Archive: avizoon.com - داستان شنا یاد گرفتن من - #5
***
barbie_girl
Sep 19 - 2008 - 10:57 PM
پیک 9
بخش 9:
بعد از حرف مامان ما که هر دو خیلی نگران هانیه شده بودیم به سرعت خودمون را به ویلا رسوندیم..و
پریدیم رو تلفن .....
الو هانیه....چرا صدات در نمیآد چی شده؟
ه:سلام سارا جون خوبی؟ هنوز شمالی؟
س:آره من هنوز اینجام تو چطوری؟ چی شده آخه؟
ه:شیلا کجاست؟
س:اونم پیش من نشسته هر دو داریم صدات را میشنویم...
ه: ا چه خوب پس بی وقت مزاحم شدم چیزی نشده یک کم دلم گرفته بود میخواستم اگه شما ها تهران
بودین یک کمی میرفتیم گردش..
من: دروغ نگو هانی جون به سرمون کردی چی شده؟
ه:من دیگه نمیتونم دیگه تحمل علی را ندارم بچه ها..به بن بست رسیدم ....دیگه حتی فکرم هم کار نمیکنه...
س: ok حالا کدخت خوبی شدی و برا بار یکم اعتراف کردی که مغزت کار نمیکنه من میگم چه کنی تو هم
بگو چشم
من:سارا یک دقیقه جدی باش تو تو هیچ شرایطی دست از مسخره بازیات برنمیداری؟
س:شیلا جون شما فعلاً ساکت باش...هانی جان پاشو یک ساک بر دار دتا لباس بنداز توش ..یک اژانس بگیر
مثل دخترای خوب بیاا پیش ما
ه:مرسی عزیزم ولی این اصلاً امکان نداره من حالم الان اصلاً خوب نیست علی هم رفته بیرون نمیدونم هم کجاا
رفته بیاد ببینه من نیستم قیامت میکنه....من نمیتونم
س:خوب براش یک یاداشت بزار که نگران نشه ..شاید این فرصت بسیار خوبی باشه برا هر دوتون..هم آب و هوا
عوض میکنی هم از هم دورین و فرصت میکنین دور از هم بهتر فکر کنین و تصمیم درست بگیرین
من:هانی جان این سارا هم با این مغز پوکش این دفعه را بد نمیگه ها...فرض کن الان علی که بیاد خونه یا با هم
دوباره جرو بحث میکنین یا قهر و رو کج کردنه تو هم که میگی این جریان چند وقت است که ادامه داره پس بد نیست
یک کم از هم فاصله داشته باشین تازه اینجوری آب و هوات هم عوض میشه دیگه نه نیاریا..
.
.اون روز بالاخره بعد از کلی اصرار هانیه قبول کرد که فردا بیاد پیش ما که هم شب به علی بگه که اون نگران نشه هم
یک آب و هوا عوض کنه..
بعد از تلفن هانیه رفتیم پاین ..همه دور هم نشسته بودن و تخمه میشکندن..مامان مثل همیشه نگران بود که همه بهشون خوش بگذره
و داشت به شایان سفارش میداد بره از بیرون شام بگیره..شایان هم مرتب میگفت چشم چشم مامان چند بار میگین
به خداا فهمیدم....از اون طرف صدای خنده های خاله پری بود که باقی صداها را تحت شعاع قرار میداد.خوانده های خاله
پری معروف بود من که عاشق خنده هاش بودم اینقدر بلند و از ته دل میخندید که آدم غم دنیاا را فراموش میکرد و اگر هم
نمیدونست به چی میخنده فقط همراهش شروع میکرد به خندیدن ....زن دایی رضا، شهره جون هم مثل همیشه مشغول
پز دادن بود که این بار وسط پز ها یک جکی هم گفته بود که خاله پری ما رو روده بر کرده بود......
دایی رضا و دایی سروش هم داشتن تخته بازی میکردن و بساط مشروبشون هم پهن بود و برا هم
کرکری میخوندن...البته این کار تخصص دایی رضا بود که دیگه حوصله سروش را داشت سر میبرد
این را میشد از لبهای نازک شده و مشت گره کرده آش فهمید...آخه دایی سروش یک عادتی که داشت این بود که
وقتی از یک چیزی عصبانی میشد یا دروق میگفت یا هیجانزده میشد لبهاشو به هم فشار میداد به صورتی
که لبهاش میشدن یک خط باریک ...این حالتش هم با مزه بود هم در جاهای حساس لوش میداد...
