08-07-2014, 06:39 PM
Ouroboros نوشته: به نظر من باورها، و از آنهم مهمتر هستههای تشکیلدهندهی آنها یعنی «ایدهها» هیچ ارزشی به نحوی مستقل از نمود عینی و بیرونی خودشان ندارند. من میتوانم ادعای باورمندی داشته باشم اما تا وقتی سبک زندگی من با «باورهایم» انطباق نیافته، به راستی نمیتوان گفت که به آن چیز باورمندم. آلتوسر دربارهی ایدئولوژی و کارکردهای آن که مینوشت به چیزی مشابه اشاره میکرد. او پرسید چرا این کسانی که ادعا میکنند به نظم موجود پایبند نیستند هر روز صبح از خواب بر میخیزند و به نهادهایی میرند که با باورهایشان در تعارض قرار میگیرد(در این مورد او مارکسیستها را مد نظر داشت). چرا شما به دانشگاه میروید؟ چرا در این معنی که چه چیزی باعث میشود شما به رغم باورهایتان که دانشگاه نهادیست سرکوبگر و سریساز و تحت سلطه ... چرا در آن مشارکت میکنید. نتیجهای که او ارائه کرد این بود که اتفاقا همین باورها هستند که عمل ِ متعارض با منافع شخصی و گروهی را ممکن میکنند، یعنی شما نه به رغم مخالفتتان با یک نهاد، که دقیقا «به دلیل» آن مخالفت است که به آن خدمت میکنید! امنیت و آسایش روانی که منتج است از فراموشی ناعادلانه بودن فرضی نهاد مذکور به نحوی ذهنی از طریق اعتقاد به ناعادلانه بودن، سقوط عنقریب و ... آن، تنها روشیست که سوژه با ذهنی سالم میتواند آنرا تحمل بکند.
خلاصه: باورها کارکردی بجز مجموعهای با ظرافت تنظیم شده از ابزارهای خودفریبی برای فرار از عینیت زندگیای بیارزش، ناخواستنی و رقتانگیز ندارند، اینکه آیا «چیز» بجز اینهم هستند یا نه به نظرم چندان مهم نباشد.
در اینکه باورها و ایدهها در واقع ابزارهایی برای خودفریبی هستند، با شما موافقم اما در اینکه این تنها کارکردِ آنهاست خیر. در واقع باید دید که ما داریم از کدام حوزه سخن میگوییم:فردی یا جمعی؟ درست است که در هر دوی اینها ایدهها و آرمانها همچنان بطور عمده جهتِ همان خودفریبی آفریده میشوند، اما یک چیزی در مبدل شدنِ یک ایدهی فردی به نوعِ دوماش هست که نقش ِ سرنوشتسازِ آن را پررنگ میکند. برای نمونه، ما کمابیش ارزشهای اخلاقی جمعی را در اثر عملی شدنِ انواعی از ایدههای فردی دهشتناک در تاریخ بدست آوردهایم.
آلستر برای اینکه بتواند کارکردِ ایدهها برای خودفریبی ذهن انسان نشان را دهد میتوانست از برهانِ بهتری استفاده کند: ایدههای ما چه در سطح فردی و چه در سطح جمعی، الزاما همیشه با هم سازگاری و هماهنگی ندارند( مثل عدالت و بخشش) و این نشان میدهد که ذهن ما در مواجهه با شرایط برای درک و باور واقعیت ابتکار به خرج میدهد و احتمالا خیلی زود آنچه را که آفریده به طور خودکار از یاد خواهد برد.
آیزایا برلین در مقالهای از کتاب ِ «سرشتِ تلخ بشر» ماهیت باورهای جمعی را به خوبی واکاوی میکند. آنچه او در نهایت به طور غیرمستقیم بدان میرسد این است که نه فردیت و نه اساسا باور فردی در اثر گسترش و نفوذِ هر چه بیشتر پیشرفتهای تکنولوژیک هرگز مصون نیستند. چرا که از اساس ارزشهای هر ملت و کشوری در تاریخ بر اساس شرایطِ تاریخی، فرهنگی و جغرافیایی همان سرزمین شکل میگیرند و این به خودی خود نشان میدهد که ما چرا نمیتوانیم انتظار داشته باشیم کسی چون سارتر هم عصر با سوفوکلس و هومر باشد! یعنی به زبانِ سادهتر سطح آگاهیِ ما عمیقا (و نه تماما) وابسته تمدن و جغرافیاییست که در آن زندگی میکنیم؛ متممِ آن بخش از اگاهی ما که وابسته به تمدن و جغرافیا نیست را «عصر»ِ ما میسازد.
اما یک ایراد که در استدلالِ شما و آلوستر هست این است که شما امکاناتِ فراوانی که برای عملی شدنِ ایدهها در عصر حاضر وجود دارند را نادیده میگیرید. اگر ما در عصر حاضر هنوز در اجتماعِ خود محصور هستیم، اما یک فرق اساسی با قرنهای گذشته هست: قدرتِ تاثیرگذاری و توانِ تاثیرپذیریِ ما از یکدیگر به مراتب بیشتر از گذشته است. شاید همهی علتِ وجودی عناصر پلیسی و امنیتی در عصر حاضر را همین قوای بالای انسانِ امروزی برای اثربخشی و اثرپذیری از یکدیگر بتواند توضیح بدهد.
بنابراین اگرچه من شاید به ایدهای که در ذهنِ خودم داریم آنقدر پایبند نباشم که بتوانم آن را تبدیل به سبکِ زندگیام بکنم، اما همینکه موفق به انتشار آن شدم هر آن ممکن است که آن ایده بتواند گروههایی را متقاعد بکند که آن را بیشتر از من جدی بگیرند. به همین خاطر ایدههای فردی اهمیتِ بیشتری نسبت به آنچه شما میگویید دارند.
...
کسشر هم تعاونی؟!