! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟!» امام نقی گفت: «نه! حیف نان! آن یک داستان دیگر است.»
رانندهی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه برخوردندی و همهی سرنشینان جان به جان آفرین مردندی.
امام نقی و مریدان ایستادند و امام نقی رو به مریدان گفت: «قاعدتن نباید این طور می شد!» سپس رو به ابولاشی کرد و گفت: «تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟»
ابولاشی گفت: «آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد!»