دایی رضا هم که اینو میدونست..بیشتر اذیتش میکرد و بهش میخندید..البته دایی رضا برا سروش
مثل پدر بود هم به دلیل اینکه پدر بزرگ فوت کرده بود هم به دلیل اختلاف سنی زیادی که داشتن..
دیی رضا پزشک متخصص اعصابه و حتی از نظر شغلی هم سروش پیرو دایی رضا است..سروش سال
آخر پزشکی بود و به قول دایی رضا اگر تخصصش هم آعصاب میگرفت میشد بچه مرشد تمام عیار..
بعضی وقتا دایی رضا به شوخی بهش میگفت تو که همه چیزت حتی شکه ظاهریت هم مثل منه بیا
این شهره را بگیر که هم من راحت بشم هم شهره یک شوهر جوون گیرش بیاد هم این وروجک یک بابا
جوون و با حوصله داشته باشه که صبح تا شب باهاش بازی کنه...
دایی رضا با زنش شهره جون تو دانشکده پزشکی آشنا شد...در واقع زمانی که دایی رضا دوره تخصص
بود شهره جون سال 6 پزشکی بود...تو بخش ا عصاب بیمارستان با هم آشنا شدن ..دایی رضا به بد
اخلاق ترین و بی حوصله ترین انترن معروف بوده..آخه تو بخش دانشجوهای تخصص سرپرست دانشجوهای
دوره پزشکی عمومی بودن و درواقع ریش شهره جون پیش دایی ما گرو بوده..شهره هم از شر ترین و
خوش سرو زبونترین دخترای کلاس بوده که ظاهراً اون ترم با دوستاش شرد میبنده حال دایی جون را بگیره
که نتیجه همه این بازی ها میشه یک ازدواج سریع و غیر منتظره و یک پسر دایی شیتن و خوشگل برا
من و سارا...
بعد یک ساعت که شایان خان با یک سری کباب یخ کرده برگشت و از طرف مامان کلی سرزنش شد ..
شام را خوردیم و قرار شد بعد شام یک فیلم ترسناک ببینیم ....هنوز 5 دقیقه از فیلم نگذشته بود که سارا
زد به پهلوم
من:چیه بابا باز تو هار شدی؟!!!بستنیم ریخت...
س:احمق پاشو تلفنت را جواب بده...یکی اون ور خط خودشو کشت بس که زنگ زد
من: ا من نشنیدم جون تو
س:بس که کری....
....
....
...سلام خوشگل خانم دیگه ما رو کاملاً فراموش کردی دیگه....
من:سلام بابک جون این چه حرفیه..به خدا از عصر که اومدم اصلاً نرسیدم حتی یک دوش بگیرم
ب:خب چون من نبودم که همش مجبور شی بری دوش بگیری.(خنده)
من:قرار نشد بیتربیت بشیاااا
ب:مگه دروغ میگم عزیزم ؟
من:نه..ولی اون روز خونه ما یک حرفی زدی که خیلی خوشم اومد خیلی حرف قشنگی بود
ب:من حرف قشنگ زیاد میزنم کدومش را میگی عزیزم؟~
من:همون که گفتی شخصیت سکسی آدمها خیلی وقتا با شخصیت اجتماعی شون
فرق میکنه...من فکر میکنم در مورد خودم و خودت هم این حرف خیلی صادقه....
ب:راست میگی عزیزم ببخش اگه ناراحتت کردم آخه دلم برات خیلی تنگ شده..
من:منم همینطور..ولی الان باید برم همه دارن فیلم میبینن سارا هم ذول زده به من..
الان باید برم کلی بهش حساب پس بدم.
ب:باشه عزیزم پس هر وقت خودت وقت داشتی بهم زنگ بزن
من:باشه فعلاً بای
ب:خداحافظ
...
..
هنوز نشسته بودم رو مبل که سارا شروع کرد ...
