09-14-2013, 09:07 AM
با سپاس از مشارکت دوستان، بحثهای جالبی مطرح شد، اما کمابیش کسی از دوستان به اصل مسئله ای که من در ذهن دارم نپرداخت.
مقاله بسیار مفیدی در دانشنامه فلسفه استنفورد در مورد هویت شخصی هست، که دیدگاه های متداول میان فلاسفه در مورد این موضوع را مطرح کرده. آنطور که من دیدم، پیشفرض تقریبا همه آنها اینست که ما، در شرایط عادی (که نه ضربه مغزی شده ایم، نه عمل جراحی مغزی داشتیم و ...) در گذر زمان باقی می مانیم، و حالا به این می پردازند که چه شرایطی برای این بقا لازم و کافی است، و تحت چه شرایطی نابود می شویم. اکثرا هم نوعی پیوستگی را لازم دانسته اند، مانند آنچه مهربد گرامی گفت:
اما آن پیشفرض، همان چیزی است که من در این جستار میخواهم زیر سوال ببرم. از کجا می دانیم که ما (تجربه اول شخص) باقی می مانیم؟ پیوستگی (از هر نوع که باشد) چگونه می تواند چنین چیزی را نتیجه دهد؟
شاید پرسش برای دوستان کمی مضحک به نظر برسد. اما به این نمونه توجه کنید. فرض کنید در یک نیمه شب همسر شما را از رختخواب بدزند، از روی او یک کلون (کپی 100% از ساختار مادی بدن) بگیرند، نسخه اصلی را بکشند، و سپس کلون را به رختخواب برگردانند، در حالی که شما تمام شب را در خواب بوده اید. پس از این اتفاق، نه هیچ کس از اطرافیان، و نه خود کلون، چیزی از قضیه نمی توانند بفهمند، و همه او را همان شخص قبلی می بینند، در حالی که همسر واقعی شما مرده است، و چیزی جز نیستی تجربه نمی کند. کلون از حقوق بازنشستگی همسر واقعی شما استفاده می کند، در حالی که کار را همسر واقعی شما انجام داده، و رفاه کلون برای او کوچکترین اهمیتی نداشته است.
از کجا می توانیم بدانیم که رابطه ما با شخص 20 سال آینده مان، درست مانند رابطه شخص و کلون نیست؟ بله اینجا تفاوتی هست، و آن تفاوت هم پیوستگیست، اما پیوستگی چگونه می تواند دلیل باشد؟ مسئله اینست که اگر واقعیت این باشد که من همین اکنون به وجود آمده باشم (مانند کلون)، و شخصی که چند لحظه پیش بدن من را داشت، نیست شده باشد، درست همان حال و فکری را خواهم داشت که در صورت بقا می داشتم. اینکه یکی آن بیرون باشد که ذهنش کاملا با من یکسان است، دلیل نمی شود که حتما من باشد.
مقاله بسیار مفیدی در دانشنامه فلسفه استنفورد در مورد هویت شخصی هست، که دیدگاه های متداول میان فلاسفه در مورد این موضوع را مطرح کرده. آنطور که من دیدم، پیشفرض تقریبا همه آنها اینست که ما، در شرایط عادی (که نه ضربه مغزی شده ایم، نه عمل جراحی مغزی داشتیم و ...) در گذر زمان باقی می مانیم، و حالا به این می پردازند که چه شرایطی برای این بقا لازم و کافی است، و تحت چه شرایطی نابود می شویم. اکثرا هم نوعی پیوستگی را لازم دانسته اند، مانند آنچه مهربد گرامی گفت:
Mehrbod نوشته: شناسه یا کیستی (برابر identity) در اسپاشزمان گره خورده و نمیتواند از آن جدا شود: شما همان چینش ویژهیِ مغراتان هستید و نمیتوان بی نگرش به پیوستگی هستی شما در اسپاشزمان, هستومندی (کیستی) شما را هرگز جابهجا کرد.
اما آن پیشفرض، همان چیزی است که من در این جستار میخواهم زیر سوال ببرم. از کجا می دانیم که ما (تجربه اول شخص) باقی می مانیم؟ پیوستگی (از هر نوع که باشد) چگونه می تواند چنین چیزی را نتیجه دهد؟
شاید پرسش برای دوستان کمی مضحک به نظر برسد. اما به این نمونه توجه کنید. فرض کنید در یک نیمه شب همسر شما را از رختخواب بدزند، از روی او یک کلون (کپی 100% از ساختار مادی بدن) بگیرند، نسخه اصلی را بکشند، و سپس کلون را به رختخواب برگردانند، در حالی که شما تمام شب را در خواب بوده اید. پس از این اتفاق، نه هیچ کس از اطرافیان، و نه خود کلون، چیزی از قضیه نمی توانند بفهمند، و همه او را همان شخص قبلی می بینند، در حالی که همسر واقعی شما مرده است، و چیزی جز نیستی تجربه نمی کند. کلون از حقوق بازنشستگی همسر واقعی شما استفاده می کند، در حالی که کار را همسر واقعی شما انجام داده، و رفاه کلون برای او کوچکترین اهمیتی نداشته است.
از کجا می توانیم بدانیم که رابطه ما با شخص 20 سال آینده مان، درست مانند رابطه شخص و کلون نیست؟ بله اینجا تفاوتی هست، و آن تفاوت هم پیوستگیست، اما پیوستگی چگونه می تواند دلیل باشد؟ مسئله اینست که اگر واقعیت این باشد که من همین اکنون به وجود آمده باشم (مانند کلون)، و شخصی که چند لحظه پیش بدن من را داشت، نیست شده باشد، درست همان حال و فکری را خواهم داشت که در صورت بقا می داشتم. اینکه یکی آن بیرون باشد که ذهنش کاملا با من یکسان است، دلیل نمی شود که حتما من باشد.