04-21-2015, 09:39 AM
به بقیهء فیلم سینمایی توجه فرمایید...
آره آقا تا اونجا گفتم که زدیم اون مردم بیچاره رو نفله کردیم. فکر کنم فقط اون دوتا بچه رو زنده گذاشتم که تروتمیز بودن و لباسهای گران و پوست سفیدی داشتن و معلوم بود از خانوادهء پولداری هستن و شاید اصالتا مال اون کشور نبودن. نمیدونم پدر و مادرشون کجا بودن.
مرحله دوم خوابم منتقل شد به انگار چندین سال بعد.
با یه مرد مسنی انگار رابطهء آشنایی برقرار کرده بودم و به خونش رفت و آمد میکردم چون توی خونش بودم که اونجا با زنش زندگی میکرد، نمیدونم چطوری و واسه چی البته با هم آشنا شده بودیم. اون مرد مسن یه زن جوان داشت. بله شرایط به این شکل بود ولی یجوری به زودی فهمیدم که این مرد از جنایتی که من چندین سال قبل در جنگ مرتکب شده بودم و کلی آدم غیرنظامی رو کشته بودم خبر داره و شستم خبردار شد که میخواد از من انتقامش رو بگیره! دیگه جزییاتش نمیدونم کی بود و چطور فهمیده بود آیا از همون ملیت اون افرادی بود که کشته بودم یا نه. فقط اصل ماجرا اینکه من فهمیدم قضیه چیه و سعی کردم پیشدستی کنم قبل از اینکه اون طرف منو چپه کنه حالا به هر طریقی مثلا بکشه یا رازم رو برای عموم یا مراجع مربوطه فاش کنه من ترتیبش رو بدم! بخاطر همین سعی کردم وانمود کنم که متوجه قضیه نشدم. بعد یادمه میخواستم طرف رو بکشم نمیدونم به چه روشی ولی انگار توی فکرم بود توی قهوه ایناش که میخورد سم بریزم! زنش دقیقا معلوم نبود از ماجرا خبر داره یا نه و تا چه حد، ولی بنظرم اون مرده (شوهرش) رو دوست داشت، هرچند بنظرم چون شوهره پیر بود میدونست که مدت زیادی نمیتونه باهاش باشه و باید به فکر آیندهء خودش هم باشه.
آقا من و اون مرد با هم اصطکاک شدیدی پیدا کردیم وارد یک نبرد روانی و حیله گری جنگی شدیدی شدیم، چون اونم واقعا آدم زیرک و با تجربه ای بود و من شک کردم که احتمالا اون از اینکه من قضیه رو فهمیدم و میخوام دخلش رو بیارم بو برده باشه و اونم داره با من بازی و حیله گری متقابل میکنه و گولم میزنه! نبرد روانی و فکری سختی بود!
نمیدونم آخرش چی شد ولی فکر کنم موفق شدم قبل از اینکه بیشتر شک کنه و بخواد عکس العملی بکنه پیشدستی بکنم و بکشمش! سر همسر جوانش هم نمیدونم چی اومد.
خلاصه این ظاهرا آخرین جنایتی بود که من در اون زندگیم مرتکب شدم. بقیهء چیزی که در خواب دیدم این بود که در جهان تنها بود، توی یک فضای نامعلوم بودم، یه خونهء بزرگ بود که بخشهای بزرگی از اون شیشه ای بود، انگار من صاحب اون خونه بودم، خونه ای که شاید مال کس دیگری بود و من تصاحب کرده بودم، نمیدونم، بهرحال یک محیط خیلی تنها و ساکت بود و خیلی سرد و بی روح، اصلا انگار هیچ روحی وجود نداشت، همه چیز انگار در یک خاموشی ازلی و ابدی و بی معنایی و بدون هیچ روحی فرو رفته بود، و این حالت خیلی سنگین بود، اما من هنوزم ماهیت و وجود خودم رو درک میکردم و در برابر این فشار و سردی و تنهایی مقاومت میکردم، با اینکه درونا از هر احساس شادی و معنا و هدف زندگی خالی بودم، و انگار فراتر از اون محیط محدود دیگه دنیایی وجود نداشت، یعنی شاید وجود داشت اما هیچ چیز معنادار و هدفمندی درش نبود و همه چیز مثل یک مشت ماکت بیروح شده بود (مثلا درختها). تنها یادمه وجود یک موجود دیگر رو در اون محیط کشف کردم و اون مادرم بود! (مادری که در زندگی فعلی دارم). او انگار یجورایی به وجود من وابسته بود و سرنوشت من با سرنوشت اون آمیخته شده بود، هرچند احتمالا از این شرایط خوشش نمی آمد و انگار نگران و در انتظار بود و مثل من دچار سرگردانی شده بود.