س:تو فکر نمیکنی یه چیزایی بین ما نیمه تموم موند؟
من:ای وای من امیدوار بودم یادت رفته باشه..تورو خداا بیخیال شو سارا داریم فیلم میبینیم مثلاً
س:چه جالب اون موقع که میخواستی من هواتو داشته باشم و گزارش لحظه به لحظه اینجا
را بهت بدم که با خیال راحت به عشق و حالت برسی..یک قول هایی داده بودی نه؟!!
سروش:میگم ما داریم فیلم میبینیما...
س:سروش راست میگی اصلاً ما که فیلم ترسناک دوست نداریم بیخودی چرا نشستیم که
شب هم خوابمون نبره پاشو بریم تو اتاق که خیلی کارت دارم!!
شایان:بچه ها گوشتون را بیارین جلو
من:تو دیگه بیخیال شو ..
شایان:جلو مامان اینهاا زشته بیاین جلو
س:بیاا اینم گوش بنال..با اینکه میدونم چی میخوای بگی
شایان: میخواستم بگم ما که همه میدونیم شما ها با هم لز میزنین حد آقل یه ذره بیشتر بشینین
جلو بزرگترا ضایع نشین
س:خاک بر سر خرت کنن حیف که نمیتونم تو رو دعوت کنم باهامون بیای..وگر نه نشونت میدادم کی لز میزنه
شایان:ا اگه خبری نیست چرا نمیشه منم بیام
س:برا فشار خونت خوب نیست خره
دیدم بحث اینها داره طبق معمول بالا میگیره برا همینم یک شب به خیر بلند گفتم و دست سارا را کشیدم
بردم تو اتاق که بیشتر از این آبرو ریزی نشه.....
....خب شیلا جون حالا مثل دختر خوب کله جریان را ریز به ریز تعریف کن که تا صبح وقت داریم تازه فردا
هم هانیه میاد اگه میخوای من دختر خوبی باشم و جلوش چیزی نگم همه را همین امشب برام بگو..
من:آخه بابا من خسته ام بگذار واسه فردا صبح
س:نه همین الان!!!!!!!!!!
من: خیلی خوب من که میدونم تو تا به اون چیزی که میخوای نرسی دست بر نمیداری حالا بگو تا کجا برات
گفتم؟
س:تا اونجا که مامانت و شایان را راضی کردی تنها بیان اینجا..که البته زحمتای من بد بخت هم بی تأثیر نبود
تو راضی کردنشون
من: بابا تو هم وقت کردی منت بذار....
س:منت کجا بود اینها یاد آوری هستن...برا روز مبادا که باید جبران کنی
من:خب حالا میذاری بگم یا نه؟
س:آره بذار درو ببندم
....خب حالا شروع کن زود هم برو سراغ بخشایی که میدونی من بیشتر دوست دارم
من:باشه.حالا نیشتو ببند گوش کن....
***
barbie_girl
Sep 23 - 2008 - 02:06 AM
پیک 10
بخش 9:
بالاخره به هر جون کندنی بود مامان اینها راضی شدن چند روزی زودتر بیان شمال...تازه وقتی ok نهایی را از مامان
گرفتم و داشتم شماره بابک را میگرفتم که بهش خبر بدم ، فهمیدم چی کار کردم...یک زنگ دو زنگ... دیگه صبر نکردم
که گوشی را برداره..مبایل را هم خاموش کردم..نیاز داشتم بیشتر در تنهایی به کل جریانات فکر کنم..خدایا من دارم چه
کار میکنم رسما مامانم اینها را دو در کردم که این چند روز مکان داشته باشم...اصلاً من اینقدر بابک را دوست دارم؟!مگه
من چقدر میشناسمش..اون به راحتی میتونست به من راجع به خیلی چیزها دروغ گفته باشه و من هم هیچ راهی ندارم
که بفهمم ...از طرف دیگه این یک موقعیت استثنا یی است...
