11-04-2014, 09:50 AM
Dariush نوشته: نخست آنکه شخص ِجزمیاندیش نمیکوشد با واقعیت کنار آید، او ماندن در موضع خویش را به آن ترجیح میدهد.واضح است که بحث من صرفا مربوط به جزمی اندیشی فلسفی می باشد. چنانچه آغاز آن از گفتگو پیرامون اسپینوزا شکل گرفت و سیستم فلسفی دکارت را هم برای نمونه و شفاف تر شدن بحث مطرح کردم.
دوم آنکه شخص جزماندیش، باور خویش را از خویشتن خویش [یا خیلی از چیزهای ارزشمند عینی دیگر] ارزشمند میشمرد.
جزمیاندیش نه همسان و نه هتا ارتباطی به تعصب دارد. آنجا که شخصِ متعصب باورهای خویش را میپرستد و تا پای جاناش بر آنها اصرار میورزد به این
خاطر که که فکر میکند آنها بهترین و درستترین ِ باورهاییست که وجود دارند[باور کور]، شخص ِ جزمیاندیش کاملا مسـتدل و مبتنی بر اندیشهای مـدون
بر باورهایش ایستادگـی مـیکند و اگرچه او نیز به درسـتی باورهایش اعتقاد دارد و بیشـتر از آن به آنها «اعتماد*»دارد، اما به خللناپذیری ِ آنها ابدا اعتقادی
ندارد و چه بسا آنها را سرشار از حفره هم بداند؛ در اینجا میان ِ شخص ِ جزمیاندیش و شخص ناجزمیاندیش یک تفاوت ِ بارز هست: جزمیاندیش اگرچــه
به تمامیت ِ باورهایش اعتقاد ِ عمیق ندارد، اما تنها کسی را که آنقدر لایق میشـمارد تا به آنـها خلل وارد کنـد، تنها خود ِ اوســت! همهی دیگرانـی که او را
به نقد میکشند، بی شک حرفهایش را نفهمیدهاند.
هرگونه برقراری وسواس در متد فلسفی بیارتباط با جزمیاندیشیست. پس در این سطور ِ پیشین دو صفت ِ سلبی و یک صفت ایجابی ِ جزمیاندیشی
را شناختیم. اکنون یک گام ِ دیگر به پیش میرویم: شخص ِ جزمیاندیش دچار ِ نوعی کوری موضعی ذهنی است و به همین سبب است که او به انتخاب ِ
گزینشی شواهد و واقعیات میپردازد. او نمیتواند رِوابطِ شواهد ِ موجود میان ِ تمـام ِ آنچیزهـایی که میبیند و ذهنیت ِ خویش را بازبشناسد و همهی آنها-
یی که نمیتواند در چارچوب ِ ذهنی خویش پاسخ دهـد را نادیده باقـی میگذارد. بنابراین شخصی که در ضدیت با باورهایش، شاهدی نمیبیند شاید جز-
میاندیش نباشد، چرا که براستی ممکن است چیزی بر ضد ِ آنها وجود نداشته باشد، هر چند که به شدت بعید است!
اکنون آیا میتوانید یک جزمیاندیش را در تقارن با این توصیفات نام ببرید؟
پس به باور من پیش از اینکه به این شکل به تحلیل جزمی اندیشی بپردازیم؛ لازم می نماید که توجه کنیم یک فیلسوف چرا و به چه دلیل به جزمیت می رسد؟
من این طور می اندیشم که آن دغدغه ی اساسیِ فیلسوف، یافتن یک معیار معرفت شناسی برای تشخیص فربود[SUP]۱[/SUP] از دیگر ادراکات ممکن است. پس او در اساسی ترین نقطه ی فلسفیدن خود، در تکاپو و تلاش برای حصول این نتیجه است و پس از یافتن یک معیار شناخت شناختیِ مناسب در فلسفه ی خود، دستگاه فلسفی خود را بر آن بنا می کند. حتی آن فیلسوفانی هم که به دستگاه فلسفی، در فلسفیدن اعتقادی نداشتند؛
این نقطه ی اساسی(یعنی جستجو برای یک معیار معرفت شناختی) را در فلسفیدن خود مورد توجه ویژه قرار می دادند. حتی فیلسوفانی چون هیوم، نیچه و یا اونامونو.
پس اینجا، پرسش من از شما این طور مطرح می شود که بر اساس چه معیار معرفت شناسانه ای فیلسوف جزم اندیش را در رویارویی با فربود این چنین و آنچنان توصیف می نمایید؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. در اینجا من از واژه ی "واقعیت" در نوشتار شما،به مفهوم آنچه مستقل از حواس و برداشت های انسان در جهان خارجی و عینی وجود دارد را، دریافتم. هم معنای: فربود[Reality]
همین بود زندگی؟! پس تحقیر بیشتر، شکست بیشتر، رنج بیشتر...