تفسیر خود من از این خواب این بود که من در زندگی قبلیم مرتکب جنایت جنگی شدم و جنایت اول با اینکه تعداد زیادی انسان بی گناه رو کشتم اما بهرحال چون در زمان جنگ و تحت شرایط سخت و ترس و ریسک و فشار و محدودیت زمان بود شاید به اندازهء جنایت دوم که کشتن اون مرد مسن بود بزرگ نبود. هرچند از دید خودم هیچ چاره ای نداشتم. یا باید اون مرد رو میکشتم و یا با عواقب جنایت جنگی خودم روبرو میشدم و مثلا زندانی میشدم یا اعدام یا اینکه درواقع یکسری آدمها مثل اون مرد خودشون شخصا میخواستن ازم انتقامش رو بگیرن، نمیدونم ولی بهرحال نمیخواستم اینطور بشه. اون جنایت دوم کار رو تموم کرد و من روح زندگی رو از دست دادم. وجود داشتم اما دیگه هیچ معنا و روح و شادی ای وجود نداشت! انگار دنیا به آخر رسیده بود، همه چیز از بین رفته بود، و در مکان و زمان بی معنایی فقط من بدون هیچ هدف و معنایی باقی مونده بودم. روح زندگی از بین رفته بود!
آره آقا تا اونجا گفتم که زدیم اون مردم بیچاره رو نفله کردیم. فکر کنم فقط اون دوتا بچه رو زنده گذاشتم که تروتمیز بودن و لباسهای گران و پوست سفیدی داشتن و معلوم بود از خانوادهء پولداری هستن و شاید اصالتا مال اون کشور نبودن. نمیدونم پدر و مادرشون کجا بودن.
مرحله دوم خوابم منتقل شد به انگار چندین سال بعد.
با یه مرد مسنی انگار رابطهء آشنایی برقرار کرده بودم و به خونش رفت و آمد میکردم چون توی خونش بودم که اونجا با زنش زندگی میکرد، نمیدونم چطوری و واسه چی البته با هم آشنا شده بودیم. اون مرد مسن یه زن جوان داشت. بله شرایط به این شکل بود ولی یجوری به زودی فهمیدم که این مرد از جنایتی که من چندین سال قبل در جنگ مرتکب شده بودم و کلی آدم غیرنظامی رو کشته بودم خبر داره و شستم خبردار شد که میخواد از من انتقامش رو بگیره! دیگه جزییاتش نمیدونم کی بود و چطور فهمیده بود آیا از همون ملیت اون افرادی بود که کشته بودم یا نه. فقط اصل ماجرا اینکه من فهمیدم قضیه چیه و سعی کردم پیشدستی کنم قبل از اینکه اون طرف منو چپه کنه حالا به هر طریقی مثلا بکشه یا رازم رو برای عموم یا مراجع مربوطه فاش کنه من ترتیبش رو بدم! بخاطر همین سعی کردم وانمود کنم که متوجه قضیه نشدم. بعد یادمه میخواستم طرف رو بکشم نمیدونم به چه روشی ولی انگار توی فکرم بود توی قهوه ایناش که میخورد سم بریزم! زنش دقیقا معلوم نبود از ماجرا خبر داره یا نه و تا چه حد، ولی بنظرم اون مرده (شوهرش) رو دوست داشت، هرچند بنظرم چون شوهره پیر بود میدونست که مدت زیادی نمیتونه باهاش باشه و باید به فکر آیندهء خودش هم باشه.