با خودم هزار جور فکر کردم ..حتی برا چند لحظه تصمیم گرفتم با مامان اینها برم و برا بابک سمس بزنم که نتونستم مامان را
راضی کنم....اینقدر غرق در افکارم شدم که خوابم برد...شاید فقط برا چند دقیقه خوابم برد ولی در همین زمان کوتاه خواب بابک
را دیدم..تو خوابم دیدم که با هم تو یک جنگل هستیم من دارم دنبال یک خرگوش میدوم و بابک دنبال من...اینقدر دویدم که از
نفس افتادم ..بابک برام آب آورد..و تو چشمام خیره شد..تشنگیم که بر طرف شد پرسیدم بابک وسط این جنگل آب از کجا
آوردی..گفت اینجا جنگل نیست اینجا خونه منه مگه نمیخواستی بدونی من کجا زندگی میکنم؟...گفتم شوخی نکن حالا
چرا مثل فیلما برگ بستی دور کمرت؟ لباسات کو؟ ...گفت اینجا منزل طبیعت است و همه چی حتی لباس من و تو هم باید
طبیعی باشه...به سمتم هرکر کرد و بدون اجازه شروع کرد به در آوردن لباسام...میخواستم جلوش را بگیرم ولی نمیتونستم
حرکت کنم حتی نمیتونستم حرف بزنم..دونه دونه لباس هام را میدیدم که رو تنم میلغزید و میافتاد رو زمین.....هر تکه از لباسام
را خیلی به نرمی از تنم در میآورد...انگار من یک مجسمه بسیار با ارزش بودم که نباید هیچ خط روم بیفته...در حالی که نگاش
تو نگام بود بهم نزدیک و نزدیک تر شد..فاصله بینمون به اندازه یک نفس بود نه بیشتر..ازم پرسید چرا میلرزی خانم من گفتم
سردمه خیلی سردمه..به آرومی و نرمی من در آغوش کشید...حرارت بدنش خیلی لذت بخش بود ..وقتی باهام حرف میزد
تو چشمام نگاه میکرد و نفس گرمش را رو پوست صورتم به خوبی حس میکردم...خیلی تحریک شده بودم...دلم میخواست
هر چی سریع تر بوسم کنه..اونم مثل اینکه فکر منو خونده باشه لباشو چسبوند به لبام...ولی بوسه ای در کار نبود ....
دیگه نتونستم تحمل کنم و لبهاشو را کشیدم تو دهنم...اون هم با من همکاری میکرد...انگار زمین زمان ثابت شد و صحنه
جنگل و همه صدا های اطراف از بین رفت..همدیگه را محکم در آغوش گرفته بودیم....همین موقع زنگ تلفن بیدارم کرد...
- چرا موبایل را خاموش کردی؟!
-دیوونه تو چرا خونه زنگ زدی قطع کن با موبایل بگیرمت.......
....چه شانسی اوردم مامان گوشی را بر نداشت....
من:مگه بهت نگفتم به تلن خونه زنگ نزن مگر مشکلی در مورد کلاسا پیش اومد
ب:خب ببخشین من دیدم یه میس کال ازت افتاده تلفنت هم خاموشه راستش نگران شدم..حالا اینو ولش کن فعلاً که به
خیر گذشت..بگو ببینم شیری یا روباه؟
صحنه های خوابم داشتن جلو چشمم رژه میرفتن.چشماش..لبهاش..گرمایه بدنش......دیگه دلم را زدم به دریا....
من:شیر شیر
ب:جون من راست میگی شیلا؟
من:اهوم
ب:قربون اهوم گفتنت برم..حالا کی میرن؟
من:فردا سمت غروب
ب:پس برو بگیر بخواب که آماده باشی که باهات خیلی کار دارم
من:اذیت نکن بابک..حالا تو برنامه ات چیه کارات را چی کار میکنی؟
ب:مگه خودت نگفتی مشکل منه پس خودم هم حلش میکنم..من باید برم ...فردا کی بهت زنگ بزنم؟
من:خودم طرف های عصر بهت زنگ میزنم..تو هم وسایلت را جمع کن آماده باش...بهتره زیاد از خونه در نیایم که
همسایه ها هم مشکوک نشن...
ب:من که آماده آماده هستم تو برو به فکر خودت باش....وسیله هم نمیخام..مسافرت که نمیرم ...تازه لباس
هم که قرار نیست نه تو تن تو باشه نه من..پس به محض اینکه رفتن بهم زنگ بزن
من:باشه فعلاً بای
ب:بای عزیزم
......
