02-21-2013, 07:22 PM
Archive: avizoon.com - داستان شنا یاد گرفتن من - #9
***
barbie_girl
Oct 24 - 2008 - 02:55 AM
پیک 17
بخش 15:
...شیلا جون پاشو مامان...پاشو...اگه بیدار نشه باید ببریمش بیمارستان...شایان برو دایی رضا را صدا کن..از وقتی سرم بهش وصل کرده خیلی
گذشته ولی هنوز چشماش را باز نکرده..
همه صداها را میشنیدم ولی انرژی جواب دادن نداشتم...میخواستم بگم من حالم خوبه ولی نمیتونستم....دوباره خوابم برد...خواب بسیار ترسناکی
میدیدم برا همین با داد زدن و نفس بند اومده از خواب پریدم..این بار سارا بالا سرم بود...سرم درد میکرد ولی کلاً بهتر بودم و سطح انرژیم بالا تر رفته بود.
س:من که به همه گفتم داری شلوغش میکنی..باور نکردن..حالا هم پاشو خرابکاری هاتو درست کن.
من:خراب کاری هاااا؟اصلاً ساعت چنده؟
س:ساعت 3 بعد از ظهر است و شما ساعت است که زیبای خفته شدی...ولی هیچ پرنسی نیومده سراغت...فقط مامانت با گریه هاش و نگرانیاش همه را دیوونه کرده..همین الان هم داره\
بقیه را راضی میکنه ببرنت بیمارستان یا قبرستان یا همچین جاهایی..حالا پاشو این گند هایی که زدی را جم و جور کن ..یالاه
من:هی میگه خرابکاری هی میگه گند!!!! من خرابکاری کردم یا تو و شایان بیفکر که منو همینجوری اون وسط به امان خدا ول کردین؟حالا درست بگو ببینم جریان چیه؟!
س:خلاصه میگم برات چون هم وقت ندارم هم باید به مامانت بگم هنوز متأسفانه زنده آی.....یکماً که سروش جون با هانی جون کلی برا هم ناز و ادا میان فکر کنم مامان من هم یک بوهایی برده باشه.
تازه مسلن رفته بودن ماشین بیارن از صبح رفتن همین چند دقیقه پیش تازه برگشتن....دوماً بابک سه بار به گوشیت زنگ زده...دیگه از ترس خاله خاموشش کردم..ثالثاً و از همه مهمتر این پیام رابین هود
با اون برادر خنگ تو برا شب قرار شام گزاشتن..تازه اون گفته که با چند تا از دوستاش میاد..باید خودتو به مریضی بزنی که قرار کنسل شه..
من:اینها هیچ کدوم به من بیچاره ربط نداره...آلان به مامان میگم خوبم به بابک هم زنگ میزنم..هانی اگه دوست منه دوست تو هم هست در ضمن اون و سروش که در ضمن با شما هم نسبتایی داره هر دو آدم بزرگن
هر کاری هم بکنن به خودشون مربوطه من به سروش هر چی که لازم بوده را گفتم...الان هم برو کنار ببینم با این پایه داغون چجوری بتونم برا شب حاضر شم!
س:ا عجب دیوونه آی هستی کدوم شب من میگم کنسل کنیم تو میگی حاضر شم؟!
من:بابا مگه تو نمیخاستی پسر بازی کنی خوب این بیچاره هم دودول داره دیگه برو بازی کن ما هم نگاه میکنیم و شام میخوریم..خسته شدم از تو خونه موندن بذار یک کم خوش باشیم....تازه من که میشناسم تورو
میدونم وقتی از یکی خوشت بیاد اونجوری خفه خون میگیری..حالا چرا نازش را برا من میکنی؟!
س:د نه دیگه ..من میخوام پسر بازی کنم ولی نمیخام اون دکتر فکلی با من بازی کنه..نمیگام قیافش بده.ولی تمام این مدت که تو تو اورژانس بودی آنچنان از بالا با من برخرد میکرد که انگار رییس منه منم از این آدمای
از خود راضی که فکر میکنن چون چند وقت اون ور آب بودن هر غلط بخوان باید بکنن بدم میآد..در ضمن من مسابقه صبح را بردم یادته شرطمون چی بود؟ این بود که هر کی برنده بشه بگه بقیه امروز را چه کار کنیم حالا چون من بردم میگم
نباید با اینها بریم بیرون....در ضمن...
من:صبر کن ببینم شما کی بردین من نفهمیدم؟!!!!!!!! من خوردم زمین نتونستم ادامه بدم...اینکه قبول نیست...