آقا من و اون مرد با هم اصطکاک شدیدی پیدا کردیم وارد یک نبرد روانی و حیله گری جنگی شدیدی شدیم، چون اونم واقعا آدم زیرک و با تجربه ای بود و من شک کردم که احتمالا اون از اینکه من قضیه رو فهمیدم و میخوام دخلش رو بیارم بو برده باشه و اونم داره با من بازی و حیله گری متقابل میکنه و گولم میزنه! نبرد روانی و فکری سختی بود!
نمیدونم آخرش چی شد ولی فکر کنم موفق شدم قبل از اینکه بیشتر شک کنه و بخواد عکس العملی بکنه پیشدستی بکنم و بکشمش! سر همسر جوانش هم نمیدونم چی اومد.
خلاصه این ظاهرا آخرین جنایتی بود که من در اون زندگیم مرتکب شدم. بقیهء چیزی که در خواب دیدم این بود که در جهان تنها بود، توی یک فضای نامعلوم بودم، یه خونهء بزرگ بود که بخشهای بزرگی از اون شیشه ای بود، انگار من صاحب اون خونه بودم، خونه ای که شاید مال کس دیگری بود و من تصاحب کرده بودم، نمیدونم، بهرحال یک محیط خیلی تنها و ساکت بود و خیلی سرد و بی روح، اصلا انگار هیچ روحی وجود نداشت، همه چیز انگار در یک خاموشی ازلی و ابدی و بی معنایی و بدون هیچ روحی فرو رفته بود، و این حالت خیلی سنگین بود، اما من هنوزم ماهیت و وجود خودم رو درک میکردم و در برابر این فشار و سردی و تنهایی مقاومت میکردم، با اینکه درونا از هر احساس شادی و معنا و هدف زندگی خالی بودم، و انگار فراتر از اون محیط محدود دیگه دنیایی وجود نداشت، یعنی شاید وجود داشت اما هیچ چیز معنادار و هدفمندی درش نبود و همه چیز مثل یک مشت ماکت بیروح شده بود (مثلا درختها). تنها یادمه وجود یک موجود دیگر رو در اون محیط کشف کردم و اون مادرم بود! (مادری که در زندگی فعلی دارم). او انگار یجورایی به وجود من وابسته بود و سرنوشت من با سرنوشت اون آمیخته شده بود، هرچند احتمالا از این شرایط خوشش نمی آمد و انگار نگران و در انتظار بود و مثل من دچار سرگردانی شده بود.
تفسیر خود من از این خواب این بود که من در زندگی قبلیم مرتکب جنایت جنگی شدم و جنایت اول با اینکه تعداد زیادی انسان بی گناه رو کشتم اما بهرحال چون در زمان جنگ و تحت شرایط سخت و ترس و ریسک و فشار و محدودیت زمان بود شاید به اندازهء جنایت دوم که کشتن اون مرد مسن بود بزرگ نبود. هرچند از دید خودم هیچ چاره ای نداشتم. یا باید اون مرد رو میکشتم و یا با عواقب جنایت جنگی خودم روبرو میشدم و مثلا زندانی میشدم یا اعدام یا اینکه درواقع یکسری آدمها مثل اون مرد خودشون شخصا میخواستن ازم انتقامش رو بگیرن، نمیدونم ولی بهرحال نمیخواستم اینطور بشه. اون جنایت دوم کار رو تموم کرد و من روح زندگی رو از دست دادم. وجود داشتم اما دیگه هیچ معنا و روح و شادی ای وجود نداشت! انگار دنیا به آخر رسیده بود، همه چیز از بین رفته بود، و در مکان و زمان بی معنایی فقط من بدون هیچ هدف و معنایی باقی مونده بودم. روح زندگی از بین رفته بود!