تلفن را که قطع کردم حس خوبی داشتم مطمئن بودم که تصمیم درستی گرفتم...رفتم سراغ مامان که هم
ببینم شام چی داریم هم اینکه ببینم هنوز هم ازم دلخوره یا نه....که دیدم هنوز هم باهام سر سنگینه... بهش
از یک طرف حوصله منت کشی نداشتم از طرف دیگه نمیخاستم با دلخوری بره..برا همین پیشنهاد دادم فردا
صبح من برم خریدهایی که میخواد را براش انجام بدم....شام را تو جو نسبتاً سنگین و ساکتی خوردیم...مامان
یخچال را برام پر کرده بود میترسید خدایی نکرده از گشنگی تلف بشم..با اون همه غذا میتونستم یک هفته
مهمونی بدم..بعد از شام ظرف ها را جمع کردم و شستم نمیدونم یک دفعه چرا اینقدر خانم شده بودم بعد
هم رفتم تو اتاق خودم...میخواستم کمی موسیقی گوش کنم ولی اینقدر خسته بودم که به سرعت خوابم برد.
...
،....
صبح روز بعد تا ظهر مشغول تهیه لیست مامان بودم ....همینطور هم با خودم غر میزدم ....که دیدم یک ماشین
پشت سرم داره بوق میزنه و راننده هم یک پسر به ظاهر خوش تیپه(میگم ظاهراً چون طرف عینک افتابی زده بود
و از اونجا که به لطف کارخونه های عینک سازی و مدل های متنوع شون همه آقایون با عینک آفتابی خوشتیپن باید قضاوت
نهایی بعد از برداشتن عینک صورت بگیره).....منم که دنبال یه نفر میگشتم که حرسم را خالی کنم ...
-خانم ببخشین یک لحظه.. خانم.......
....
-خانم فکر کنم پنچرین.... چرا روتو میکنی اونور میگم فکر کنم ماشین پنچره...
...زدم کنار دیدم بله یک چرخ خیلی کم باده زنگ زدم شایان یکیو بفرسته کمکم کنه که همون پسره دور زد و پارک کرد اومد
پیش من ....
من:خیلی ممنون آقا ببخشین یکم من متوجه نشدم چی میگفتین....
-اشکال نداره ولی از گردنی که کج میکردین به نظر میومد فهمیدین....کمکی از من بر میآد؟
من: نه ممنون الان زنگ میزنم برادرم میاد کمکم
-برادرتون برا چی اگه زاپاس دارین همین الان من کمکتون میکنم عوضش میکنم چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه!!!
من:زاپاس دارم ولی نمیخام شما به زحمت بیفتین....
-چه زحمتی من که اینجا هستم اینجوری برادرتون هم از کار نمیافته...
من: خیلی ممنون
-خواهش میکنم لطفاً کلید ماشین را بدین به من..راستی من حمید هستم میتونم اسم شما را بدونم؟
من:من....من...سارا هستم خوشوقتم
-منم همینطور
....
نمیدونم چرا دروغ گفتم فکر کنم از خودم هم خجالت میکشیدم......ولی حمید پسر خوبی بود کار ماشین
که تموم شد بدون حرف اضافه خداحافظی کرد و رفت فقط کارت محل کارش را داد و گفت اگه دوست
داشتم بهش زنگ بزنم....حمید بهرامی..وکیل دادگستری.....محل کارش هم همون نزدیکیا بود....
اینقدر اضطراب داشتم که تا چند ساعت بعد این جریان را به کل فراموش کرده بودم.....
....خریدای مامان که تموم شد بلافاصله رفتم خونه و پریدم تو حموم...دوش آب خستگی و کلافگیم را تا
حد زیادی بهتر کرد....بیشتر از یک ساعت تو حمام بودم ..هسابی خودم را شستم و به همه جام صفا
دادم....بدن من کلاً کم مو هست بنابراین کارم زیاد طول نکشید ..کارم که تموم شد تو آینه خودم را ور انداز کردم
رنگ پوستم خیلی سفید بود بیشتر وقتا خودم دلم میخواست کمی تیره تر میبودم ولی سفیدی پوستم با
رنگ مشکی چشمم خیلی قشنگ میشد...اندام متناسبی داشتم فقط باسنم کمی بزرگ بود ...توی
صورتم چشمام بیشتر از همه جلب نظر میکرد ...دوستام همیشه میگفتن چشمات سگ داره...موهام
صاف و لخت بود به رنگ مشکی پر کلاغی..به قول معروف مشکی رنگ عشق است دیگه.........