....
با وارد شدن مامان و ویدا حرفمون نا تمام موند ....مامان خیلی ترسیده بود تفلک رنگش این گچ شده بود خیلی ناراحت شدم ولی ته دلم هم قلقلک میرفت که همه اینقدر دوستم دارن...سعی کردم زیاد دور و وره سارا نباشم که گیر نده من برنامه
شب را کنسل کنم چون هم خودم دلم میخواست برم هم با شناختی که از سارا داشتم میدونستم از پیام خوشش اومده .....از طرفی رفتار هانی و سروش برا منم مشکوک میزان تو این همه سال که من هانی را میشناختم هیچ وقت ندیده بودم برا کسی
اینهمه ناز و ادا بیاد اون هم از نوع شتری!!!!!!!!!!!!
ساعت نزدیک 6 بود...سارا و شایان و هانی و سروش داشتن حکم بازی میکردن بقیه هم مشغول میوه و امر خیر غیبت بودن...نمیدونم چرا بعضی ها از حرفای تکراری خسته نمیشن..بابا چقدر بحث سیاسی همش هم الکی بعد حرف فوتبال یا چاقی و رژیم و کی
زن کی شد و کی از کی طلاق گرفت و...چرا آدما از این حرفا خسته نمیشن؟ چرا یک تاپیک جدید مد نمیشه آخه!!!!خوبیش این بود که فعلاً کسی به من کار نداشت فقط سارا بود که هر چند دقیقه یک بار یک پشت چشم به من نازک میکرد که به تجربه میدونستم معنی اش
اینه که برات دارم.... به ارومی از خونه خارج شدم و لنگون لنگون رفتم رو تراس...هوا واقعن عالی بود....دلم برا بابک تنگ شد یک زنگ بهش زدم وقتی جریان پام را فهمید خیلی نگران شد کلی قسم و آیه خوردم که بابا خوبم و چیزی نیست و بعد از چند دقیقه لاس زدن تلفن را قطع
کردم...نیم ساعتی با خودم خلوت کردم و از آرامش و هوایه خوب لذت بردم نه مشروب خوردم نه سیگار کشیدم نه...فقط نفس کشیدم نفسای بلند و عمیق که باعث شد کلی سر حال بیام اگه به خاطر پام نبود کلی سر حال تر میبودم....
-پاشین بابا تنبلا مگه شما ها با مردم قرار ندرین؟!!!
س:نترس شیلا خانم دیر نمیشه...
من: چیو دیر نمیشه مگه قرارتون 7:30 نیست شایان؟!
ش:چرا راست میگه بچه ها جم کنین بریم بر میگردیم ادامه میدیم....
.....
.....
....
رستوران پیشنهادی پیام از ما نسبتاً دور بود...و چون تحمل سارا برا حدود یک ساعت دقیقاً کنارم در وضع موجود برام غیر ممکن بود سعی کردم ها جور هست از دلش در بیارم...شایان و سروش جلو نشسته بودن و شایان رانندگی میکرد و من بین سارا و هانی عقب نشسته بودم..روحیه
هانی به نظر خیلی بهتر بود گر چه من از وقتی اومده بود خیلی باهاش وقت نگذرونده بودم..ولی طی یکی دو روز گذشته تغیرات زیادی رو میشد حتی تو چهرش دید...خیلی دلم میخواست اندازه سارا باهاش صمیمی بودم و میتونستم از خودش در مورد شایعات اخیر بپرسم ولی ترجیح دادم
سکوت کنم تا زمانی که خودش بخواد بهامون حرف بزنه..بیشتر راه به سکوت و گاهی شوخی های بیمزه شایان و سروش و بعضاً منت کشی من از سارا گذشت....
...
رستورانی که پیام انتخاب کرده بود خیلی شیکتر از ونی بود که انتظارش را داشتیم بخصوص در اون شهر کوچیک.ولی اینطور که بعداً از خودش شنیدیم اون رستوران سالها بود که اونجا وجود داشته و پذیرای مهمونهای خاص خودش بوده..له البته بورش زیاد هم سخت نبود چون مطمئنم کمتر کسی
اونجا را میشناخت محلی دور افتاده تو دل کوه با منظره آی دل انگیز و منحصر به فرد....
آقای دکتر من از فردا هر روز میام اینجا...شما اینجا را از کجا پیدا کردین؟
پ:شیلا خانم من چه جوری از شما خواهش کنم به من بگین پیام آقای دکتر بابامه ..تورو خدا بذار با هم راحت باشیم...