-شیلا بازم رفتی تو حموم دخیل بستی نشستی!!!!بیا بیرون کلی کار دارم یک کم کمک کنی بد نیست
-مامان من که از صبح دنبال کارای شما بودم
-دستت درد نکنه دخترم ....ولی آدم یک کار برا مادرش میکنه خوب نیست منت بذاره..در ضمن بیا جواب
خاله ات هم خودت بده میگه حتماً باید شیلا هم بیاد
.......حوصله جر و بحث کردن با مامان را نداشتم ....حالا که اینها ول کردن خاله گیر داده بود...از حمام که اومدم
میخواستم بهش زنگ بزنم ولی میترسیدم ناراحتش کنم خودت که میدونی خاله جون چقدر ل نازکه..
-بله میدونم اینجا که رسید یاد سارا خانم گل افتادی که برات نقش آچار فرانسه را بازی کنه
من:دقیقا ...اینجا که رسید به تو زنگ زدم که تو هم با اون زبونی که داری که مار را از لونه میکشه بیرون به دادم
رسیدی..
س:واقعاً تو اگه من را نداشتی چه میکردی؟
من:زندگی ولی حالا که دارمت زندگی منو میکنه....
س:هر هر با مزه...خب بگو
خلاصه مامان اینها را با هزار سلام و صلوات روونه کردم بگذریم که سفارشات مامان تمومی نداشت منم فقط
میگفتم چشم....ولی حواسم کلاً جای دیگه بود..هر چی به رفتن مامان اینها نزدیکتر میشد ضربان قلب من هم
بالاتر میرفت....
بعد رفتنشون برا خودم یک قهوه ترک درست کردم و صبر کردم که نیم ساعت بگذره ...که مطمئن بشام مامان اینها
چیزی جا نذاشتن..بعد بهشون زنگ زدم که مثلاً جای آسپرین را بپرسم و ببینم کجا هستن..وقتی مطمئن شدم
یکم جاده شمال هستن با ترس و لرز و یک اضطراب شیرین شماره بابک را گرفتم هنوز یک زنگ تموم نشده بود
که گوشیو برداشت....
-رفتن؟
من:آره..تو کجایی؟
ب:همین درو برا کی بیام؟
من:هر وقت خواستی..
ب:من تا یک ربع دیگه اونجام
من:واقعاً؟!!!!چیزه ....مگه کجایی که ای نقدر زود میرسی؟
ب:من که گفتم همین دورو برام میخوای دیرتر بیام؟
من:نه همون موقع خوبه ..پس میبینمت
ب:باشه..حاضری که....
من:اذیت نکن
ب:اذیت نکنم؟ من فقط دارم برا اذیت کردن میام..فعلاً بای خوشگله
من:بای..
....هنوز حتی فکر نکرده بودم که چی بپوشم...یکم فکر کردم بهتره
یک لباس خیلی سکسی بپوشم باعث خواستم همون مایو ها که
منو همیشه توش میدید بپوشم ..ولی آخر تصمیم گرفتم یک شلوار جین کمرنگ بپوشم با
یک تاپ زرشکی.....و ارایش ملایم هم کردم....هنوز کارام تموم نشده بود که زنگ خونه را
زدن.....
درو که باز کردم خشکم زد...بابک حسابی به خودش رسیده بود ...خیلی جذاب تر شده بود
..بوی ادکلنش هم که بیداد میکرد..کاملا محوش شده بودم..
-شیلا جون شما رسم ندارین مهمون را دعوت کنین داخل خونه؟~
من:چی؟.......آره حتماً عزیزم بفرماین داخل..
اومد تو و منم اطراف در خونه را نگاه کردم که متمن شم کسی ما رو ندیده باشه و
دکتر درا بستم پشت سرش رفتم و در را بستم......