و بعد با هممون دست داد و شایان سروش و هانی را معرفی کرد و پیام هم خانم و آقایی که همراهش بودن را به ما معرفی کرد..نیما و نازنین...که خواهر برادر بودن و از دوستای خانوادگی و قدیمی خانواده پیام....به نیما میاومد که هم سن و سال پیام باشه بین 28-32 ولی نازنین را نمیدونم...دختر
با نمکی به نظر میامد..قد متوسط و توپلی..بینی عمل کرده و چشمایه درشت ،مهیه فرفری و لبهای برجسته..ناز و ادای دخترونه تو رفتارش کاملاً مشخص بود و این از چشم شایان دور نموند..اینو از لبخند معنی داری که تحویل نازنین میداد میشد حدس زد..از طرف دیگه پسری بود با قد بلند و چهار شونه سبزه
با یک لبخند بزرگ و دندونای سفید..در مجموع خوش تیپ بود ولی بسیار هیز بود..فکر کنم بعد از 1 دقیقه سایز سوتین هر سه تای ما رو میدونست و اگه رنگشم میگفت من یکی تعجب نمیکردم...
بعد از معارفه همگی دور میزی کنار پنجره نشستیم و به منظره زیبای غروب نگاه کردیم....طی ساعت بعد تقریباً یخ جمع باز شده بود ...همه با هم جور شده بودن و تنها ساز نا هماهنگ از طرف سارا زده میشد..سارا خیلی مودی بود و امروز از شانس بد رو مود بدش بود...از وقتی نشسته بودیم به غیر از چند جمله
اونم فقط با نیما با هیچ کس حرف نزده بود...تمام مدت پیام را آقای دکتر صدا میکرد...اونم با خونسردی و شکیبایی رفتار بچگانه سارا را تحمل میکرد.....
....گاهی از بعضی حرفا و حرکت های نازنین میشد حس کرد یک خبرایی بین اون و پیام هست البته میشد صمیمیت بینشون را به حساب رابطه طولانی و صمیمانه خوانودگی هم نسبت داد...البته به نظر من که سارا از نزدیکی پیام و نازنین اصلاً خوشش نمیاومد..میشد رده های حسادت را در رفتارش به خوبی دید....
پ: خوب حالا از اینجا کجا بریم
ش: هر جا شما بگی آقا...ما که پایه ایم..
سارا:امروز برا شیلا خیلی روز سختی بوده فکر کنم بهتر باشه بریم خونه..از دعوتتون هم ممنون آقای دکتر خیلی خوش گذشت..
پ: خواهش میکنم سارا جون ولی فکر کنم ما باید از شما تشکر کنیم چون میدونی که همونجور که قرار بود امشب همگیمون شام مهمون شما بودیم.....ولی از اینجاش دیگه با منه......شیلا خانم تعا رف نکن اگه حالت خوب نیست همینجا خداحافظی میکنیم و بقیه برنامه را میذاریم یک وقت دیگه...
من: نه پیام جان من تازه داره بهم خوش میگذره راستش اصلاً دوست ندارم بریم خونه...
س:فکر کنم به اندازه کافی امروز خاله را نگران کردی شیلا
من: نگران نباش شیلا جون اونها الان با هم خوش اهستن در ثانی چون شایان و سروش باهامون هستن مامان و خاله خیالشون جمع است......حالا برنامه چیه؟!!
پ:راستش ویلای عموی من نزدیک اینجاست و کنار آبه..میگم بریم یک آتیش روشن کنیم ..بشینیم دورش کمی تخمه و مخلفات(با چشمک) هم من همرام دارم...خلاصه یک کم از این تفریحات سالم دیگه ..البته بازم نظر جمع مهمه...
.....همه موافقت خودشون را اعلام کردن و خیلی هم از پیشنهاد پیام استقبال کردن..سارا هم که دیگه از تسلیم پرویی و سماجت پیام شده بود هیچی نگفت.....فقط بلند شد رفت که پول میز را حساب کنه که پیام دوید دنبالش....نمیدونم بینشون چی رد و بدل شد که موقع ای که رفتیم سوار ماشین بشیم
پیام گفت ماشین ما جای خالیش بیشتره و از سارا دعوت کرد که باقی راه را با ماشین اونها بره و سارا هم بدون بد قلقی باهاشون همراه شد و رو صندلی جلو کنار پیام نشست.......
***
barbie_girl
Oct 29 - 2008 - 07:42 PM
پیک 18
پایان.
.Unexpected places give you unexpected returns